دانلود و خرید کتاب پاورچین تا عشق راضیه تجار
تصویر جلد کتاب پاورچین تا عشق

کتاب پاورچین تا عشق

نویسنده:راضیه تجار
امتیاز:
۳.۰از ۲ رأیخواندن نظرات

معرفی کتاب پاورچین تا عشق

کتاب پاورچین تا عشق؛ و چند داستان دیگر مجموعه‌داستانی نوشتهٔ راضیه تجار است و انتشارات سوره مهر آن را منتشر کرده است. چراغ و گودال، ماه، سوری، پاورچین تا عشق، از آسمانی دیگر، پله‌ها، آخرین پناه، خرگوش کوچولو، باغ اما ویران و آهوی کوهی از داستان‌های کوتاه این مجموعه هستند.

درباره کتاب پاورچین تا عشق

داستان کوتاه یکی از راه‌های انتقال احساسات است. نویسنده برای بیان حقیقت احساسات و عواطفش به زبانی نیاز دارد که او را از سردی مکالمه روزمره دور کند و بتواند با آن خیالش را معنا کند و داستان و رمان همین زبان است. با داستان از زندگی ماشینی و شلوغ روزمره فاصله می‌گیرید و گمشده وجودتان را پیدا می‌کنید. این احساس گمشده عشق، دلتنگی، دوری و تنهایی و چیزهای دیگری است که سال‌ها نویسندگان در داستانشان بازگو کرده‌اند.

داستان معاصر در بند چیزی نیست و زبان انسان معاصر است. انسان معاصری که احساساتش را فراموش کرده‌ است و به زمانی برای استراحت روحش نیاز دارد. نویسنده در این کتاب با احساسات خالصش شما را از زندگی روزمره دور می‌کند و کمک می‌کند خودتان را بهتر بشناسید. این کتاب زبانی روان و ساده دارد و آیینه‌ای از طبیعتی است که شاید بشر امروز فرصت نداشته باشد با آن خلوت کند. نویسنده به زبان فارسی مسلط است و از این توانایی برای درک حس مشترک انسانی استفاده کرده است.

خواندن کتاب پاورچین تا عشق را به چه کسانی پیشنهاد می‌کنیم

این کتاب را به دوستداران داستان کوتاه پیشنهاد می‌کنیم.

درباره‌ راضیه تجار

راضیه تجار در سال ۱۳۴۳ در تهران متولد شد. او فارغ‌التحصیل از رشته روانشناسی، محقق، نویسنده و از اعضای هیئت مؤسس انجمن قلم ایران است. راضیه تجار فعالیت‌های ادبی بسیاری مانند تدریس داستان‌نویسی (دانشگاه صدا و سیما)، مسئولیت جلسات نقد و بررسی داستان حوزه هنری، همکاری با روزنامه جام‌جم، مجله زن روز، مجله سروش، عضویت در شورای هنر، تدریس در خانه داستان فرهنگسرای انقلاب و هلال احمر، سردبیری ادبیات داستانی و دبیری انجمن قلم ایران از بدو تأسیس را در کارنامه خود دارد. رمان‌های کوچه اقاقیا، نرگس‌ها و هفت‌بند که به عنوان رمان برتر یک دهه در آموزش و پرورش انتخاب شدند نیز از او هستند.

بخشی از کتاب پاورچین تا عشق

«شیشه را نگاه می‌کنم، اشباح سرگردان را می‌بینم. می‌بینم که روی آن بالا و پایین می‌روند، بین من و دنیای خارج قد می‌کشند، تنگ هم می‌ایستند و موذیانه نگاهم می‌کنند. پارچه نمدار را که برمی‌دارم از ترس خود را به هم می‌فشرند. آن‌ها را که محو می‌کنم، آسمان آبی‌تر می‌شود و نوک شاخه‌های کاج سبزتر. اما دقایقی بعد باز فرود می‌آیند و اگر امروز نه، فردا ... آن‌ها روی همه چیز را می‌پوشانند و من خسته‌ام؛ از این همه غبار، از این همیشگی‌ها. نگاهم به تلألو حلقه‌ام می‌افتد. از تابش شعاع نور بر نگینش رنگین‌کمانی بر سقف نشسته که انتهایش پلی زده تا آن سوی افق.

رنگین‌کمان پلی است برای رهایی من، اما واقعیت‌ها به زمینم می‌کشانند.

بوی غذا می‌آید؛ غذایی که می‌سوزد. این است واقعیت. از جا می‌پرم. روی شعله گاز، غذا به رنگ قهوه‌ای تیره، به جدار ظرف چسبیده. ظرف را زیر شیر آب می‌گذارم. از برخورد آب با سطح صاف، تاج‌های کوچکی درست شده، که می‌شکنند، چون رؤیاهایم.

کنار پنجره می‌آیم. روبه‌رویم بلوک‌های سیمانی، ستون به ستون، ایستاده‌اند؛ خاموش، سرد، خاکستری. پنجره‌ها، بی پلک زدنی، خیره‌اند.

در چشم یکی از پنجره‌ها تصویر پسربچه‌ای است سوار بر سه‌چرخه‌اش و در گوشه‌ای دیگر دخترکی سوار بر تاب. پسرک سوار بر اسب تا انتها می‌تازد و دخترک با تاب خود از فراز همهٔ بلوک‌ها می‌گذرد و با دود خاکستری دودکش‌ها بالا می‌رود.

صدای گریه می‌آید. به شتاب برمی‌گردم. چون همیشه، از صدای گریه می‌لرزم. کوچولویم از پشت پردهٔ توری قفسش اسارتش را فریاد می‌زند. پرده را کنار می‌زنم. به گردنم می‌آویزد. من به او و یا او به من پناه می‌آورد؟

به کنار پنجره می‌رویم. چون پرنده‌ای به هوای نور، خود را به شیشه می‌چسباند. ده‌ها کودک دیگر نیز، چون پروانه‌هایی در پیله، با لب‌هایی بازشده از فریاد و چشم‌هایی غلتیده در اشک، با مشت به شیشه می‌کوبند.

خم می‌شوم؛ از پنجره خم می‌شوم. پدرها می‌آیند و تو هم. خسته‌تر از آن هستید که سر بلند کنید و بچه‌ها را ببینید. در دست هر کدامتان باری است از میوه یا روزنامه و یا کیفی. جاده طولانی است. مسافران خسته‌ای هستید که برای دمی فراغت، آشیانه را انتخاب کرده‌اید.

به بالکن می‌آیم؛ مرز بین قفس و نفس، سهم کوچکی از خانه، که هوای پاک را می‌نوشد. باید بلند صدایت کنم تا بشنوی.

_ آهای ...!

دست به بالای چشم می‌گذاری. از پشت بندِ رخت، پروازم را به همراه کوچولو می‌بینی. اما سفر بیهوده است. آن سوی دیگر طنابْ به پایم بسته است. فرود اجباری است.

گرسنه می‌نمایی. پله‌ها دوّارند؛ شصت و یک پله. بارها آن را شمرده‌ام و برای آنکه اشتباه نکرده باشم بارهای دیگر هم. می‌دانم بالا آمدنت چند دقیقه طول خواهد کشید. در پیچ هر پله، گلدانی از یاس است. چند لحظه‌ای برای نفس کشیدن و دمی برای آنکه حال پیرزن تنهای ساختمان را بپرسی. او همیشه، در همین ساعت، جلو در خانه‌اش، روی پله‌ها، می‌نشیند و بافتنی می‌بافد.

تو می‌گویی: سلام مادر. حالتان چطور است؟

و او می‌گوید: همین که حالم را پرسیدی خوبم؛ خوبِ خوبم!

تو می‌گویی: چیزی لازم ندارید؟

و او می‌گوید: نه؛ ممنونم پسرم!

چند لحظهٔ دیگر، کلید را در قفل می‌چرخانی. غروب روی چهره‌ات رسوب کرده. حتی خنده‌ات هم نمی‌تواند آن را پاک کند. روزنامه را می‌گیرم و کیفت را هم.

پشتت را به من می‌کنی تا کتت را دربیاوری. خنجری در پشت؛ از کیست؟ دوست؟ سؤالم را نمی‌شنوی. روی صندلی می‌نشینی.

_ غذا.

_ میلی ندارم.

سیگاری آتش می‌زنی.

کوچولو می‌خندد. تو بازونگشوده به خواب می‌روی و خندهٔ او هم.

جنگجویی خسته، بی‌ساز و برگ، در گوشه‌ای خلوت، تکیده و در خود. از صدای جیغ کوچولو، پلک‌ها را باز می‌کنی.

_ برای چه جیغ می‌زند!؟

_ برای آنکه بدانی که هست.

رنج، چون گردهٔ گل، از صورتت بلند شده و در فضا می‌چرخد. او را بغل می‌کنی، چون گلی که به یقه سنجاق می‌کنند.

می‌پرسم: از که ناراحتی؟

_ رئیسم.

_ حس نمی‌کند؟

_ دقیقاً!

می‌فهمم. باید فهمید. باید حس کرد. باید تو را شناخت، تلاشت را فهمید؛ با تشویقی، سر تکان دادنی، یا حتی پاسخ سلامی.

_ برای مردن هم باید امید داشت چه رسد به زندگی.

_ می‌فهمم.

برایت چای می‌آورم؛ مسکنی برای به یاد نیاوردن، یک لحظه کهربایی خوشرنگ، دمی فراموشی.

کوچولو گریه می‌کند.

ما، در طی این مدت، روبه‌روی هم ایستاده‌ایم؛ حیرتزده و پریشان. آیا ما هم به آنجا که نبایدخواهیم رسید؟

شب تا صبح، روی نقشه‌ات کار می‌کنی؛ شب تا صبح، خمیده چون هلال ماه بر سکوت شب. و من دعا می‌کنم. دعا می‌کنم. فردا روز آزمون است؛ پاسخی برای همهٔ بیدارخوابی‌ها. آیا موفق می‌شوی؟

صبح است. روز کارمندی آغاز شده است. کوچولو را، چون شکلاتی، در لفافی معطّر، جای می‌دهم. مهد در سر راه است. او را که به مربی‌اش می‌سپارم، صدای فریادش روی قلبم خط می‌اندازد. تمام راه را می‌دوم تا نشنوم.

اتوبوس که می‌رسد، به سختی جا باز می‌کنم. از حرارت نفسم، روی شیشه، هاله‌ای درست می‌شود. ماشین حرکت می‌کند و من با این چشم یخی، به برف‌های کوچکی نگاه می‌کنم که بر زمین می‌نشینند.»


نظری برای کتاب ثبت نشده است
بریده‌ای برای کتاب ثبت نشده است

حجم

۱۸۸٫۹ کیلوبایت

سال انتشار

۱۴۰۱

تعداد صفحه‌ها

۳۰۰ صفحه

حجم

۱۸۸٫۹ کیلوبایت

سال انتشار

۱۴۰۱

تعداد صفحه‌ها

۳۰۰ صفحه

قیمت:
۹۰,۰۰۰
۴۵,۰۰۰
۵۰%
تومان