دانلود و خرید کتاب آب‌نبات پسته‌ای مهرداد صدقی
۴٫۵
(۱۵۳۲)
خواندن نظرات

معرفی کتاب آب‌نبات پسته‌ای

آبنبات پسته‌ای مجموعه‌ای از داستان‌های کوتاه و به هم‌پیوسته به قلم مهرداد صدقی است. این اثر ادامه کتاب آب نبات هل دار است.

ماجراهای هر دو کتاب از نگاه پسربچه‌ای بازیگوش به نام محسن روایت می‌شود. داستان‌های کتاب آبنبات پسته‌ای در ابتدای دهه ۷۰ رخ می‌دهد و بسیار خاطره‌انگیز هستند.

خلاصه کتاب آبنبات پسته‌ای

محسن قهرمان داستان آبنبات پسته‌ای نوجوانی بازیگوش، سر زبان‌دار و اهل بجنورد است. خواهر محسن ملیحه نام دارد و خواستگارهای مختلفی دارد که محسن ماجراهای جالبی را با آن‌ها پشت سر می‌گذارد. مهرداد صدقی در کتاب آبنبات پسته‌ای رویدادهای مهم تاریخی بین سال‌های 70 و 72 را روایت می‌کند. این اتفاقات که در کوچه «سیدی» شهر بجنورد رخ می‌دهند، تاثیر بسزایی بر زندگی محسن، خانواده وی و همسایگانش می‌گذارند.

خواندن کتاب آبنبات پسته‌ای را به چه کسانی پیشنهاد می‌کنیم

آب‌نبات پسته‌ای یک رمان برای نوجوانان است که به خوبی مخاطب را درگیر داستان‌هایش می‌کند. این کتاب نمونه بی‌نظیری از طنز شیرین است که شما را با خود همراه می‌کند و لبخند بر لبانتان می‌نشاند.

درباره مهرداد صدقی

مهرداد صدقی طنز نویس بجنوردی متولد سال ۱۳۵۶ است. مهرداد در سال ۷۵ در رشته صنایع چوب و کاغذ دانشگاه گرگان پذیرفته شد و در همین دانشگاه مقاطع ارشد و دکترا خود را پشت سر گذاشت. صدقی طنزنویسی را در دوران تحصیل آغاز کرد. اولین اثر منتشر شده از این نویسنده جوان به اولین جشنواره طنز دانشجویان در سال ۷۹ باز می‌گردد. اولین کتاب صدقی با عنوان نقطه ته خط منتشر شد اما اغلب او را با کتاب آبنبات هل‌دار می‌شناسند. از دیگر آثار این نویسنده می‌توان به مغز نوشته‌های یک جنین، مغز نوشته‌های یک نوزاد، رقص با گربه‌ها، تعلیمات غیر اجتماعی، آبنبات پسته‌ای و میرزا روبات، اشاره کرد.

جملاتی از کتاب آبنبات پسته‌ای

مامان با تعجب به من نگاه کرد. منتظر بود گوشی را از من بگیرد؛ اما خانمی که پشت خط بود، چنان مرا به حرف گرفته بود که نمی‌گذاشت گوشی را به کسی بدهم. فکر می‌کرد هنوز بچه‌ام و نمی‌فهمم که می‌خواهد از زیر زبانم راجع به خانواده‌مان حرف بکشد: بله... هنوز گوشی دستمه...! نه ماشین‌پاشین نداریم.... نه، متراژِ خانه‌مانِ که نِمِدانم؛ ولی خیلی بزرگه.... گفتم که اسمم محسنه...! بله...؟ نه، سوم راهنمایی‌ام.... هنوز که برام زوده، ایشالا سی‌سالگی؛ شایدم هیچ‌وقت...! بله مدانم شوخی کردین؛ منم شوخی کردم.... اتفاقاً منم شوخی کردم که شوخی کردم...! چشم، خیلی ببخشین. الان صداش مکنم.

گوشی را نگه داشتم و برای اینکه خانم پشت خط نفهمد مامان از صبح کنارم بوده است، الکی با صدای بلندی داد زدم: «مامان بیا تلفن!» اما مامان فوراً گوشی را از دستم گرفت و شروع کرد به حرف‌زدن. فکر می‌کردم آن خانم محترم که سرِ زمان دامادشدن با من شوخی کرده بود، از آشناهایی است که من او را نشناخته‌ام؛ اما او مرا می‌شناسد و قصد دارد سربه‌سرم بگذارد، ولی او ظاهراً برای خود مامان هم غریبه بود.

وقتی یاد شوخی‌های ردوبدل‌شده افتادم، کمی نگران شدم. با خودم گفتم نکند من هم مزاحم تلفنی پیدا کرده‌ام و خودم خبر ندارم! نکند برایم خواستگار پیدا شده!

یادم آمد دو‌سه روز قبل توی صف نانوایی، برای یک پیرزن که نمی‌توانست توی صف بایستد، دو تا نان گرفتم و او هم گفت: «اوغِل‌جان، تو چی خوب پسری هستی!» همان جا هم احساس کردم طور خاصی به من نگاه می‌کند. نکند با همان نگاه، یک دل نه صد دل، برای نوه‌اش عاشق من شده و مرا برای او زیر نظر گرفته است؟ نکند شماره‌تلفنم را از طریق نانوایی گیر آورده است؟

برای مطالعه‌ی جمله‌های بیشتری از کتاب آبنبات پسته‌ای، بخش نمونه کتاب را رایگان دانلود کنید.

مستورع
۱۳۹۹/۰۵/۰۳

اولین کتابی ک از همه شخصیتا خوشم آمد اصلا حال کردم باهاشان :)))

مریم
۱۳۹۸/۱۰/۰۲

خنده داره باید از روی این کتابهاش سریال بسازن

ف_حسنپوردکان
۱۳۹۶/۰۱/۰۵

با تشکر از آقای صدقی ، داستان بسیار فوق العاده بود . وقتی غرق در خوندن کتاب بودم؛ تنها کاری که میتونستم انجام بدم خندیدن بود . ❤😉

ka'mya'b
۱۳۹۶/۱۱/۱۸

اگه می خواید از اول تا اخر کتاب لبخند از لباتون محو نشه و یه جاهایی از صدای خندتون بقیه مات و مبهوت بشن و یا لبخندتون عمیق تر بشه جوری که همه فکر کنن دیوونه شدید انتخابتون درسته😉 درکنارش

- بیشتر
setare
۱۳۹۹/۰۶/۰۸

چقد این کتابا به درد روزایی که حوصله نداری و نشستی یه گوشه ی اتاقت تا صبح زودتر شب شه میخوره

سیّد جواد
۱۳۹۷/۰۷/۱۷

جلد اول این کتاب را در اپ دیگری خریدم ( بخاطر تخفیف بهتر ) و این جلد را در طاقچه ، این دو کتاب خیلی شیرین و‌ جذاب هستند و نویسنده محترم به دور از مطالب روشنفکری و با زبانی ساده

- بیشتر
sadeghi
۱۳۹۷/۰۷/۲۲

داستانی طنز زبانی ساده ،شیرین وفوق العاده دلچسب *** خواندن این دوجلد کتاب برای من با مرور نوستالژی های دهه ۶۰ _۷۰ به نوعی خاطره بازی بود. «محسن» پسربچه ای شیرین و شیطون راوی داستان است که مدام بین یک شخصیت مثبت و منفی

- بیشتر
سعید جان
۱۳۹۷/۰۷/۰۸

یه کتاب ناب... صمیمی و بدون هیچ گونه جهت گیری خاصی. خیلی جالب، سرگرم کننده و خنده دار. دست نویسندش درد نکنه

aseman
۱۳۹۸/۰۲/۲۵

داستان رو با تاخیر حدودا شش ماهه بعد از جلد اول خوندم به نظرم همچنان محسن و کار هاش اون قدر جالب و خنده دارن که ارزش پنج ستاره رو دارن

sepideh
۱۳۹۹/۰۷/۲۵

کتاب که عالیه ولی کاش صوتی ش رو می گذاشتین درست نیست دوتا قسمت صوتی داره و یک قسمت فقط متنی هست چون این یک اثر دنباله دار هست و فعلا من سه قسمت دیدم اول ابنای هل دار وبعد

- بیشتر
ببین پسرجان، درسته که مجردی خوبی‌هایی داره که متأهلی نداره؛ ولی متأهلی هم عیبایی داره که مجردی نداره.
𝐸𝓁𝒾
بعد ازدواج، علاقه کم‌کم خودش پیدا مِشه.» مامان در تأیید حرف محمد گفت: «ها خداییش منم اول ازدواج زیاد از علی خوشم نمی‌آمد؛ ولی بچه‌هام که یکی‌یکی به دنیا آمدن، دیگه ازش بدم نیامد.» آقاجان که جا خورده بود، بهت‌زده به مامان نگاه کرد و گفت: «مخوای سه چار تا دیگه‌یم بیاریم که دیگه کاملاً عاشقم بشی، ها؟»
بلاتریکس لسترنج
آدم یک دانه دختر داشته باشه، صد تا پسر نداشته باشه.
Setayesh
وقت‌هایی که امتحان داشتم، حتی تماشای برنامۀ تلویزیونی جهاد سازندگی هم خوش می‌آمد.
مینا
«توی این زمانه بری تو سیاست یا باید مثل رابین‌هود باشی که از بالا بگیره به پایینیا بده یا مثل داروغه باشی که از پایینیا بگیره به بالا بده. جفتشم عاقبت نداره!»
Marie Rostami
موقع خواندن نماز مدام سعی می‌کردم تمرکز کنم و به اینکه مزدم چقدر خواهد بود، فکر نکنم؛ اما نمی‌شد. برای اینکه به مزدم فکر نکنم، به این فکر کردم که اگر همین‌طور روزه بگیرم، چقدر ثواب خواهم برد و در آینده در بهشت چه پاداش‌هایی خواهم گرفت. کم مانده بود فکرکردن به جزئیاتِ همان پاداش‌های بهشتی کل ثواب نماز و روزه‌ام را از بین ببرد. برای همین فوراً به‌جای فکرکردن به پاداش، به این فکر کردم که امسال در عید فطر چه احساس خوبی خواهم داشت. اسم عید سعید فطر که آمد توی ذهنم، یاد راز سعید افتادم و باز تمرکزم به هم ریخت. آخر نماز از خدا خواستم یا نمازم را قبول کند یا کمک کند این‌قدر در کار مردم فضول نباشم یا اگر نمی‌شود، لااقل خودش کمک کند زودتر از کارهای مردم سر‌دربیاورم تا موقع عبادت تمرکزم به‌هم نخورد.
Marie Rostami
آدم عاشق نباید از چیزی بترسد؛ چه رسد به من که عاشق دو نفرم!
𝐸𝓁𝒾
سیماخانم مدام از پسرش تعریف می‌کرد؛ اما وقتی مامان، دایی‌اکبر را مهندس خطاب کرد و به بقیه گفت که او در کیش کار می‌کرده است، سیماخانم هم یک جمله از پسرش تعریف می‌کرد و دو جمله از دخترش. می‌خواست دایی‌اکبر را در تله بیندازد؛ اما خبر نداشت دایی خودش یک تله است!
منتظر
«ببین پسرجان، درسته که مجردی خوبی‌هایی داره که متأهلی نداره؛ ولی متأهلی هم عیبایی داره که مجردی نداره. تازه، آدمیزاد هر چی مکشه از همین عشق و عاشقیه. خا آدم عاقل عاشق مشه؟!»
ka'mya'b
مامان در تأیید حرف محمد گفت: «ها خداییش منم اول ازدواج زیاد از علی خوشم نمی‌آمد؛ ولی بچه‌هام که یکی‌یکی به دنیا آمدن، دیگه ازش بدم نیامد.» آقاجان که جا خورده بود، بهت‌زده به مامان نگاه کرد و گفت: «مخوای سه چار تا دیگه‌یم بیاریم که دیگه کاملاً عاشقم بشی، ها؟»
purple
سعید توی امتحان علوم در جواب دبیرمان که پرسیده بود «جِرم چیست؟» نوشته بود: «به کثیفی یقۀ لباس و گچِ داخل کتری، سماور و لوله‌های آب، جِرم می‌گویند.»
Gisoo
بی‌بی بلافاصله تسبیح خود را گواه گرفت و گفت: «ملیحه‌جان، خدا شاهده نذر کردم اگه امسال نمره‌هات خوب شد، منِ ببری مشهد زیارت!»
ƒaɾʑaŋҽɧ
وقتی تیم مورد علاقه‌ام گل زد و خوشحال شدم، بی‌بی پرسید: «خوبا گل زدن؟» - بی‌بی اینا که خوب و بد ندارن. - پس تو برای چی خوشحالی کردی؟ اگه ببرن به تو جایزه مدن؟ - نه بی‌بی. - پس تو باز از اینا دیوانه‌تری که...!
_SOMEONE_
اما آقای اشرفی گفت: «وعدۀ انتخاباتی مثل مهریۀ عروسه. تا الان که هیچ وعده‌ای عملی نشده و قرارم نیست عملی بشه؛ پس چرا به مردم وعده وعید خوب ندیم تا لااقل به همون خیال خوش باشن؟»
Marie Rostami
بی‌بی گفت: «علی‌جان زود که الان عید مِشه... اگه لباساتِ پیدا کردی که زود بپوش، اگه نه لااقل حوله رِ به خودت محکم بگیر!» چهار... سه... دو... یک.... بوم...! سال که تحویل شد، صدای آقاجان درآمد: - هَیه...، یعنی امسال همه‌ش باید این‌جوری با حوله باشم؟ آن سال، اسم آقاجان برای حج درآمد
منتظر
بعضی‌ها وقتی به‌جایی نرسیده‌اند آدم‌های خوبی هستند؛ اما وقتی به‌جایی می‌رسند، عوض می‌شوند.
♡sana.m♡
سن خر با سن خریت فرق مکنه
راحله
وقتی بحث هزینۀ درمان محمد شد، آقاجان به مامان گفت: «خداییش محسنم شاهده، وضع بازار که خیلی خرابه؛ ولی برای محمد هر چقدر شد به جهنم! براش این خانه که هیچی، اون فرش دست‌باف و طلاهای تو و ملیحه رَم مفروشیم.» باز آقاجان داشت مثل بی‌بی از روی بقیه ایثار می‌کرد. خانه که به اسم مامان بود، فرش دست‌باف مال بی‌بی بود و طلاها هم که بماند. کفش‌هایم را که می‌پوشیدم، صدای ایثارگری آقاجان ادامه داشت: - کُبراجان، لازم بشه خودم مِبرمش خارج پیش بهترین دکترا فقط اگه به حرفای من گوش کنه.... قبل از خارج‌شدنم از خانه، صدای مامان هم می‌آمد: - مخوای اگه محمد راضی نشد بیاد خارج، خودت یک سر تنهایی برو روحیه‌ات عوض بشه. پولم اگه کم آوردی، بی‌تعارف خبر بدی، کلیۀ من و بچه‌ها هست برات مفروشیم!
elham
من نمدانم این خانه‌تکانی چی رسمیه که به‌جای اینکه خانه مرتب بشه، همه چی غیب مشه!
مبینا
محمد آهی کشید و درحالی‌که سرفه‌اش گرفته بود، گفت: «بعضی وقتا احساس مکنم دوروبری‌هامان مثل مردم کوفه شدن.»
سید روح الله جوادی

حجم

۳۰۸٫۴ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۴

تعداد صفحه‌ها

۲۵۷ صفحه

حجم

۳۰۸٫۴ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۴

تعداد صفحه‌ها

۲۵۷ صفحه

قیمت:
۱۶۰,۰۰۰
۱۱۲,۰۰۰
۳۰%
تومان