دانلود و خرید کتاب مرز روشنان فاطمه فرهادی
تصویر جلد کتاب مرز روشنان

کتاب مرز روشنان

انتشارات:نشر صاد
امتیاز:
۵.۰از ۱ رأیخواندن نظرات

معرفی کتاب مرز روشنان

کتاب مرز روشنان نوشتهٔ فاطمه فرهادی است. نشر صاد این کتاب را روانهٔ بازار کرده است. این اثر حاوی یک مجموعه داستان و روایت است.

درباره کتاب مرز روشنان

کتاب مرز روشنان حاوی ۱۸ داستان و روایت است. عنوان برخی از این قصه‌ها عبارت است از: «آواز موش‌ها»، «تنگهٔ ستارگان»، «عبور از مارسال»، «راز سیاه» و «نبرد در هیرکان». این داستان‌های حال‌وهوایی ایرانی دارند.

داستان کوتاه به داستان‌هایی گفته می‌شود که کوتاه‌تر از داستان‌های بلند باشند. داستان کوتاه دریچه‌ای است که به روی زندگی شخصیت یا شخصیت‌هایی و برای مدت کوتاهی باز می‌شود و به خواننده امکان می‌دهد که از این دریچه‌ها به اتفاقاتی که در حال وقوع هستند، نگاه کند. شخصیت در داستان کوتاه فقط خود را نشان می‌دهد و کمتر گسترش و تحول می‌یابد. گفته می‌شود که داستان کوتاه باید کوتاه باشد، اما این کوتاهی حد مشخص ندارد. نخستین داستان‌های کوتاه اوایل قرن نوزدهم میلادی خلق شدند، اما پیش از آن نیز ردّپایی از این گونهٔ داستانی در برخی نوشته‌ها وجود داشته است. در اوایل قرن نوزدهم «ادگار آلن پو» در آمریکا و «نیکلای گوگول» در روسیه گونه‌ای از روایت و داستان را بنیاد نهادند که اکنون داستان کوتاه نامیده می‌شود. از عناصر داستان کوتاه می‌توان به موضوع، درون‌مایه، زمینه، طرح، شخصیت، زمان، مکان و زاویه‌دید اشاره کرد. تعدادی از بزرگان داستان کوتاه در جهان «آنتوان چخوف»، «نیکلای گوگول»، «ارنست همینگوی»، «خورخه لوئیس بورخس» و «جروم دیوید سالینجر» و تعدادی از بزرگان داستان کوتاه در ایران نیز «غلامحسین ساعدی»، «هوشنگ گلشیری»، «صادق چوبک»، «بهرام صادقی»، «صادق هدایت» و «سیمین دانشور» هستند.

خواندن کتاب مرز روشنان را به چه کسانی پیشنهاد می‌کنیم

خواندن این کتاب را به دوستداران ادبیات داستانی معاصر ایران و قالب‌های داستان کوتاه و روایت پیشنهاد می‌کنیم.

بخش‌هایی از کتاب مرز روشنان

«غولی

هنوز هوا تاریک بود و تا صبح چندساعتی مانده بود. آریو که به‌سختی چشم روی‌هم گذاشته بود و در طول شب سردرد عجیبی را تحمّل کرده بود با صدای وزوز چیزی نزدیک گوشش از خواب بیدار شد. با چشم‌های خواب‌آلود به‌اطرافش نگاه کرد؛ اما چیزی ندید. گیو در تخت کناری او خوابیده بود و غرق در خواب بود.

آریو در جایش تکان خورد؛ اما همین‌که به‌سمت چپ چرخید دو چشم مقابل صورتش دید. آریو شوک‌زده در جایش نشست و بلند گفت:

«تو دیگر چه هستی؟»

با صدای آریو گیو در جایش وول خورد؛ اما خسته‌تر از آنی بود که بخواهد چشم‌هایش را باز کند. سلم و کُردان هم که آن‌طرف اتاق غرق در خواب بودند هیچ حرکتی نکردند. موجود غریبه دستش را روی دهان آریو گذاشت و با صدای خفه و آرامی گفت:

«هیس! اگر می‌خواستم بلایی برسرت بیاورم که بیدارت نمی‌کردم آدمیزاد کلّه‌پوک.»

آریو با چشم‌های وحشت‌زده به چهرهٔ غریب و مرموز او زل زده بود. یک‌لحظه فکر کرد که شاید دارد کابوس می‌بیند؛ اما دست سرد و زمخت او باعث شد تا این فکر چندان دوامی نداشته باشد. آن موجود عجیب گفت:

«غولی‌ام. آدمیزاد مرا به اینجا فرستاد؛ اگر به میل خودم بود که هرگز نمی‌گذاشتم یک آدمیزاد دیگر مرا ببیند. هرچند که مرا قبلاً هم دیده‌ای، یعنی فقط چشم‌هایم را دیدی.»

حرف‌زدن غولی به زبان آدمیزاد چندان روان نبود و مشخص بود کلمات را به‌سختی در زبانش می‌چرخاند.

آریو به چشم‌های سبز او نگاه کرد و یادش آمد او را در برج مهر لابه‌لای ساقهٔ گیاهان رونده دیده است. با یادآوری آن روز ترس از چشم‌هایش رفت و کمی آرام شد. غولی متوجّه این موضوع شد و بدون‌آنکه چیز دیگری بگوید دستش را ازروی دهان او برداشت. غولی پیکری عجیب داشت. تن‌وبدنش شبیه مجسمه‌ای گلی بود که رویش ترک‌های ریز و عمیق افتاده بود. چهره‌اش چنان چروکیده به‌نظر می‌آمد که گویی صدها سال از مرگش گذشته است و او را همان لحظه از گورش بیرون کشیده‌اند. چشم‌هایش تنها یک هالهٔ سبزرنگ بود و هیکلی به‌اندازهٔ یک مگوش داشت. آریو این‌بار با صدای آرامی گفت:

«منظورت از آدمیزاد کیست؟»

غولی کاغذ مچاله‌شده را به‌سمت آریو گرفت. آریو که هنوز شک داشت در خواب است یا نه با تردید کاغذ را از او گرفت و نگاهی به پیام داخل آن انداخت. پیام از طرف بگاش بود. از او خواسته بود تا قبل از سپیده‌دم در برج مهر باشد و به همراه غولی هرچه زودتر به نزد او برود. آریو چشم‌هایش را مالید و بعد نگاهی به‌سمت دریچهٔ بالای دیوار انداخت. هوا هنوز تاریک بود و نسیم خنکی به داخل می‌وزید. غولی گفت:

«تا سپیده وقتی نمانده. بهتر است عجله کنی.»

آریو یک‌لحظه شک کرد که نکند غولی افکار او را می‌خواند. چیزی در ذهنش گفت و زیرچشمی نگاهی به او انداخت تا واکنش او را ببیند؛ اما غولی بی‌توجّه به او چند قدم عقب رفت و منتظر ماند تا او آماده شود. آریو پتو را کنار زد و بااحتیاط از تخت پایین رفت. سر درنمی‌آورد که چرا بگاش آن موجود عجیب‌الخلقه را به دنبالش فرستاده است و از همه مهم‌تر اینکه چه کار مهمی بوده که باید او را در آن‌وقت بی‌وقت از خواب، بی‌خواب کند؟ آریو نگاهی به دوستانش انداخت. همگی غرق در خواب بودند. در تاریکی با گام‌های آهسته به دنبال غولی راه افتاد. غولی بدون‌آنکه دوسه پلّه را پایین برود دستش را روی نردهٔ چوبی گذاشت و غیبش زد. آریو شوک‌زده در جایش ایستاد و با تعجّب به‌اطرافش نگاه کرد. نفهمید که آن موجود عجیب به‌یک‌باره کجا غیبش زد؛ تااینکه صدای سوتی از پایین توجّه او را به خود جلب کرد. باآنکه آنجا تاریک بود؛ اما روشنی چشم‌های غولی جایش را لو داد. آریو دوسه پلّه را پایین رفت و بعد پشت‌سر او از ایر خارج شد.»

آناگُل
۱۴۰۱/۰۸/۰۵

داستان فانتزی ایرانی. فضای داستان در دوره ایران باستان است. مرز روشنان، مرز بین دو بین دنیای متفاوت است. موجوداتی به نام آگرال ها (که دارای نیروی جادویی و ماورایی اند)در اثر لعن هستی به آنسوی مرز تبعید شده اند و

- بیشتر
آریو فکر کرد که این بدترین شکنجه است. اینکه به یک نفر امید بدهی و بلافاصله آن را از او بگیری.
آناگُل
خاصیت جنایت همین است، برای پاک‌کردن خون از خون استفاده می‌کند.
آناگُل
«آدم عاقل هیچ‌وقت با پاهایش عمق رودخانه را اندازه نمی‌گیرد. درست است که رودخانه گودال عمیقی ندارد؛ اما عادت‌های نادرست از عمیق‌ترین گودال‌ها هم مرگ‌آورترند.»
آناگُل
این گل‌های سفید را می‌بینی! همه از یک ریشه‌اند؛ اما قبل‌ازآنکه به ریشه برسند باید به شاخه وصل باشند. برای معرفی اوّل نام پدر را می‌گویند نه پدربزرگ
آناگُل
تا حقیقت گفته نشود مردم هم شایعه‌ها را باور می‌کنند. پس باید به فکر راه‌حلّی برای کشف حقیقت باشید دوستان. در دوره‌ای هستیم که فرمانروایمان برای تقویت پایه‌های حکومتش به کمک و یاری خردورزان بیشتر از هر جنگ‌آور دیگری احتیاج دارد.
آناگُل

حجم

۲۴۷٫۳ کیلوبایت

سال انتشار

۱۴۰۰

تعداد صفحه‌ها

۲۹۶ صفحه

حجم

۲۴۷٫۳ کیلوبایت

سال انتشار

۱۴۰۰

تعداد صفحه‌ها

۲۹۶ صفحه

قیمت:
۸۶,۰۰۰
تومان