کتاب زیر سایه کنار
معرفی کتاب زیر سایه کنار
کتاب زیر سایه کنار نوشتهٔ مسعود محسن پور و ویراستهٔ سرمد اغوالی است. نشر افق این رمان ایرانی را منتشر کرده است.
درباره کتاب زیر سایه کنار
کتاب زیر سایه کنار رمانی ایرانی نوشتهٔ مسعود محسن پور است. این رمان ایرانی ده شخصیت دارد که هر کدام در بخشی از رمان تبدیل به راوی میشوند و رخدادهای داستان را با لحن ویژهٔ خود روایت میکنند. داستان اصلی رمان حاضر دربارهٔ مادر یک دختر و سه پسر است. مادر در سن بسیار کمی با مردی میانسال ازدواج کرده است. او از زندگی عشایری خود دور میشود، به شوشتر میرود و ماجراهای تازهای را تجربه میکند. نویسنده که خود اهل شوشتر است بخشی از تاریخ، فرهنگ، زبان و رنج مردمان آن شهر را ترسیم کرده است.
خواندن کتاب زیر سایه کنار را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به دوستداران داستانهای ایرانی و علاقهمندان به قالب رمان پیشنهاد میکنیم.
بخشی از کتاب زیر سایه کنار
«صبح که میشد، حیاطمون پر از بچههای ریزودرشت بود. خواهرهام از آبادان و دزفول اومده بودن و هرکدومشون سه چهار تا بچه داشتن. عمو حسین از اهواز اومده بود، عموها و خالههای بوهم هم همینطور. هرکدوم تو حیاط اتاقی گرفته بودن و یه مشت بچه داشتن که دائم از اینسر تا اونسر حیاط میدویدن. نه مدرسهای باز بود که برن سر کلاس نه میشد بذاریم برن بیرون تو خیابون یا کنار آب، ممکن بود یه وقت بلایی سرشون بیاد. مُو مدتی بود که تو ادارهٔ کشاورزی کار میکردم. از اونموقع که سیل اومد و همهٔ دهات اطراف شهر رفت زیر آب، برای کمک رفتم. بعدش هم مسئول ماشینآلات شدم. هم دیپلم داشتم هم سربازی رفته بودم. بالأخره مدتی پیش، بوهم رو راضی کردم حیوونهایی رو که تو حیاط داشتیم بفروشه. گفتم با پولش دستی به خونه میکشم، یه طرف حیاط هم یه دستِ جدا برای خودم میسازم، شاید سروسامون گرفتم. تازه مشغول شده بودیم که عراق حمله کرد و از آبادان و اهواز و دزفول همه ریختن سرمون. دا و بوه انگار از خداشون بود که حیاط رو پر از آدم و بچه میدیدن، اما برای مُو مصیبتی بود. همهٔ برنامههایی که ریخته بودم از بین رفتن. قبل از جنگ، هر چند وقت یه بار میرفتم آبادان پیش آباجیاینها. یعنی الآن میشد بگم نیان؟ دلم هم براشون میسوخت. جنگ داروبردشون رو بههم زده بود، جایی نداشتن که برن. شوشتر هم اون اوایل خوب بود، اما بعدش انگار عراقیها راهش رو پیدا کردن. شبها، مثل بقیهٔ شهرها خاموشی بود و گوشهامون به آژیر زرد و سرخ آشنا شد. تو این شرایط، برای اشرف، خواهر کوچیکم، هم از دزفول خواستگار اومده بود. فامیل دورمون بودن، آدمهای باخدایی بودن، اما یه جور مخصوص خودشون. امروزی بودن و انقلابی و سرشون رو حاضر بودن در راه عقیدهشون بدن. موقع خواستگاری، بهخاطر مهریه و شیربها، نزدیک بود شر بشه. اونها میگفتن مهریه یه جلد قرآن مجید و یه شاخهنبات، شیربها هم هیچی نمیدیم، جهیزیه هم نمیخوایم. بوهم مثل همیشه هیچی نگفت، همهچیز رو راحت و آسون میگیره، اما مُو گفتم نمیشه بدون مهریه، خواهرم رو که از سر راه نیاوردیم. دختر و پسر هم تا عقد نکردن نباید همدیگه رو ببینن. با دلخوری پا شدن رفتن، اما مدتی بعد آباجیم واسطه شد، دوباره اومدن. بالأخره بعد از کلی جروبحث، با هم کنار اومدیم. خطبهٔ عقدی خوندن که فعلاً به هم محرم بشن، اما گفتن عروسی بعد از جنگ، وقتی انشاءالله دشمن بعثی رو شکست دادیم و راه کربلا باز شد. دوماد اسمش کریم بود. خداییش پسر تحصیلکرده و خوبی هم بود. انقلابی بود و تهرون کار میکرد. اما مَحَدرضا، برادر کوچیکترش، کمی تُند و تیز بود. تو سپاه، که اونموقعها تازه تأسیس شده بود، ثبتنام کرده بود و شوشتر خدمت میکرد. سنش کم بود، اما فکر کنم مسئول چیزی شده بود، تو پایگاه صالح پیغمبر، نزدیک خونهمون. هر روز رختهای سبز سپاهی تنش، پوتینهای ارتشی و شلوارش گِترشده پاش ــــ انگار میخواست بره جبهه ـ، فانسقهش پر از خِشاب، نارنجک روی کمرش و ژ سهش هم روی دوشش میاومد خونهٔ ما. بچهها دورش مینشستن، میخواستن با تفنگش بازی کنن. یه بار که بچهها به تفنگش دست میزدن، گفتم: اینجا که میدون جنگ نیست، مواظب باش خِنگ نزنی به بچهها.»
حجم
۰
سال انتشار
۱۴۰۲
تعداد صفحهها
۲۴۰ صفحه
حجم
۰
سال انتشار
۱۴۰۲
تعداد صفحهها
۲۴۰ صفحه