دانلود و خرید کتاب دختری که رهایش کردی حاجیه خاتون سمیعی ولوجردی
تصویر جلد کتاب دختری که رهایش کردی

کتاب دختری که رهایش کردی

دسته‌بندی:
امتیاز:
۳.۰از ۳ رأیخواندن نظرات

معرفی کتاب دختری که رهایش کردی

کتاب دختری که رهایش کردی نوشتۀ حاجیه خاتون سمیعی ولوجردی است. این کتاب را انتشارات مانیان منتشر کرده است.

درباره کتاب دختری که رهایش کردی

کتاب دختری که رهایش کردی، سرگذشت ماهرخ، زنی شصت‌واندی‌ساله و مذهبی است که درمورد سلامت خود دچار شک و تردید می‌شود. او در بیمارستان برای چکاپ کامل بستری شده و در همین اثنا است که با مرور خاطرات و سیر در گذشته، خود را در درگاه عدل الهی محاکمه می‌کند. آنچه می‌خوانید، زندگینامه‌ای واقعی است. اینکه چه کسی آن را زندگی کرده، مهم نیست؛ مهم این است که افرادی این سرنوشت را تجربه کرده‌اند و با خوشی‌هایش خندیده‌اند و در زمان رنجْ درد کشیده‌اند.

خواندن کتاب دختری که رهایش کردی را به چه کسانی پیشنهاد می‌کنیم

علاقه‌مندان به داستان‌های ایرانی می‌توانند از مخاطبان این کتاب باشند.

بخشی از کتاب دختری که رهایش کردی

«بادبادک

خیابان بسیار شلوغ بود صدای بوق و جیغ ترمز اتومبیل‌های سواری و کامیون و تریلی یک‌لحظه قطع نمی‌شد. پیاده‌روهای کثیف در کنار خانه‌های کاهگلی زیر حرارت خورشید دراز کشیده بودند، زمین داغ بود. سید رجبعلی پیر و مفلوک تکه حصیری زیر پایش انداخته بود و درحالی‌که سرش را روی زانویش گذاشته بود و یک‌دستش را طوری حمایل کرده بود که سوختگی عمیق دستش زشت و کریه‌تر خودنمایی کند و هرچند وقت یکبار با صدای لرزانی می‌گفت: جدم عوضتان بدهد به من پیرمرد علیل کمک کنید.

باز لحظه‌ای خاموش می‌شد، انگار فکر گذشته‌هایش را می‌کرد. آن زمان که کودک خردسال بود و پدرش همیشه در خانه دعوا داشت سر آب سرزمین و همه چیز، در این افکار غوطه‌ور بود که چند سکه در دستش جای گرفت و محمد فرزندش بیخ گوشش با لحنی ملتمسانه: گفت بابا جون ۴ تومن مال شما و این یک تومنی مال من. پیرمرد سر برداشت نگاهی به پسر کرد و درحالی‌که با دست ران پسرک را می‌فشرد: گفت بتمرگ اینجا اصلاً نمیخوام. اشک در چشمان پسرک حلقه بست.

این کار همیشگی پدرش بود قصدی نداشت چاره‌ای هم نبود. محمد نحیف می‌دانست که چهار پنج دقیقه دیگر پدر از او دلجویی می‌کند و می‌گوید: پاشو بابا جون پاشو قربونت برم پاشو برو، میدونی که اوضاع خراب است تریاک هم گرون شده پس‌فردا زمستان است، توی اون آلونک بدون آتیش نمیشه زندگی کرد و ازاین‌قبیل حرف‌ها؛ حق هم داشت و دوباره محمد از جایش بلند می‌شد و راه می‌افتاد. هوا گرم‌تر می‌شد، صدای اذان از گلدسته مسجد روبه‌رویی می‌آمد. دل محمد فروریخت همیشه همین موقع بود بادکنک فروش می‌آمد آهای بادکنک ... رد می‌شد.

بادکنک‌های بزرگ و خوش‌رنگ که روی آنها عکس حیوانات هم بود و محمد با حسرت به آنها نگاه می‌کرد و آنها بر سر چوب‌دستی می‌رقصیدند بی‌اختیار به آنها خیره می‌شد؛ فکر می‌کرد یک بادکنک بزرگ دارد که سر نخش دست اوست و یکباره به‌طرف آسمان می‌رود و او را با خود می‌برد به آن دور دورها بالا پیش پرنده‌ها و از شر این زندگی خلاص می‌شود آنجا دیگر دستش را پیش کسی دراز نمی‌کرد. بچه‌ها مسخره‌اش نمی‌کردند و بزرگ‌ترها به او چپ‌چپ نگاه نمی‌کردند چند بار خواسته بود که برود و یکی از آنها را بخرد اما می‌دانست که پدرش دمار از روزگارش در می‌آورد؛ به همین جهت منصرف می‌شد و همیشه بغضش را می‌خورد و به روی خودش نمی‌آورد.

سرش پایین بود داشت به گذشته فکر می‌کرد به زمانی که کودکی خردسال بود و پدر و مادرش دعوا می‌کردند و یک روز توی همین دعواها بود افتاده بود در تنور و دستش آن‌طور سوخته بود یک‌لحظه دلش به رحم آمد.»

کاربر عاشق کتاب
۱۴۰۲/۰۷/۲۸

سلام ،داستان این کتاب پر از غم بود وزندگی سختی رو به تصویر کشیده بود و مثل اینکه زندگینامه ای واقعی بوده که نویسنده به رشته تحریر دراورده

khatun
۱۴۰۲/۱۰/۱۰

سلام،سمیعی هستم،نویسندهء کتاب،بریده از کتاب برای تحریک حس کنجکاوی: سیر تحولات زندگی از لحظه تولد تا وقت شنیدن ندای فرشته مرگ آدمی را از کجا به نا کجا آباد میبرد. به سالهای خیلی دور گذشته برگشتم؛ به روزی که تولدم اتفاق افتاده

- بیشتر

حجم

۰

سال انتشار

۱۴۰۰

تعداد صفحه‌ها

۱۹۰ صفحه

حجم

۰

سال انتشار

۱۴۰۰

تعداد صفحه‌ها

۱۹۰ صفحه

قیمت:
۴۹,۰۰۰
تومان