کتاب یک ضیافت خصوصی
معرفی کتاب یک ضیافت خصوصی
کتاب یک ضیافت خصوصی گفتوگوهای احمدرضا احمدی با مطبوعات، برگزیدهٔ رسول رخشا است و نشر قطره آن را منتشر کرده است.
درباره کتاب یک ضیافت خصوصی
کتاب یک ضیافت خصوصی گزیدهای از مصاحبههایی است که احمدرضا احمدی طی سالهای گوناگون انجام داده است. احمدرضا احمدی خود دربارهٔ این کتاب میگوید: «حجم این مصاحبه زیاد و خیلی از حرفها تکراری بود. پر بود از این سؤالات: انگیزهٔ شما از شعر گفتن چیست، تعریف شعر چیست، آیا با مداد مینویسید یا رواننویس یا با کامپیوتر، سهراب سپهری و فروغ فرخزاد روی شعرهای شما چه تأثیری داشتهاند، چرا آنقدر در شعرهایتان حرف از مرگ میزنید، «دلم میخواهد حرف بزنم»، چرا طنزهای شما در شعرهای شما جایی ندارد، دربارهٔ نیما و احمد شاملو چه عقیدهای دارید، «گاهی میگویم شاملو، گاهی هم میگویم نیما»، آیا ادبیات کلاسیک فارسی را خواندهاید، «مثل اینکه من در سوئیس یا بنگلادش بزرگ شدهام» و خیلی از این حرفهای تکراری. من همهٔ این مصاحبهها را به دوست شاعر و جوانم رسول رخشا سپردم و به او گفتم، تو در انتخاب و ویراستاری این مصاحبهها آزاد هستی. خیلی از این مصاحبهها را رسول رخشا کنار گذاشت و برخی را هم من کنار گذاشتم تا شد این کتاب. در هر صورت تکهای از عمر من است. هر مصاحبهای را که کنار گذاشت دلیل منطقی داشت؛ گرفتار احساسات و دستهبندیهای معمول نشد. من هم خیلی از تلخیهای حرفهایم را حذف کردم، اشکال مصاحبه در این است که آدمیزاد به هنگام مصاحبه زنجیر پاره میکند و هرچه دلش خواست میگوید و بعد از مدتی که به متن مصاحبهها بازمیگردد متوجه میشود اصلاً لازم نبوده است این حرفها را بزند. من در این لحظه از عمر، ۷۱ سالگی، هرچه بنویسم و بگویم وصیت است. در پایان این یادداشت با صراحت میگویم آنچه که من و رسول رخشا در این مجموعه انتخاب کردهایم حرفهاییست که من قبول دارم و اگر در آینده و یا پس از مرگ من کسی مصاحبههای دیگر من را که در این کتاب نیست چاپ کند مورد تأیید من نبوده است، اما میدانم لحظهای که دست من از این جهان هیچ در هیچ که غرق در بیاخلاقی و دنائت است کوتاه شود، کسی حرفهای مرا باور ندارد. مگر ما حرفهای گذشتگانمان را باور داریم؟»
خواندن کتاب یک ضیافت خصوصی را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به دوستداران شخصیت و اشعار احمدرضا احمدی پیشنهاد میکنیم.
درباره احمدرضا احمدی
احمدرضا احمدی ۳۰ اردیبهشت ۱۳۱۹ در کرمان به دنیا آمد. او شاعر، داستاننویس، نمایشنامهنویس، ویراستار و نقاشی است که پیشازاین کارمند کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان نیز بوده است. احمدی فعالیتهای هنری و ادبی خود را از سال ۱۳۴۰ آغاز کرد. او در سال ۱۳۴۳ در «گروه ادبی طرفه» آغاز به کار کرد؛ گروهی که احمدی همراه با نادر ابراهیمی، اسماعیل نوری علا، مهرداد صمدی، محمدعلی سپانلو، بهرام بیضائی، اکبر رادی، جعفر کوشآبادی، مریم جزایری و جمیله دبیری آن را با هدف دفاع از «هنر موج نو» تأسیس کرد. این گروه ادبی، مجلهٔ طرفه و تعدادی کتاب در زمینهٔ شعر و داستان را منتشر کردند؛ او سپس فعالیت در کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان را آغاز کرد؛ مهر ۱۳۴۹. او تا سال ۱۳۵۸ در سمت مدیر تولید موسیقی برای صفحه و نوار ماند و از سال ۱۳۵۸ تا سال ۱۳۷۳ در بخش انتشارات کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان به ویراستاری مشغول بود. احمدی ردیف موسیقی ایرانی، آوازهای محمدرضا شجریان، شعرخوانی و ضبط صدای شاعران مهم (با آثاری از نیما یوشیج، احمد شاملو، نادر نادرپور، فروغ فرخزاد، یدالله رؤیایی، نصرت رحمانی و…) را تدوین میکرد.
احمدی، بهعنوان یک شاعر، آشنایی عمیقی با شعر و ادبیات کهن ایران و شعر نیما داشت؛ ازاینرو توانست حرکتی متفاوت را در شعر معاصر آغاز کند. او از ۲۰سالگی بهطورجدی به سرودن شعر پرداخت. نخستین مجموعه شعر را با عنوان «طرح» در سال ۱۳۴۰ منتشر کرد؛ همچنین آثاری در حوزهٔ ادبیات کودک و نوجوان نوشت. احمدرضا احمدی را باید بنیانگذار سبک موج نو در دههٔ ۱۳۴۰ در شعر معاصر ایران دانست. در نیمهٔ دوم این دهه، موج نو تبدیل به حرکتی مدرنیستی در فرهنگ ایرانی شد و در داستان، نمایشنامه، تئاتر، سینما و نقاشی تأثیر گذاشت.
آثار احمدرضا احمدی در زمینههای کتابهای شعر، نثر، شعر و قصه برای کودکان و رمان نوشته و منتشر شده است. او در هنرهای دیگری همچون سینما (بهعنوان گوینده و...)، ترجمه، شعرخوانی و... نیز فعالیت داشته است. او برای چاپ آثارش با نشرهای متعددی از جمله ثالث، چشمه و کتاب نشر نیکا، نظر و... همکاری داشته است. احمدرضا احمدی جوایز مختلفی را نیز دریافت کرده است.
خیابان گیتی در محدودهٔ بلوار نلسون ماندلا واقع در منطقه ۳ شهرداری تهران، در تاریخ ۲۸ آبان ۱۳۹۹، به نام احمدرضا احمدی تغییر نام یافت.
بخشی از کتاب یک ضیافت خصوصی
«خب، جناب احمدی، بهتر است اول، نخستین برخوردت را با شعر، یا به لفظ دیگر «لحظهٔ جوانه زدن شعر را در خودت، درگیر شدنت را با شعر یا... هر جور روبهرو شدن با آن را به ما بگویی...
لحظه، لغت بیوسعتی است. اصلاً خود لحظه هم کم اتفاق میافتد، کم وسعت است. نه در گذشته است نه در آینده. شاید تنها ترجمهٔ خوب از کلمهٔ لحظه زمانی باشد که یک سیگار آتش میزنیم یا دوام صبر را محک میزنیم یا به کهنگی فروتنی و شکیبایی توجه میکنیم. ولی آن لحظهای که تو نام بردی برای من وسعتی چندان داشت، وسعتی که ستاره در آن خفه میشد ـ روزی بود که دلکش آواز میخواند ـ فراموشی آسمان کرمان بود که ستارهها داشت که فراموشی، آن ستارهها را در پایتخت خفه میکرد. با نفرت از ۳۰ سالههای آنروزی که امروز چهل سالهاند، سر طاس دارند، پیپ میکشند و به حقارتهای خود معنای عشق دیررس میدهند و آثار فلسفی ترجمه میکنند. همه اینها بود که ما شعر گفتیم ـ یا من شعر گفتم ـ برای اینکه میخواستم از علتهای غایی رمانتیک که عطر خستگی سالهای دور را داشت فرار کنم. یا یادآوری به کسانی که شعر را تفننی و فراری از گرمای خانهٔ خود یا رنگ لباس خود میدانستند. من فقط دلم میخواست دفاع کنم. وزن و قافیه هم نمیدانستم. روزهای اول فقط از سیاهی و آبی چشمها در مقابل روزها دفاع میکردم. ولی دیگر چقدر امکان داشت از سیاهی و آبی چشمها دفاع کرد؟ کمکم دفاع کردن را فراموش کردم. نمیخواستم از چیزهای غیرمعقول دفاع کنم که به حساب ازلیت و ابدیت بگذارند. راه رفتن یک بچه در کنار درختان دیگر ازلیت و ابدیت را برای من بیمعنی کرد. آموختن اینکه باید ابدیت را فراموش کرد، چشمان آبی و چشمان سیاه را باید در شعر پناه داد. آیا این بهنظر شما کافی نبود که من شعر بگویم؟ و دلیل شعر و قافیه، دلیل خیلی اندکی برای شعر بود، بهانه بود...
احمدی، میدانی، بعضیها هنوز تو را توی جلد همان جوانک تخس میبینند که با پیش کشیدن آن «نوشتههای نامأنوس» توی «روزنامهٔ شیشهای» بهعنوان شعر، سر و صدای جماعت معتادان به شعر موزون و مقفی و حتی طرفداران «اوزان شکستهٔ نیمایی» را درآورد و به عقیدهٔ خیلیها بهانه به دست مخالفین در کمین نشسته شعر داد که گرمتر بتازند ـ میخواهم اولاً بدانم تو با آن روزها یا بهتر بگویم با روزنامهٔ شیشهای چقدر فاصله گرفتهای؟
نمیدانم من هنوز هستم که جوان باشم یا بهقول شما که با حسننیت میگویید جوانک ـ یک «ک» طلب شما! ـ اما نمیدانم چرا میگویند «نوشتههای نامأنوس روزنامهٔ شیشهای». من فقط عادت دو سه نفر را عوض کردم. آن دو سه نفری که من دوستشان داشتم ـ بقیه را نمیدانم ـ شاید آنها کسانی هستند که حقیقت را از فصلهای آخر کتب فلسفی دریافتهاند و زندگی را تنها کنار سفرهٔ صبحانه میشناسند. من که دانش چندانی ندارم و کتب فلسفی را هم فقط در روزهای بیماری میخوانم، یکسر کار شعر را جوشش میدانم ـ جوشش دور از آتشفشانی که دیگر خاکستر نشده باشد ـ و فقط بچهها از آن ـ با فرهنگ خودشان ـ بهعنوان گرمایی مقدس یاد میکنند. من خودم هم دیگر نمیتوانم از روزهای گرم روزنامهٔ شیشهای یاد کنم ـ اقلاً گرما برای خودم ـ از آن روز ۸ سال میگذرد. من خانهٔ تازه دارم و حرفهای تازه دارم. چیزی عوض نشده، بدتر شده است. وزن شعرها زنانه شده، باور کنید ناله نمیکنم! از روزنامهٔ شیشهای ۵۰۰ شماره چاپ شد. فروغ فرخزاد، شمیم بهار و مهرداد صمدی سه جلد خریدند و به خانه بردند، بقیه...
رابطهٔ شخصی یا بهتر بگویم درونی تو با شعرهای آن روز چگونه است، با فضای شعرهای آن روز؟ شاعران آن روز؟...
آن روز فرخزاد زنده بود ـ شعر جدی بود ـ هنوز نمایندگان مایاکوفسکی جوجه بودند و هنوز شعر احترام داشت. اما حالا هرچه هست حرف است و ادعا... فعلاً از این مقوله بگذریم...
برای خیلیها، مدتی طول کشید تا بفهمند تو از چه رهگذری وارد این قلمرو تازه شدی. بعضیها را اندیشههای ناگهانی، بعضیها را علاقهٔ شدید و بعدش تقلید به راههای تازه میکشد. بهنظر من تو با نردههای زبان بود که کلنجار رفتی، مثل همان پسرک تخس با درگیر شدن و تجاوز به زبان متداول بود که راه به این شیوهٔ شعری بردی. خودت، کاملتر یا دقیقتر بگو چگونه بوده است آن...
من وارد نشدم. خارج شدم و از نیمه راه به داخل آمدم. در دهلیزهای رسیده به خودم بودم که صدای خودم را شنیدم. من خبر آمدن نخستین میوه را در روزنامهها دیدم. میوه را در بازار ندیدم الهام از صدای میوهها بود، از کتب فلسفی و کتب شعر نبود؛ من خودم خواستم زندگی کنم. تجربهٔ دیگران برای خودشان خوب بود، برای همسایهها و همپایههای خودشان، ولی من خواستم طلوع را در خانهٔ خودم شرح دهم. آن روزها همه شعرهای حماسی! میخواستند، خیال میکردند حماسه فقط صدای گلولهٔ تفنگ است، نمیدانستند در غیبت آنها، در شعر آنها و در دوری آنها از زمان حال گل میوه میدهد و عشق اتفاق میافتد. من در غیبت همهٔ آنها از زمان حال و در غیبت دیگران از زمان گذشته، شعر گفتم. زبان من نبودن آنها بود، آن گذشتهها... غیبت کهنگی بود. اگر آنها حضور داشتند، زبان من زبان آنها میشد که خود زندگی نکرده بودند، سالها و روزها، همهچیز را از دیگران شنیده بودند. من نمیخواستم شنیدههای خود را به اسم شعر به دیگران قالب کنم. من میخواستم که شعرهای جسورانه را برای فاتحان بخوانم و از آنها طلب شکیبایی کنم و فروتنی. باید به آنها، به همه، شکیبایی را آموخت. پس میبینید که من پسرک تخسی نبودم. من خودم بودم که آواز دلکش را دوست داشتم. زبان متداول را خواهش میکنم برای من معنی کنید. من فقط کلمات را از خانه و شهر خودم شنیدم و در گیاهان خانگی شستوشو دادم، صیقل دادم، دلم میخواست کلمات من هوا را ارغوانی کنند، حرکت قطارها را بههم ریزند. زمین خانهٔ من این بار با مفهوم «من» که فقط نامی در یک شناسنامه است، بچرخد. پس مرا ببخشید، مرا صدا کنید، حتی با صفت تخس.»
حجم
۲۹۲٫۵ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۱
تعداد صفحهها
۳۹۱ صفحه
حجم
۲۹۲٫۵ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۱
تعداد صفحهها
۳۹۱ صفحه