کتاب جایی که همه نورها می روند
معرفی کتاب جایی که همه نورها می روند
کتاب الکترونیکی «جایی که همه نورها می روند» نوشتهٔ دیوید جوی با ترجمهٔ مهدی صالحی اقدم در انتشارات دیدار چاپ شده است. در توصیف این اثر آن را به تلفیقی از رمان زمستان استخوانسوز و سریال بریکینگبد تشبیه کردهاند.
درباره کتاب جایی که همه نورها می روند
این رمان حکایت انسانی است که در میان فساد و خشونت به دنبال عشق و رستگاری است و برای رسیدن به آن مجبور است دست به انتخابی سخت بزند. جایی که همه نورها می روند داستان پسر جوانی به اسم جیکوب مکنیلی است که در شهر کوهستانی کشیر ایالت کارولینای شمالی زندگی میکند. پدرش رییس تشکیلات فروش شیشه و مواد مخدر است؛ اما جیکوب همیشه سعی کرده از دردسر دوری کند. تا اینکه اشتباهی مهلک وادارش می کند تا دست به انتخابی سخت بزند: او باید بین ماندن در شهر و راضینگهداشتن پدر و یا رفتن به همراه دختری که عاشقش شده، یکی را انتخاب کند.
کتاب جایی که همه نورها می روند را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این اثر به علاقهمندان به رمانهای درگیرکننده و چالشبرانگیز پیشنهاد میشود.
بخشی از کتاب جایی که همه نورها می روند
«وانت را پشت ردیف درهمپیچیدهٔ علفهای پامپاس که پارسال باید سوزانده میشدند قایم کردم. پلیس بالارفتن از برج منبع آب را قدغن کرده، اما من هیچوقت اهمیت چندانی برای قانون قائل نبودم. من یک مکنیلی بودم و در این بخش از آپالاچیا این چیز کمی نبود. قانونشکنی بهاندازهٔ نَسب خونی، رنگ مو و قدوقواره اهمیت داشت. علاوه بر اینها برج آب بهترین جا برای دیدزدن بچههای سال آخری مدرسهٔ والتر میدلتون بود. بچههایی که با لباس بلند و مشکی فارغالتحصیلی کلاههایشان را به هوا پرت میکردند و با اشک و لبخند برای آخرینبار از مدرسه بیرون میآمدند.
پلههای برج که زمانی رنگ سفیدی داشت، بعد از این سالها و بهخاطر بچههایی که برای نوشتن اسمشان بالای شهر با چشمهایی دریده از آن بالا رفته بودند، پوستهپوسته شده و زنگ زده بود. خیال میکردند با این کار جاودانه میشوند، اما چنین نبود. من حتا موقعی هم که کلاس دهم بودم، این کار را انجام ندادم، شاید دلیلش این بود که نیازی به بالارفتن از آن پلهها احساس نمیکردم، مخصوصاً با جیبهایی که از قوطیهای رنگ باد کرده باشند. لازم نبود اسمم را جایی ثبت کنم. اسمی مثل جیکوب مکنیلی همیشه دلهرهآور و سؤالبرانگیز بود. در شهر کوچکی مثل اینجا همه سرشان توی زندگی دیگران بود. نمیتوانستم خودم را نشان دهم و بازار شایعات را داغ کنم، اما از طرفی هم باید فارغالتحصیلی مگی را میدیدم.
بیشتر پیچهای پایهٔ اصلی برج آب از جایش دررفته و مثل لبهٔ کتابی که چند بار خوانده شده باشد تا خورده بود. سکوی فلزی با هر قدمی که برمیداشتم میلرزید و تکان میخورد، اما جای نگرانی نبود، من همیشه برای موادکشیدن این بالا بودم، چون اینجا هیچ صدای دیگری غیر از صدای پُکهایی که به سیگار میزدم، شنیده نمیشد. جلوی مخزن آب با حروفی سبزرنگ و ناخوانا نوشته بودند «گور بابات!» پایین همین نوشته با رنگهای شُرهکردهاش نشستم و بستهٔ سیگار وینستون را از جیب شلوار جینم بیرون کشیدم. آخرین سیگاری را که داخلش بود روشن کردم و به انتظار نشستم.»
حجم
۳۷۱٫۲ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۰
تعداد صفحهها
۲۷۲ صفحه
حجم
۳۷۱٫۲ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۰
تعداد صفحهها
۲۷۲ صفحه
نظرات کاربران
من هنوز این کتاب رو نخریدم ولی نمونه رو خوندم جذب شدم لطفا قیمت رو کاهش بدید گرونه
خلاصه ی داستان رو که میتونید تو معرفی بخونید برای توضیح بیشتر باید بگم خشونت تو داستان زیاد و گاهی با جزئیات دقیق بیان میشه که در واقع مربوط به محیط زندگی راوی و شرایط منطقه ست ولی هیجان و