کتاب روی شانه های نونا
معرفی کتاب روی شانه های نونا
کتاب روی شانه های نونا نوشتهٔ جولی لی و ترجمهٔ فاطمه طاهری است و انتشارات پرتقال آن را منتشر کرده است.
درباره کتاب روی شانه های نونا
کتاب روی شانه های نونا داستان سورای ۱۲ساله و خانوادهاش است که مجبورند برای زندهماندن، قوانین سختگیرانهای را رعایت کنند؛ سفر بدون مجوز ممنوع. انتقاد از دولت ممنوع. غیبت و عدم حضور در جلسات حزب ممنوع. شعارها باید پشت سر هم تکرار شوند و هیچکس حق ندارد به همسایهاش اعتماد کند، چراکه همه زیرنظر هستند!
اما جنگ در راه است؛ جنگی میانی شمال کرهٔ شمالی و جنوبی، میان شوروی و آمریکا. این هرج و مرج، بهترین فرصت برای فرار میشود و سورا و خانوادهاش تصمیم میگیرند فاصلهٔ صدها کیلومتری میان روستای کوهستانی کوچکشان تا شهر بوسانِ کرهٔ جنوبی را پای پیاده طی کنند.
خواندن کتاب روی شانه های نونا را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به همهٔ نوجوانها پیشنهاد میکنیم.
بخشی از کتاب روی شانه های نونا
«آن روز عصر خانوادهٔ کیم زودتر آمدند.
آباجی گفت: «لطفاً بفرمایید داخل!» و با تعظیمی به آنها خوشامد گفت.
آقای کیم پرسید: «همین؟ آدم اینطوری از صمیمیترین دوستش استقبال میکنه؟» و دستهایش را از هم باز کرد و محکم آباجی را در آغوش کشید؛ آباجی خندید و با دست به پشت آقای کیم کوبید. اومانی با قدمهای کوتاه و تند از آشپزخانه بیرون دوید و خانم کیم را بغل کرد. بعد آهسته و زیر لبی باهم سلام و احوالپرسی کردند، طوری که انگار نمیخواستند کسی صدایشان را بشنود.
میونگگی و یومی هم پشت سر پدر و مادرشان وارد شدند. یومی تعظیم کرد و رو به همه سلامی گفت، اما وانمود کرد من را ندیده. وقتی از جلویم رد شد خیره نگاهش کردم. به نظرم آمد فرق کرده. آهان! چتری موهایش؛ خیلی کوتاهشان کرده بود! جلوی خودم را گرفتم تا نزنم زیر خنده.
یومی چشمغرهای بهم رفت و بعد پوزخندزنان گفت: «اون روز تو زیر درخت بید قایم شده بودی و داشتی یواشکی به کلاس گوش میدادی؟ نه؟»
زبانم بند آمد.
فکر نمیکردم کسی بتواند من را زیر آنهمه شاخ و برگ ببیند. یعنی کل کلاس من را دیده بودند؟ خواستم چیزی بگویم اما زبانم قفل شده بود.
یومی با لبخند گفت: «اوهووم، مطمئنم خودت بودی. محاله اون موهای وزوزی رو جایی ببینم و نشناسم.»
ناخنهایم توی گوشت کف دستم فرورفتند. نگاه تند و آتشینی حوالهاش کردم، کم مانده بود موهای ابریشمی جلوی سرش را در آتش نگاهم درجا بسوزانم. خدا من را ببخشد، حتی توی دلم آرزوی مرگ آن دخترک، یومی، را هم کردم. چطور تا این حد با برادر بزرگترش فرق داشت؟
میونگگی با قدمهای بلند، چستوچالاک بهسمت دیگر اتاق رفت و کیفش را روی زمین گذاشت. بدون کتابهایش هیچجا نمیرفت. اومانی میگفت میونگگی دارد کمکم خوشقیافه میشود و سروشکلی به هم میزند، و من هم با او موافق بودم. یعنی خودم هم نمیدانستم بهخاطر پوست برنزه و صاف میونگگی بود یا کیف پر از کتابش که همهجا چشمم دنبالش بود.
وقتی بچه بودیم باهم سنجاقک میگرفتیم، اما حالا او چهاردهسالش بود و به دبیرستان میرفت و کم پیش میآمد با من همکلام شود. فاصلهٔ میانمان دیگر به حدی زیاد شده بود که انگار یک گودال عمیق بینمان بود.»
حجم
۴۰۹٫۴ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۰
تعداد صفحهها
۳۳۲ صفحه
حجم
۴۰۹٫۴ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۰
تعداد صفحهها
۳۳۲ صفحه
نظرات کاربران
عالییییی بود خیلی عالی طوری که ادم خسته نمیشد از موضوع داستان دمتون گرم :)
«سورا پاک» دوازده ساله، تنها دختر و بزرگترین فرزند خانواده است که در کره شمالی کمونیست زندگی می کند. خانواده «پاک» پس از شنیدن خبر جنگ میان شمال و جنوب، و هراسان از آینده زندگیشان زیر سلطه کمونیسم، در تاریکی
واو 🤍✨
دوستش داشتم قشنگ بودم:)
عالی بود
من از داستان های واقعی خیلی خوشم میاد و به نظرم کتابی بود که هرکی می خوند خسته نمیشد. هیجانی و نشون می داد که باید در زندگی هم سختی کشید. ولی کاشکی یانگ سو زنده می موند. ولی عالیییییییییی