کتاب وقتی بچه بودم
معرفی کتاب وقتی بچه بودم
کتاب وقتی بچه بودم نوشتهٔ س. ژرفا است. انتشارات متخصصان این کتاب را روانهٔ بازار کرده است. خاطرات یک متولد سال ۱۳۵۹ را در این کتاب بخوانید.
درباره کتاب وقتی بچه بودم
کتاب وقتی بچه بودم در ۱۶ بخش نوشته شده و حاوی خاطرات یک متولد سال ۱۳۵۹ است. «مدرسه بچهها»، «مدرسه بزرگا»، «قرتی»، «لاک» و «قصه های خوب برای بچه های خوب» عنوان برخی از این خاطرات و نوشتهٔ س. ژرفا هستند.
برای نمونه میتوان به خاطرهای با عنوان «روستا» اشاره کرد. در ابتدای این خاطره میخوانیم که نویسنده وقتی بچه بود سالی چند بار به روستا میرفت؛ بیشتر از همه به روستای طرف پدریاش که عمهبزرگهاش آنجا زندگی میکرد یا میرفت ییلاق که مادر مادرش تابستانها میرفت آنجا و آنها هم میرفتند پیشش. نویسنده وقتی به روستا میرفت، یکسره بیرون از خانه بود. در ییلاق میرفت روی تپه و سراشیبیها و در روستای پدریاش میرفت به باغ و جنگل. او میگوید که بیشتر اوقات با بچهها چندتایی فقط راه میرفتند. معلوم نبود دنبال چی میگشتند. میخواستند جاهای جدید پیدا کنند. اصلاً همان راهی که میرفتند و حرف میزدند و گاه دنبال هم میکردند، انگار بهترین بازی جهان بود. خیلی هم دوست داشتند که بزرگترها با آنها نباشند. بیشتر آدمای روستا میدانستند که آنها بچههای کی هستند. پدر و مادر آنها مثل وقتی که در شهر بودند، نمیترسیدند ماشین به بچههایشان بزند یا بچهدزدی باشد که به آنها آسیبی وارد کند؛ پس اجازه میدانند این بچهها تنهایی ساعتها بیرون باشند.
دنبالهٔ این خاطره و خاطرات دیگر س . ژرفا را در کتاب وقتی بچه بودم بخوانید.
خواندن کتاب وقتی بچه بودم را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
خواندن این کتاب را به دوستداران کتابهای خاطرات پیشنهاد میکنیم.
بخشهایی از کتاب وقتی بچه بودم
«وقتی بچه بودم یک عالمه کتاب داشتم. خوندن رو هم مادرم قبل از اینکه برم مدرسه بهم یاد داده بود. یکی از کتابایی که خیلی دوست داشتم کتاب چندجلدی قصههای خوب برای بچههای خوب بود. اون موقعها ما پاییز و زمستون همه توی یه اتاق میخوابیدیم چون هنوز مخزن نفت نداشتیم که بتونیم برای زمستون نفت کافی ذخیره کنیم تا بتونیم چند تا اتاق رو گرم کنیم. پدرم شبا زود میخوابید ولی چون همیشه موقع خواب لحاف رو میکشید روی سرش، به ما میگفت لازم نیست برق رو خاموش کنیم و اگه مشق داریم یا میخوایم کتاب بخونیم میتونیم کارامون رو انجام بدیم، فقط سروصدا نکنیم.
یه شب اواسط پاییز که کمی بیشتر از یازده سال و نیمه بودم، توی اتاق بودیم. پدرم خواست بخوابه. برادر کوچیکترم و خواهرم هم زود خوابیدن. مادرم هم تو آشپزخونه بود. من و برادرم خواستیم کتاب بخونیم. رفتم یکی از جلدهای کتاب قصههای خوب برای بچههای خوب رو آوردم و همونطور که تو رختخوابمون دراز کشیده بودیم کتاب رو گذاشتیم وسطمون رو زمین و دو تایی شروع کردیم به خوندن. برادرم چون از من کوچکتر بود کندتر میخوند. برای همین من هر صفحهای رو که تموم میکردم یه کم صبر میکردم تا اون هم تموم کنه و با تکون سر بهم بگه ورق بزنم، بعد من خیلی آروم ورق میزدم تا بابا بیدار نشه. همینطور داستان میخوندیم و بعضی جاها ریز ریز میخندیدیم. پدرم خیلی به صدا حساس بود. تا یه کوچولو میخندیدیم بیدار میشد و با صدای خوابآلود میگفت: صدا نکنین؛ و ما ساکت میشدیم. تا اینکه رسیدیم به داستان سلمان کر و شعبان کر. داستانش واقعاً خندهدار بود.
ماجرای داستان راجع به یه بقال بود به اسم سلمان که گوشش سنگین بود. یه مشتری مردمآزار داشت به اسم شعبان که هی این بقال بیچاره رو اذیت میکرد. شعبان با دوستاش میرفتن تو بقالی سلمان و از عمد یواش حرف میزدن که بقال بیچاره نشنوه و گوش سنگین بقال رو مسخره میکردن. تا اینکه یه روز شعبان خودش هم گوشش کر میشه، ولی بجای اینکه به مردم بگه گوشش سنگین شده و از اونا بخواد بلند حرف بزنن، سعی میکنه سؤالهایی که ممکنه مردم تو موقعیتهای مختلف ازش بپرسن رو حدس بزنه و بهشون جواب بده.
تا همینجاش هم داستان خندهدار بود و من و برادرم یواش میخندیدیم. پدرم دوباره گفت: بجای مسخرهبازی درآوردن برق رو خاموش کنین و بگیرین بخوابین. ما باز ساکت شدیم.
داستان رسید به جایی که شعبان رفت به آسیاب آبی تا یه کیسه گندم آرد کنه. آسیاب با آب چشمه کار میکرد و روزهایی که آب چشمه زیاد نبود آسیاب کار نمیکرد. کارش که تموم شد دید مردی با بار روی خر داره به سمت آسیاب میاد.»
حجم
۵۲٫۶ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۹
تعداد صفحهها
۷۸ صفحه
حجم
۵۲٫۶ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۹
تعداد صفحهها
۷۸ صفحه