کتاب هیولای تلخ
معرفی کتاب هیولای تلخ
کتاب هیولای تلخ نوشتهٔ محمد اسعدی است. نشر صاد این کتاب را روانهٔ بازار کرده است. این اثر یک مجموعه داستان را در بر دارد.
درباره کتاب هیولای تلخ
کتاب هیولای تلخ آمیزهای است از داستان و روایت.
این کتاب ۱۲ داستان کوتاه را در بر گرفته است که عنوان برخی از آنها عبارت است از «دندانهای مصنوعی شما را خریداریم»، «پیتزای گوشت و قارچ» (با نگاهی به داستان «خیابان اچ مانت» نوشتهٔ ال. ای. دکتروف نوشته شده است)، «هیولای تلخ»، «برای مردن فرصت کافی لازم است»، و «دستگاه موردنظر خاموش است».
خواندن کتاب هیولای تلخ را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
خواندن این کتاب را به دوستداران ادبیات داستانی معاصر ایران و قالب داستان کوتاه پیشنهاد میکنیم.
بخشهایی از کتاب هیولای تلخ
«سی و سه دقیقه مانده به تحویل سال، سرم از بدنم جدا شد.
ساعت حولوحوش هشت شب بود. به خطکشی عابر که رسیدم، باران تند شد. تقریباً وسط خیابان، صدای جیغ ترمز شنیدم. هنوز برنگشته بودم که ضربهٔ محکمی به پای راستم خورد؛ من را بلند کرد و برد هوا. خیابان دُور سرم چرخید و چرخید و صدای خفهٔ برخورد جسمی با آسفالت شنیده شد.
نیم ساعت قبلتر، زنم یک «سین» کم آورده بود. مثل پلنگ کمینکرده در بیشهزار، از لابهلای مژههای ریملزدهاش برگشته بود سمت من. این حرکت فقط یک تفسیر میتوانست داشته باشد:
«چرا وایسادی؟»
کفری لباس پوشیدم و زدم بیرون. میوهفروشی سر کوچه بسته بود. احمدآقا سوپری هم گفت:
«تمام کردیم.»
و کرکره را کشید. اطراف پل سیّدخندان بهسرعت خلوت میشد. بساطیهای کنار خیابان شریعتی، تتمهٔ سبزهها و ماهیهای قرمز فروشنرفته را بار وانت میکردند. نمیدانم سبزههای ازحالرفته، سنبلهای پژمرده و ماهیهای خستهای که دل هیچ دختربچهای را نبرده بودند، فردا به چهکارشان میآمد.
باران گرفت. چتر نداشتم. قدمهایم را تند کردم تا از عرض خیابان بگذرم. پدرم میگفت
«هروقت میخوای از خیابون رد شی، از رو خطّ عابر برو که اگه تصادف کردی، لااقل یهچیزی گیر خونوادهت بیاد.»
آنوقتها، هنوز ازدواج نکرده بودم و احتمالاً منظور پدر از خانواده، خودش بود که از همان ابتدا، هیچ احتمالی ازجمله گرفتن خونبهای من را هم منتفی نمیدانست. پدر برخلاف مزاج گرمش، اخلاق سردی داشت. روزی که بعد از دو سال خدمت سربازیام در منطقهای پرت و دورافتاده در استان سیستانوبلوچستان تمام شد و به تهران برگشتم، از ترمینال زنگ زدم که خبر پایان خدمتم را بدهم. پدر با تأخیر گوشی را برداشت:
«بعععله؟»
گفتم:
«سلااااااااام!»
خشک و رسمیجواب داد:
«بفرمایید؟»
- پسرتان هستم. سعید!
- میدانم. چیکار دارید؟
- خواستم بگم که من... هیچچی.
و گوشی را قطع کردم.
ماشینی که به من زد، یک وانتنیسان آبی بود. راننده گاز را گرفته و رفته بود. احتمالاً شب عیدی پول دیه را نمیتوانسته جور کند.
تازه متوجه میشوم سرم در اثر برخورد با لبهٔ تیز ورقهای گالوانیزه که از سقف وانت سُر خورده، از بدنم جدا شده و مردی که وسط خیابان تلوتلو میخورد، بدن بختبرگشتهٔ من است.
دبیر زیستمان میگفت «اگر سر از بدن جدا شود، آدم حدود شش دقیقه زنده است؛ چنانچه بلافاصله به دستگاه اکسیژن و خونرسانی وصل شود، امکان برگشت وجود دارد. البته لاوازیه، بعد از جداشدن سرش با گیوتین فقط بیست بار پلک زده بود که فوقش میشود بیست ثانیه؛ اما الان علم پیشرفت کرده. البته مقدار زیادی هم به انگیزهٔ فرد برای ادامهٔ زندگی بستگی دارد.» من بمب انگیزه و سرشار از زندگیام یا لااقل اینگونه فکر میکنم. تنم خم میشود و سرم را از کف خیابان برمیدارد؛ خوشبختانه هنوز فرمان میبرد. سرم را میزند زیربغل و با شتاب بهطرف داروخانهٔ شبانهروزی سیّدخندان راه میافتد.»
حجم
۱۰۴٫۴ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۱
تعداد صفحهها
۱۲۴ صفحه
حجم
۱۰۴٫۴ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۱
تعداد صفحهها
۱۲۴ صفحه
نظرات کاربران
من خیلی خوشم اومد از فضای داستانها. یک روز هم بیشتر خوندنشون طول نکشید. اگر داستانهای ترسناک و هیجان انگیز دوست دارید بخونیدش. به جرات میتونم بگم فضای داستانی بهتری از اتاق قرمز داشت.
داستان ها تلخ و تخیلی توصیه نمیکنم
نوشتن در این سبک با استفاده از این میزان تشبیه و استعاره و فضاسازی با توجه به حجم کمی که هر داستان داره (فکر میکنم زیر هفتهزار کلمهاست) یکی از نقاط بسیار درخشان و البته نقطهی قوت و تسلط بسیار