کتاب عشق، قرنطینه، مرگ
معرفی کتاب عشق، قرنطینه، مرگ
کتاب عشق، قرنطینه، مرگ نوشتهٔ مصطفی ارشد و آیسان زنگکانی است و انتشارات امتیاز آن را منتشر کرده است. این داستان همانگونه که از نامش پیداست، روایت روزهای کرونا و قرنطینه و مرگ است و البته عشقی که در این دوران جاری است.
درباره کتاب عشق، قرنطینه، مرگ
کتاب عشق، قرنطینه، مرگ داستان عاشقانهٔ متفاوتی است که با ورود یک مهمان ناخوانده آغاز میشود: کرونا. با خواندن این کتاب به گوشهٔ دنج دنیا به دور از هیاهوی شهر و شلوغیاش میرویم و به تماشای زندگی روستایی با آدمهای بینهایت خوشقلب و عاشق مینشینیم که باوجود خوبیهای بیاندازهشان، بدیهایی هم دارند، هرچند اندک. البته آنها بین خوبی و بدی انتخاب میکنند و همین جدال و انتخاب دستمایهٔ این داستان بلند است. داستانی سراسر عاشقانه با فراز و نشیب و قلبهای کوچک و بزرگ.
درواقع، این قصهٔ آدمهایی است که بزرگترین تکیهگاهشان عشق بوده و باد و سرما که به شکل بیماری و قرنطینه به زندگیشان سرک میکشد و باعث محکزدن احساس و آستانهٔ صبرشان میشود و در آخر، کام عاشقان واقعی را شیرین میکند.
خواندن کتاب عشق، قرنطینه، مرگ را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به دوستداران داستانهای بلند پیشنهاد میکنیم.
بخشی از کتاب عشق، قرنطینه، مرگ
«همهٔ اهالی روستا با شنیدن خبر مرگ ناگهانی مشزهرا، همسر کدخدا، ناراحت و مضطرب شده بودند. توی همین گیرودار هم، شایعه شده بود که مشزهرا به بیماری لاعلاجِ واگیرداری دچار بوده و این مدل حرفهای درِ گوشی نقل مجالس روستا شده بود. حاجتقی که بعد از کدخدا، بزرگ و ریشسفید روستا بود، سعی کرد اوضاع را آرامتر کند. مردم را پراکنده میکرد و به همه اطمینان میداد به محض آنکه چیزی مشخص بشود، از طریق بلندگوی مسجد به گوش همه برساند. مردم هم تقریباً قانع شده بودند و مشغول کاروبار خودشان میشدند.
حاجتقی به طرف خانهٔ برادرش حاجمحسن که نزدیک خانهباغ خودش بود، به راه افتاد. کلون در را که به صدا درآورد، کمی منتظر ماند تا ثمین کوچولو اول سَرکی بکشد و ببیند چهکسی پشت در است و بعد بلندبلند بگوید: «بابایی، حاجعمو اومده.»، ولی خبری نشد. از پشت در، صدای خشخش دامنی آمد که همچون جارویی، روی برگهای خشک پاییزی کشیده میشد. نگران شد و باز در زد. در باز شد و ثمین، که از ذوق کثیف نشدن دامنی که تازه خریده بود، خرامانخرامان راه میرفت، جلوی او ظاهر شد و سلام نکرده دامنش را در دستانش گرفت و گفت: «حاجعمو ببین چه خوشگله!».
حاجتقی دستی به موهای بلند و صاف برادرزاده کوچکش کشید و گفت: «به زیبایی خودت نیست، دختر طلای عمو.» ثمین که از تعریف حاجعمویش حسابی ذوق کرده بود، جلوجلو رفت تا خبر آمدن حاجتقی را به اعضای خانواده برساند. حاجتقی هم آرامآرام از کنار ردیف درختهای کاشته شده، که مثل یک پرده جلوی کلبه روستایی حاجمحسن را پوشانده بود، گذشت.
پاییز بود و برگهای بزرگ و نارنجی همهجا را فراگرفته بودند. هوا سوز داشت و همه میدانستند که کمکم باید منتظر سرمای سخت این حوالی باشند. حاجتقی اما، نه به سرما فکر میکرد و نه به پاییز. او نگرانیهای خاص خودش را داشت. برای همین لازم بود تا قبل از هرچیز، با برادرش صحبتهایی بکند. دستی به محاسنش کشید و آرام زمزمه کرد: «درست میشه انشاءالله.» نگرانیهایش را از چهرهاش پاک کرد و یااللهیاالله گویان، اهالی منزل را از آمدنش باخبر کرد.»
حجم
۱۱۱٫۹ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۰
تعداد صفحهها
۱۳۲ صفحه
حجم
۱۱۱٫۹ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۰
تعداد صفحهها
۱۳۲ صفحه