کتاب نیمی از من سهم خواب هایم
معرفی کتاب نیمی از من سهم خواب هایم
کتاب نیمی از من سهم خواب هایم نوشتهٔ احسان رضایی کلج است و نشر نیماژ آن را منتشر کرده است.
درباره کتاب نیمی از من سهم خواب هایم
قهرمان داستان نیمی از من سهم خواب هایم رضا نام دارد؛ رضای دندانپزشک، رضای معلم یا رضای راننده تاکسی؟ شخصیتی که در رمان سایهوار و وهمآلود است. احسان رضایی در این رمان آرامآرام ما را وارد دنیای رضا میکند و ما به او شک میکنیم، دوستش میداریم، به او نفرت میورزیم و گاهی حتی از او میترسیم. شک، نفرت، عشق و ترس تمام این احساسات، حاصل جادوی قلم پرکشش نویسنده است.
خواندن کتاب نیمی از من سهم خواب هایم را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به دوستداران رمان ایرانی پیشنهاد میکنیم.
درباره احسان رضایی کلج
با ارائه چند دستنویس در ۱۳سالگی به عضویت آفرینشهای ادبی کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان درآمد. پنج سال تمام هر هفته از غرب به شرق تهران راه میپیمود تا در جلسات نقد استاد محمدجواد جزینی شرکت کند. همزمان با حضور در دانشگاه، با استاد فقید محمد ایوبی آشنا شد. پنج سال سهشنبهها به همراه دو شاگرد دیگر به منزل ایشان میرفت و میخواند و میخواند. بعد از مرگ استاد دل و دماغ نوشتن نماند تا سال ۱۳۹۲ که با دوستانش کافه داستان را بنا نهاد. کافه داستان ابتدا تنها یک گروه کوچک بود برای نقد داستان ولی چندی بعد صاحب وبلاگ و سایت شدند. فعالیتهایش ادامه داشت و داستان کوتاههایش در مجلات و سایتهای مختلف کاغذی و اینترنتی چاپ میشد تا در سال ۱۳۹۵ بنیاد شعر و ادبیات داستانی ایرانیان فراخوانی برای آموزش رمان داد. احمد دهقان را روز مصاحبهٔ حضوری همانجا دید. زیر نظر هماو بود که رمانش را نوشت. بعد از این اتفاق دبیر انجمن ادبی قاف شد. همینطور در قالب منتقد در گروه مدرسهٔ داستان جناب استاد جزینی فعالیتش را آغاز کرد و جلسات نقد حضوری هر هفتهٔ کافه داستان نیز ادامهدار شد. نقدهای او در مجلات و سایتهای مختلف چاپ شده است.
بخشی از کتاب نیمی از من سهم خواب هایم
«همهچیز از آن جا شروع شد که من مرده بودم.
رحمان را توی بغل میفشارم، ولی او دستهایش را دور تنم حلقه نمیکند. بوی عرق و خاکِ تنش مشامم را پر میکند. میگویم: «بیستوهفتا بود یا بیستوهشتا؟»
«بیستوهفتا و نصفی بابام.»
«اون نصفیش یادم نمیمونه بابا، شرمنده. الان میرم ردیفش میکنم و بعد...»
«فکر میکنی آمادهای؟»
«آمادهٔ آماده بابا. بعدشم از پشت این دیوار تا اینجا که راهی نیست.»
گفته بودم راهی نیست و بود. گفته بودم آمادهام و هنوز شک داشتم. هنوز نمیدانستم با دنیای بیرون از این دیوار چگونه باید مواجه بشوم. فقط میدانستم نمیمانم. نباید میماندم. هنوز کسی بود یا حتی هست که به برگشتن، مشتاقم میکند.
من را از آغوشش دور میکند. توی صورتم نگاه میکند. برمیگردد توی اتاق و من برنمیگردم. اینپا و آنپا میکنم. بعد نزدیک درِ اتاق میشوم. دستم را میگذارم روی چارچوب. با چشم توی اتاق دنبالش میکنم. مینشیند و تکیه میدهد به دیوار گچی. پاهایش را توی سینه جمع میکند. زل میزند به نقطهای نامعلوم. میگوید: «خُب؟ حالا کجا میخوای بری؟»
«هنوز نمیدونم. شاید جایی که منتظرم باشن. فکر کنم، هنوز کسی هست که فراموشم نکرده باشه ...»
«فکر میکنی اون بیرون منتظر کدوم رضا باشن؟ رضایی که بودی یا اونی که داره میره بیرون؟» سرم را پایین میاندازم و نگاهش نمیکنم. یادم نمیآید چه بودهام و که شدهام. زیر پایم یک برگ از دل خاک جوانه زده. دلم میخواهد بنشینم و جای جواب پس دادن به بابا رحمان برگ را نگاه کنم. از آنجا که چیزی از چشم بابا پنهان نمیماند دیگر پاپی نمیشود.
«من باید برم بابا. کار ناتموم من آرومم نمیگذاره. باید برم و باهاش حرف بزنم وگرنه فکر و خیالش دست از سرم برنمیداره.»
«خیره بابا جان. مراقب خودت باش.»
«تا نگی برو، نمیرم. باید راه رو نشونم بدی.»
«من که گفتم خیرپیش.»
دیگر چیزی نمیگویم. زیرسیگاریاش یک قوطی خالی ماهی تُن است. با دلخوری آن را میکشد زیر دستش و زیرلب غُر میزند. نمیدانم چه میگوید. میدانم و بهروی خودم نمیآورم.
زیرلب میگوید: «امان از این آدمیزاد. همیشه هول میزنه. نه اومدنش اومدنه نه رفتنش رفتن.»
فکر میکنم به شبی که آمده بودم اینجا توی قبرستان. از میان شکاف دیواری بلند گذشته بودم. شبی تاریک و سرد. باران میبارید. سیل جاده را برده بود و در سیاهی مطلق بهسختی میراندم. بعد ماشین در چالهای افتاده و چرخیده بود و من چرخیده بودم. سرم گیج رفته بود و همهجا تاریک شده بود. جیغ بلندی شنیده بودم و بعد هیچ. همهجا تاریک شده بود.»
حجم
۱۲۰٫۲ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۸
تعداد صفحهها
۱۴۲ صفحه
حجم
۱۲۰٫۲ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۸
تعداد صفحهها
۱۴۲ صفحه
نظرات کاربران
عالی. پیشنهاد میدم حتما بخونید. تا مدتها ذهنتون درگیرش میمونه.