کتاب زادگاه من زمین
معرفی کتاب زادگاه من زمین
کتاب زادگاه من زمین، داستانهای کوتاه مردم افغان، اثر سمیه ساداتحسینی، شامل یازده داستان زیبا و خواندنی از زندگی مردم افغان است. زادگاه من زمین، مانند آینهای، دردها و روزمرگیهای افغانها را بازتاب میدهد.
دربارهی کتاب زادگاه من زمین
کتاب زادگاه من زمین مجموع یازده داستان کوتاه از زندگی مردم افغان است؛ سمیه ساداتحسینی، نویسندهی جوان افغان که خودش در ایران به دنیا آمده و بزرگ شده است، در آثارش از مردمی نوشته است که سالها نابسامانی و جنگهای متعصبانه خانمانسوز آنها را به بیرون از مرزهای کشورشان راند. جنگ مردم افغان را به کشورهای همسایه فرستاد، و چنین شد که نزدیکترین کشور همسایه، ایران، زادگاه و وطن اول و یا دوم نسلهایی از مردم افغان گردید. در این وطنِ جدید زاده شدند، رشد کردند، تشکیل خانواده دادند و داستانهایی برای نوشتن و بازگو کردن ساختند. زادگاه من زمین، حکایتی از این مردم است. مردمی که رنج زندگی در کشور دیگری را به جان خریدند و گاه، کشور جدیدشان با آنان خوب تا نکرد. زادگاه من زمین، روایتگر زندگی از نگاه کسانی است که آن را متفاوت میبینند و میشناسند.
کتاب زادگاه من زمین را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
علاقهمندان به نویسندگان افغان از خواندن کتاب زادگاه من زمین لذت میبرند. اگر داستان کوتاه دوست دارید، کتاب زادگاه من زمین یک انتخاب عالی برای شما است.
دربارهی سمیه ساداتحسینی
سمیه ساداتحسینی در فروردینماه سال ۱۳۷۱ در حومه تهران از پدر و مادری افغان متولد شد. خیلی زود ذوق و تواناییاش را در نوشتن نشان داد و البته با تمام مشکلاتی که در سر راهش بود نیز، جنگید. داستانهای کوتاه، شعرهای خواندنی و داستان بلند «من خواستم» از آثار سمیه ساداتحسینی است. طراحی و نقاشی نیز از دیگر علائق سمیه است که در حد توان و امکانات موجود به آنها میپردازد. زادگاه من زمین دومین کتابی است که از سمیه ساداتحسینی منتشر شده است.
بخشی از کتاب زادگاه من زمین
دور دهان دختر هنوز ریزههای پفک مانده بود وقتی که خندید، جای خالیِ دندانِ تازهافتادهاش بیشتر نمایان شد. پسر خُردش هم حسودیاش شد انگار، اما چون دو سالی کلانتر بود و خود را مرد میگرفت، آمد و پیش پای بابه نشست و گذاشت که خواهرش همانجا بنشیند. دور دهان پسر هم پفکی بود. ماجان در فکر بود و هیچ خبر نداشت که اخمهای شویش باز شده و با خنده در حال نوازش اولادش است...صدای خندهٔ دخترک که از قِتقِتکهای بابهاش بلند شد، صدای آواز مخصوص بابه هم شنیده شد: «دیگلی دینگ، دیگلی دینگ، دیگلی دینگ، دیگلی دینگ...» حلوا خوب سرِ شوقش آورده بود...
«سَیل کن، شکمش پر شده، چه رقم مستی میکند! خداوراستی ای بچهها را هر چقدر بزنی، قهر شوی و بدی کنی، بیشتر طرفت میآیند! من که از صبح تا شام جمع میکنم و میشویم و میپزم، باز بدِ ای خانه منم! هی خدا جان ای چه زندگی است؟ خیر است، همینها خوش باشند و جیگرخونی نکنند، من را بلابَپَسَم. بچهٔ کاری هم ندارم که کار کند و برایم پیسه بیاورد و یکطرفِ خرج خانه را بگیرد. اما بچهٔ من هم درس میخواند و عاقبت منصبدار میشود، انشاءالله! حالا طلب کنم ببینم شاید پیسه داشته باشد. میفهمم که همیشهوقت' کمی از مزدِ کارش را پُت میکند.۲۲ غلط است بچهٔ مامایم.»
کاسهٔ خالی حلوا را سَیل کرد و اوفی کشید و با گردنکج به آن خیره شد. بعد کمکم سر گپ را باز کرد:
«آقاجان، چطور حلوا بود؟ من که هیچ به کامم نرسید! مادر محرم هر چقدر هم که ثروت دارد، باز چشمگشنه است. نذر کرده مثل دوایی که به مریض بدهی، هر زن را یکدو قاشق زیادتر حلوا نمیداد. با عذر و زاری همین را برای شما آوردم. راستش خیلی دلم هوس حلوای خوب کرده. چربی خون را بلابَ پَسش، همین رقم حلوا را یک شکم سیر بخوری، هر چه شد، بگذار که شود.»
خداداد همینطور طرفش سَیل میکرد:
«چی گفتی، اَی دیوانه؟ خودت نخوردی، برای من آوردی؟ چرا ای رقم کردی؟ مگر من حامله بودم که نقصان کنم؟ اَی دیوانه؟ تو حاملهای، تو دلت هر چیز میکشد! زن همین است که گفتند کمعقل است...بِخِیز۲۳، بَچیم. زهر کرد ای زن یکلقمه حلوا را به دهانم.»
از جا بلند شد و رفت کولر را روشن کرد. روی لبهای پسر کلانش لبخندی نشست و باز در کتاب خواندن خود فرو رفت. به قالمقالهای مادر و بابهاش توجه نکرد. همیشگی بود. حتماً باز چندساعتی قهر میشدند و خودبهخود آشتی میکردند!
ماجان بیشتر قهرش آمد و خواست که برود آشپزخانه دیگ غذا را سَیل کند یکوقت نسوزد. اما خداداد گفت که: «ای چه رقم حلوا بود که مثل حلوای وطن مزه میداد، زن؟»
حجم
۹۵٫۹ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۵
تعداد صفحهها
۱۰۴ صفحه
حجم
۹۵٫۹ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۵
تعداد صفحهها
۱۰۴ صفحه