کتاب که عشق آسان نمود اول
معرفی کتاب که عشق آسان نمود اول
کتاب که عشق آسان نمود اول داستانی نوشتهٔ شیوا امیرفضلیان است و انتشارات سخن آن را منتشر کرده است. «برگشتم و آخرین نگاه را به منظره پشت سرم انداختم. به سرزمینی که از بدو تولد در گهوارهاش لالاییام داده بود. به خاکی که میوه جانش تغذیهام کرده بود.به نسیمی که یک عمر نوازشم داده بود. به خورشید تابانی که گرما را در دلم گذاشته بود. به ایرانی که نامش را بر پیشانیام حک کرده بود. زیرلب زمزمه کردم قضا و قدری است که میگذرد.»
درباره کتاب که عشق آسان نمود اول
رمان یکی از راههای انتقال احساسات است. نویسنده برای بیان حقیقت احساسات و عواطفش به زبانی نیاز دارد که او را از سردی مکالمه روزمره دور کند و بتواند با آن خیالش را معنا کند و داستان و رمان همین زبان است. با داستان از زندگی ماشینی و شلوغ روزمره فاصله میگیرید و گمشده وجودتان را پیدا میکنید. این احساس گمشده عشق، دلتنگی، دوری و تنهایی و چیزهای دیگری است که سالها نویسندگان در داستانشان بازگو کردهاند.
داستان معاصر در بند چیزی نیست و زبان انسان معاصر است. انسان معاصری که احساساتش را فراموش کرده است و به زمانی برای استراحت روحش نیاز دارد. نویسنده در این کتاب با احساسات خالصش شما را از زندگی روزمره دور میکند و کمک میکند خودتان را بهتر بشناسید. این کتاب زبانی روان و ساده دارد و آیینهای از طبیعتی است که شاید بشر امروز فرصت نداشته باشد با آن خلوت کند. نویسنده به زبان فارسی مسلط است و از این توانایی برای درک حس مشترک انسانی استفاده کرده است.
خواندن کتاب که عشق آسان نمود اول را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به دوستداران داستان ایرانی پیشنهاد میکنیم.
بخشی از که عشق آسان نمود اول
«آخرین قایق هم به ساحل رسید
اما هنوز صدای گریهی طفلان هراسان
در امواج آب شنیده میشد
صدای مادر که از دور به نور چراغهای اسیر در شب اشاره میکرد و میگفت
دیگر رسیدیم. آن طرف آب آزادی ست
اما
چرا آزادی اینقدر کوچک است؟
چرا آزادی نور کوچکی در میان این همه تاریکی ست؟
***
دیشب بدون تو دوباره از کوچهباغ پشت خانهمان گذر کردم
کوچه همان کوچه بود
همان سنگفرشهای قدیمی شکسته
ولی چیزی کم شده بود که سنگینیاش بر قلبم فشار میآورد و
راه رفتن را دشوار میکرد.
***
زنگ حساب خاطرات گذشته را تقسیمبر چهار کردم شد
عشق و حسرت
بغض و نفرت
منهای دو کردم ماند
عشق و حسرت
کاش میشد دوباره گذشته را از نو زندگی کرد.
«داریوش جان، بدون چشمه هرگز. نگران نباش مراقبش هستم.» با اینکه این کلمات از دهانم با استقامت و استواری تمام بیرون میآمد، اما در ته دلم رشتههای ترس و تردید به هم میپیچیدند و دلشورهای وصفناپذیر در من ایجاد میشد. ماه پنجم حاملگیام بود. برخلاف آنچه همیشه میگفتم که فقط یک فرزند کافی است، تنها دلیل شکستن حرفم گریههای بیپایان دختر ششسالهام چشمه بود که آرزو میکرد خواهر و یا برادری داشته باشد. شوهرم مردی بسیار با کمال و متین و وکیلی معتبر بود. با وجود اینکه سی سال بزرگتر از من بود، همیشه به وضع ظاهریاش میرسید و خودش را از تک و تا نمیانداخت. شصتساله بود اما جوانتر به نظر میرسید. هرگز به زبان نمیآورد ولی نگاهش گویای عشق بیکرانش نسبت به من بود. ده سال پیش وقتی آن شب برای اولین بار با مادر و زنعمویم به منزلش رفتیم هرگز خیالش هم نمیکردم که روزی با او زیر یک سقف زندگی کنم.
آن روزها من به عشق پسری گرفتار بودم که تمام خواستهها و ناخواستههایم در او خلاصه میشد. میثم دانشجوی سال آخر دندانپزشکی بود و در مطب دندانپزشکی کوچکی که داشتم باهم کار میکردیم؛ او به عنوان دندانپزشک و من به عنوان صاحب بیزینس و دستیار دندانپزشک. هر دو خیلی جوان بودیم، او بیستوپنجساله و من نوزدهساله. میثم پسری شوخ و بذلهگو، لطیفطبع و مهربان بود. قدبلند، لاغراندام، پوستی گندمی و موهای لختی داشت. چشمان ریزش برقی منحصربهفرد داشت و دهان نسبتاً فراخش به شوخیها و خندههایش نمکی دیگر میداد. در یککلام، مردی خواستنی بود. خانواده میثم بسیار مقید و مذهبی بودند. پدرش کشاورز بود و در دهی کوچک اطراف اراک زمین کشاورزی داشت. پدر و مادرش هر دو سواد کمی داشتند و نصف بیشتر سال را مشغول کشاورزی بودند. دو خواهر بزرگترش در سن چهارده و یا پانزدهسالگی ازدواج کرده بودند. تنها میثم و برادر بزرگش حشمت تحصیلات بالایی داشتند. رابطه من با تمام اعضای خانوادهاش بسیار خوب بود بهجز حشمت که از بودن من با میثم بسیار ناراضی بود و به کرار گفته بود همسر میثم باید دکتر باشد. باید مؤمن و از خانوادهی مذهبی باشد. همه در خانواده از حشمت حساب میبردند و همیشه حرف آخر را او میزد.
خانواده من برخلاف خانواده میثم مذهبی نبودند. مادرم زنی بسیار زیبا و دلربا بود و با همین دلربایی پدرم که پزشکی متأهل بود و پنج فرزند داشت را عاشق خود کرده بود.
پدرم بسیار روشنفکر و مهربان و از خانوادهای سرشناس بود. قدبلند و چشمانی میشی رنگ داشت. بینی بزرگ و فرم صورتش بسیار شبیه محمدرضا شاه بود. در جوانی دو بار ازدواج کرده و بار سوم به عشق پرستار ریزهمیزهای که در مطبش کار میکرد گرفتار شده و به همهچیز پشت پا زده و با او ازدواج کرده بود؛ که حاصل این ازدواج من و دو خواهر و برادر کوچکترم بودیم.»
حجم
۲۳۱٫۴ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۱
تعداد صفحهها
۳۴۴ صفحه
حجم
۲۳۱٫۴ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۱
تعداد صفحهها
۳۴۴ صفحه
نظرات کاربران
نثر واقعا افتضاح ، ادبیات کاملا بچگانه ، داستان سرایی بد ، من واقعا بعد از خوندن بخشی از کتاب تاسف خوردم واسه انتشارات سخن که این کتاب رو چاپ کردن ، توهین به مردم عادی و کارگر ، اصلا
به نظر من داستان کتاب بی معنا و بی محتوا بود