کتاب چه کسی پنیر مرا جابجا کرد؟
معرفی کتاب چه کسی پنیر مرا جابجا کرد؟
کتاب چه کسی پنیر مرا جابجا کرد؟ نوشتهٔ اسپنسر جانسون و ترجمهٔ محمد قرایی است و انتشارات کلید آموزش آن را منتشر کرده است. روشی شگفتانگیز برای تغییر در کار و زندگی شما در این کتاب آمده است.
درباره کتاب چه کسی پنیر مرا جابجا کرد؟
مدتها پیش، در سرزمینی دوردست، چهار شخصیت کوچک زندگی میکردند که در میان پیچ و خمهای هزارتو در جستوجوی پنیر میدویدند تا هم سیر شوند و هم خوشبخت.
دو نفر آنها موشهایی بودند به اسم فینفین و تکاپو، و دو آدمکوچولو که به اندازۀ موشها کوچک بودند، اما ظاهر و رفتارشان مثل آدمهای امروزی بود. اسم این دو نفر اینپا و اونپا بود.
این چهار نفر به خاطر جثههای ریزی که داشتند کارهایشان جلب توجه نمیکرد. اما اگر با دقت نگاه میکردید حیرتآورترین چیزها را میتوانستید ببینید!
این موشها و آدمکوچولوها هر روز در این هزارتو وقت خود را صرف پیداکردن پنیر مورد علاقۀ خود میکردند.
موشها، فینفین و تکاپو، با مغزهایی کوچک و غرایزی خوب، دنبال پنیر سفت و ترد میگشتند، پنیری که باب دندان بیشترِ موشهاست.
آدمکوچولوهای قصه، اینپا و اونپا، با آن مغزهای پیچیده و مملو از باورها و احساسات فراوانِ خود، در پی نوع دیگری از پنیر بودند ــ نوعی پنیر که به اعتقاد آنها احساس خوشبختی و موفّقیت برایشان به ارمغان میآورد.
این موشها و آدمکوچولوها، با وجود تمام تفاوتهایی که با یکدیگر داشتند، یک چیزشان مشترک بود: آنها هر روز صبح لباس و کفشهای ورزشی خود را میپوشیدند، از خانههای کوچک خود بیرون میآمدند، و با سرعت زیاد در هزارتو دنبال پنیر مورد علاقۀ خود میگشتند.
این هزارتو، مارپیچی متشکل از دهلیزها و اتاقکها بود که در برخی از آنها پنیرهای خوشمزهای وجود داشت. اما در این میان کنجهای تاریک و کوچههای بنبستی هم بودند که راه به جایی نمیبردند. هزارتو جایی بود که به راحتی میشد در آن گم شد.
با این حال، برای کسانی که راه خود را پیدا میکردند این هزارتو رازهایی در خود داشت که باعث میشد آنها از یک زندگی بهتر لذت ببرند. موشها، فینفین و تکاپو، از شیوۀ سادۀ آزمون و خطا برای پیدا کردن پنیر استفاده میکردند. آنها به یکی از دهلیزها میدویدند و وقتی آن را خالی میدیدند، بر میگشتند و به سرعت به دهلیز دیگر میرفتند. دهلیزهایی را که پنیری که در آن نبود به خاطر میسپردند و زود به نقاط جدید میرفتند. فینفین با شامۀ فوقالعادۀ خود محل تقریبی پنیر را پیدا میکرد، و تکاپو به سرعت پیش میرفت. آنها، همانگونه که انتظار میرفت، گم میشدند، راه را اشتباه میرفتند و اغلب به بن بست میرسیدند. اما پس از مدتی راه خود را پیدا میکردند.
کتاب چه کسی پنیر مرا جابجا کرد؟ داستانی است دربارهٔ تغییری که در یک هزارتو (ماز) رخ میدهد. پنیر استعارهای است برای آنچه ما در زندگی میخواهیم داشته باشیم؛ خواه یک شغل باشد خواه یک رابطه، پول، خانهای بزرگ، آزادی، سلامتی، آگاهی، آرامش روحی یا حتی فعالیتی ورزشی مانند دو یا بازی گلف.
خواندن کتاب چه کسی پنیر مرا جابجا کرد؟ را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به کسانی که میخواهند تغییر بزرگی در زندگی خود ایجاد کنند پیشنهاد میکنیم.
بخشی از کتاب چه کسی پنیر مرا جابجا کرد؟
«آنجلا پرسید: "اینپاها و اونپاهای شرکتتون چی؟"
مایکل جواب داد: "متأسّفانه اینپاها مث لنگر کشتی سرعتمونو میگرفتن. هم خیلی راحتطلب بودن، هم از تغییرات میترسیدن."
"بعضی از اینپاهای ما فقط وقتی متغییر میشدن که چشمانداز منطقیای که ما ترسیم کرده بودیم رو میدیدن؛ چشماندازی که نشون میداد متغییر شدن براشون چه مزایایی داره."
"اینپاهای ما بهمون میگفتن میخوان جایی کار کنن که امنیت داشته باشه. بنابراین تغییرات باید طوری میبود که از نظر اونا منطقی باشه و احساس امنیتشونو بیشتر کنه. وقتی متوجّهِ خطرات عدم تغییر شدن، بعضیاشون تغییر کردن و موفّق شدن. اون چشمانداز کمک کرد تا ما خیلی از اینپاهامونو تبدیل به اونپا کنیم."
فرانک پرسید: "با اون اینپاهایی که خودشونو تغییر ندادن چکار کردین؟"
مایکل با ناراحتی گفت: "مجبور شدیم مرخّصشون کنیم."
"ما میخواستیم همۀ کارمندامونو حفظ کنیم، اما اینو میدونستیم که اگه بلافاصله خودمونو متغییر نکنیم دچار مشکل میشیم."
بعد گفت: "خبر خوب این بود که با این که اونپاهای ما هنوز تردید داشتن، ولی اونقد عاقل بودن که چیزای جدید یاد بگیرن، عملکردشونو تغییر بدن، و به موقع خودشونو تطبیق بدن و به موفّقیت ما کمک کنن."
"این طوری شد که اونا دیگه انتظار تغییرو داشتن، و فعّالانه هم به دنبالش بودن. چون فطرت آدمو میشناختن کمکمون کردن یه چشمانداز واقعگرایانه از پنیر جدید ترسیم کنیم که تقریباً برای همه قابل قبول باشه."
"اونا میگفتن میخوان تو شرکتی کار کنن که به کارمنداش هم اعتماد به نفس بده و هم ابزار تغییر. اونا کمکمون کردن که وقتی دنبال پنیر جدید هستیم شوخطبعی خودمونو حفظ کنیم."
ریچارد گفت: "یعنی تو این همه چیز از این داستان کوتاه یاد گرفتی؟"
مایکل لبخندی زد و گفت: "فقط داستان نبود، بلکه رفتار متفاوتمون بر اساس چیزایی هم بود که از این داستان متوجّه شدیم."
آنجلا اعتراف کرد که: "من یه جورایی شبیه اینپام. بنابراین تأثیرگذارترین بخش داستان واسه من اون بخشی بود که اونپا به ترس خودش خندید و تصمیم گرفت از خودش تصویری توی ذهنش بسازه که توی اون خودشو در حال لذّت بردن از پنیر جدید میدید. این کارش باعث شد رفتن به هزارتو براش ترس کمتر و لذّت بیشتری داشته باشه. بالاخره هم به هدفش رسید. این همون کاریه که من بیشتر وقتا دوست دارم انجام بدم."
فرانک با لبخند گفت: "پس اینپاها هم بعضی وقتا میتونن فواید تغییر رو ببینن."
کارلوس خندید و گفت: "مث فواید حفظ شغلشون."
آنجلا اضافه کرد: "یا حتی گرفتن یه ترفیع خوب."
ریچارد که در تمام طول این گفتگو اخم کرده بود، گفت: "رئیسمون همیشه به من میگه شرکتمون باید متغییر بشه. فکر کنم منظورش اینه که من باید متغییر بشم، اما من هیچوقت نمیخواستم بشنوم. به نظرم من هیچوقت واقعاً نمیدونستم اون پنیر جدیدی که اون میخواد ما رو به سمتش ببره چیه. یا اینکه اصلاً به چه درد من میخوره."
ریچارد در حالی که تبسّمی به لب داشت گفت: "باید اعتراف کنم که من این ایدۀ دیدنِ پنیر جدید و تصوّر کردن خودت در حال لذّت بردن از اونو خیلی دوست دارم. اینجوری همۀ کارا راحت میشه. وقتی ببینی که چهجور میشه همه چیزو بهتر کرد، بیشتر علاقمند میشی که تغییر رو به وجود بیاری."
و بعد اضافه کرد: "شاید بتونم ازش توی زندگی شخصیم استفاده کنم. به نظرم بچّههام فکر میکنن هیچ چی تو زندگیشون نباید تغییر کنه. فکر کنم اونا دارن مث اینپا رفتار میکنن ــ اونا عصبانی و ناراحتن. شاید از آینده میترسن. شاید من یه تصویر دقیق و واقعی از "پنیر جدید" براشون ترسیم نکردهم. شاید چون خودمم اونو نمیبینم."»
حجم
۴۱٫۵ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۸
تعداد صفحهها
۵۳ صفحه
حجم
۴۱٫۵ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۸
تعداد صفحهها
۵۳ صفحه
نظرات کاربران
یکی از جذاب ترین و تاثیر گذارترین کتابایی بود که خوندم🍓🌱