کتاب خانم سنگ صبور
معرفی کتاب خانم سنگ صبور
کتاب خانم سنگ صبور نوشتهٔ ناتانیل وست و ترجمهٔ خاطره کردکریمی است و نشر برج آن را منتشر کرده است. این کتابْ داستان رنج انسانهایی است که برای خانم سنگ صبور نامه مینویسند و از مشکلاتشان میگویند.
درباره کتاب خانم سنگ صبور
ناتانیل وست در ۱۹۳۱ دست به کار نوشتن خانم سنگ صبور شد. پنج شش باری بازنویسیاش کرد تا سرانجام در ۱۹۳۳ راضی شد به انتشارات بسپاردش. کتاب تازهٔ وست با استقبال منتقدان مواجه شد.
داستان از این قرار است که سردبیر برجستهٔ روزنامهای، یک خبرنگار جوان جاهطلب را برای مشاورهٔ ستون عشق و عاشقی انتخاب میکند. این آدم جاهطلب و فرصتطلب خانم سنگ صبور لقب میگیرد و مسئول ستون میشود. او کارش را با تحقیر خبرنگاران و زیرکی خودش پیش میبرد. با گذشت زمان، نامههایی که به دست ستوننویس میرسد داستان را به سمت دیگری پیش میبرد.
درونمایهٔ اصلی خانم سنگ صبور درد و رنج بشری است؛ اما بروز و ظهورش کموبیش همهجا وصف رنجهایی است که زنان در زندگیشان متحمل میشوند؛ رنجهایی که هرچند همیشه حیوحاضرند، در نظر راوی قصه نه توجیهی مییابند نه توضیحی. خانم سنگ صبور در کنار گتسبی بزرگِ فیتزجرالد و آفتاب باز هم میدمدِ همینگوی که همگی قهرمانهایی سرگشته و آزاردیده دارند و از طعم تلخ پوچیِ تمدن بشری و حالوهوای نافذ و غمافزای ناکامیهایش میگویند، سه رمان برتر قرن بیستماند.
خواندن کتاب خانم سنگ صبور را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به دوستداران داستانهای خاص با مفاهیم معناگرایانه پیشنهاد میکنیم.
درباره ناتانیل وست
ناتانیل وست با نام اصلیِ نیتان واینشتاین، ۱۷ اکتبر ۱۹۰۳ در خانوادهٔ یهودی روس مهاجری در نیویورک متولد شد. پسر لاغرِ بدقوارهٔ دستپاچهای بود که هیچ استعداد ویژهای در مدرسه از خود نشان نمیداد و سوای علاقهٔ فراوانش به بیسبال، بیشتر وقتش را به رمانخواندن میگذراند. هرچند اولین تلاشش برای کسب تحصیلات عالیه در دانشگاه تافتس به شکست انجامید، اما کمی بعد با جازدن کارنامهٔ یکی از اقوامِ همنامش به نام خود وارد دانشگاه براون و با موفقیت فارغالتحصیل شد. ناتانیل بعد از تمامکردن درسودانشگاه، پدرش را متقاعد کرد او را به پاریس بفرستد و دو سالِ سرخوشی را آنجا گذراند. پس از بازگشت به نیویورک، مدت کوتاهی نزد پدرش پیمانکاری کرد، بعد چند سالی بهترتیب در هتل کنمور و هتل ساتن معاون مدیر شد. اولین رمان وست، زندگی رؤیایی بالسو اِسنل که پیشتر در دانشگاه نوشته بود و بعدتر در هتل ساتن بازنویسی و به هزینهٔ خود منتشر کرد، شکست مطلق بود؛ فقط یک نقد دربارهاش در نشریهٔ کوچک ادبیِ «کانتمپو» منتشر و بعد بهکل فراموش شد، هرچند تغییر نام او به «ناتانیل وست» برای اولینبار با انتشار این کتاب رسمیت یافت.
بعد از نوشتن خانم سنگ صبور که با موفقیت روبهرو شد، رمان بعدیاش، یک میلیون جرینگی یا اوراقکردن لمیوئل پیتکین را هولهول نوشت که نه شوقی در منتقدان برانگیخت نه منفعتی مالی برایش در پی داشت. چند ماهی از همان سال را هم در هالیوود گذراند، چون کمپانی فاکس قرن بیستم برای ساخت اقتباسی سینمایی از خانم سنگ صبور با او قرارداد فیلمنامهنویسی بسته بود. در ۱۹۳۹ رمان بعدیاش، روز ملخ را به این امیدِ دوباره که از کسالت هالیوود بگریزد، منتشر کرد، اما جز چند نقد مثبت چیزی عایدش نشد. سال ۱۹۴۰ حین بازگشت از سفری تفریحی به مکزیک بههمراه همسرش در تصادف رانندگی جان سپرد.
شهرت ناتانیل وست از بعدِ مرگش بهناگاه اوج گرفت. اقتباس سینمایی با بازی مونتگومری کلیفت از خانم سنگ صبور ساخته شد، آلن اشنایدر نمایشش را روی صحنه برد و لوئل لیبرمن اپرایی دو پردهای از رویش نوشت. در ۱۹۴۶، مارسل سیبون ترجمهٔ فرانسوی خانم سنگ صبور را با مقدمهای از فیلیپ سوپو منتشر کرد که تأثیر محسوسش بهاذعان منتقدان بر روند داستاننویسیِ فرانسه مشهود است. در ۱۹۴۹، همهٔ رمانهای وست جز اولی در انگلستان منتشر شد، و چاپ هر چهار رمان او در ۱۹۵۷ در یک مجلد، منتقدان آمریکایی را به این توافق جمعی رساند که ناتانیل وست از مهمترین نویسندگان دههٔ ۱۹۳۰ ایالات متحده بوده است.
بخشی از کتاب خانم سنگ صبور
«خانم سنگصبور از سرِ کار که بیرون زد، دید هوا گرم شده و بویی میدهد که انگار تفتش دادهاند. تصمیم گرفت پیاده تا بار مخفیِ دِلههانْتی برود و چیزی بنوشد. سرِ راهش باید از پارکی کوچک میگذشت.
از درِ شمالی وارد پارک شد و ظلمات غلیظِ افتاده روی طاقش را جرعهجرعه فروداد. در مسیرش بر سایهٔ نیزهمانندِ تیر چراغبرق پا گذاشت و سایه مثل نیزه به درونش رخنه کرد.
تا چشم کار میکرد، خبری از بهار نبود. به آن گَندی که روی زمینِ لکهلکه را گرفته بود نمیآمد که از دلش حیات پدیدار شود. یادش آمد ماه مهِ پارسال هم حریف نشده بود که تکانی به این زمینهای کثافت بدهد. ژوئیه هم با همهٔ درندهخوییاش، به ضربوزور چند ساقهٔ تُنکِ سبز از دلِ این خاکِ ازتوانافتاده بیرون کشیده بود. آنچه پارک کوچک لازم داشت، حتی بیشتر از خودِ او، نوشیدن بود. نه باده فایدهای داشت، نه باران. فردا توی ستونش از «دلشکسته»، «خسته از همهچیز»، «بیچاره»، «سرخورده با شوهری مسلول» و بقیهٔ نامهدهندگانش میخواست بیایند اینجا و خاک را با اشکهایشان آبیاری کنند. آنگاه گلها سبز میشدند، گلهایی که بوی پا میدادند.
«آه، انسانیت...» اما سنگینیِ سایه به جانش نشسته بود و شوخیاش به مغاکی مرگبار درافتاد. سعی کرد خودش را دست بیندازد تا مانع سقوطِ شوخی شود.
اما چرا دستانداختنِ خود، وقتی شرایک توی بار منتظر بود تا کارِ بهمراتب جالبتری بکند؟
«خانم سنگصبور! دوست من، بهت توصیه میکنم به خوانندههات سنگ بدی. وقتی ازت نون میخوان، نه مثل کلیسا بهشون بیسکویتتُرد بده، نه مثل حکومت ازشون بخواه کیک سق بزنن. روشنشون کن که آدمیزاد نمیتونه با نونِ خالی سَر کنه و بهشون سنگ بده. یادشون بده که هر روز صبح دعا کنن: جیرهٔ سنگ روزانهمان را بده.»
او به خوانندههایش زیاد سنگ داده بود؛ راستش آنقدر زیاد که فقط یکی برایش مانده بود: سنگی که توی دلورودهٔ خودش شکل گرفته بود.
ناگهان از پا افتاد و روی نیمکتی نشست. کاش میتوانست این سنگ را پرت کند بیرون. توی آسمان دنبال هدف گشت، اما تو گویی آسمانِ ابری را با پاککنی کثیف ساییده بودند. نه فرشتهای در کار بود، نه صلیبهای سوزان، نه کبوترانی با شاخهٔ زیتون، نه چرخی درون چرخی دیگر. فقط روزنامهای توی هوا در تقلا بود، مثل بادبادکی با ستونِ شکسته. بلند شد و دوباره راه افتاد سمت بار.
دِلههانْتی توی زیرزمین خانهای بود با نمای سنگ قهوهای که دری زرهپوش از بقیهٔ مجاورانِ آبرومندتر متمایزش میکرد. زنگ پنهان را فشار داد. پنجرهٔ گردِ کوچکِ وسطِ در گشوده و چشمی خونافتاده ظاهر شد که مثل یاقوت انگشتر آهنینِ عتیقهای، میدرخشید.
فقط نصف بار پر بود. خانم سنگصبورْ نگرانْ اطراف را پایید و نفس راحتی کشید: شرایک آنجا نبود. ولی بعد از سومین لیوان، درست وقتی که داشت در باتلاق ولرم غمِ حاصل از باده تهنشین میشد، شرایک دستش را گرفت.
«بهبه، دوست جوانم!» داد میزد. «حالت چطوره؟ باز که ماتم گرفتهای!»
«تو رو خدا دهنت رو ببند.»
شرایک واکنشش را ندیده گرفت.
«تو دلمردهای دوست من، دلمرده. تصلیب رو فراموش کن، رنسانس رو بیار تو ذهنت. اون وقتها از ماتمگرفتهها خبری نبود.»
بعد جوری لیوانش را بلند کرد که کل خاندان بورجا توی اَدایش متجلی شد.
«من که میگم فقط رنسانس. عجب دورهای! عجب بساطی! پاپهای ملنگ... ساقیان درباری قشنگ... بچههای نامشروع...»
اداهایش پرجزئیات بود، اما هیچ ردی توی قیافهاش بهجا نمیگذاشت. حقهٔ تمرینشدهای را سوار میکرد که کمدینهای سینما (بیروحوحالتها) زیاد به کار میگرفتند: هرچقدر هم که حرفهایش مضحک یا هیجانانگیز بود، قیافهاش اصلاً عوض نمیشد. اجزای چهرهاش، زیر کُرهٔ سفیدرنگِ درخشانِ پیشانیاش، در مثلثی ساکن و بیرنگْ تنگِ هم جمع بودند و همان جور داد میزد «بهسلامتیِ رنسانس! بهسلامتی رنسانس! بهسلامتیِ نسخههای خطی سوختهٔ یونانی و دلبرهایی با قدوبالای محشرِ نرم و مرمر... آخ، یه چیزی یادم افتاد. منتظر یکی از هوادارهامم: یه دافِ خیلیخیلی بااستعداد با چشمهایی شبیه گاو.»
با دست دو کُرهٔ پروپیمان توی هوا کشید تا منظورش را از کلمهٔ بااستعداد برساند.»
حجم
۹۳٫۱ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۰
تعداد صفحهها
۱۴۴ صفحه
حجم
۹۳٫۱ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۰
تعداد صفحهها
۱۴۴ صفحه
نظرات کاربران
اصلا جذاب نیست البته نظر شخصیه من است و انتظار بیشتری ازش داشتم در واقع چیز خاصی جذبم نکرد به کتاب نه از موضوع نه ژانر و نه ... در مقابل کتاب های کلاسیک دیگری که خوندم در رتبه اخر