دانلود و خرید کتاب دریا ناپل را نمی بوسد آنا ماریا اورتزه ترجمه ابوالحسن حاتمی
تصویر جلد کتاب دریا ناپل را نمی بوسد

کتاب دریا ناپل را نمی بوسد

معرفی کتاب دریا ناپل را نمی بوسد

کتاب دریا ناپل را نمی بوسد نوشتهٔ آنا ماریا اورتزه و ترجمهٔ ابوالحسن حاتمی است و انتشارات کتاب خورشید آن را منتشر کرده است. این کتاب چند داستان کوتاه از نویسنده‌ای ایتالیایی با حال و هوای این کشور است. قهرمان این داستان‌ها شهر ناپل است که نویسنده روزهای زندگی‌اش در این شهر و همچنین زمانی را روایت می‌کند که با این شهر خداحافظی کرده و خاطرات و برداشتش از این شهر و تجربه‌هایش را بازگو می‌کند. 

درباره کتاب دریا ناپل را نمی بوسد

دریا ناپل را نمی بوسد با شخصیت‌های بی‌نظیر خود، از کودکان فقیر گرفته تا روشنفکران، خواننده را به سمت خود جذب می‌کند. ناپل از طریق تصاویری که اورتزه ترسیم می‌کند، زنده می‌شود؛ درحالی‌که خواننده به رنگ‌ها و شخصیت‌هایی که در آن زندگی می‌کنند، خیره می‌شود. 

خواننده می‌تواند تأثیری را که اورتزه بر نویسندگانی مانند السا فرانته داشته است، حس کند؛ زیرا سبک او به روزنامه‌نگاری نزدیک می‌شود. بنابراین خواننده شادی‌ها و غم‌های دختر جوانی را تجربه می‌کند که نابینایی نسبی‌اش با خرید عینکی که خانواده‌اش توانایی خرید آن را ندارند برطرف می‌شود، یک مهمانی خانوادگی با مرگ همسایه تغییر شکل می‌‌دهد و زن جوانی از یک وسیلهٔ بازی هیجان‌انگیر، شگفت‌زده می‌شود. با خواندن داستان‌های این کتاب می‌توان رنگ‌‌هایی که در منظرهٔ دریای ناپل می‌درخشند، حس کرد. این‌ها جزئیاتی هستند که به داستان‌های اورتزه کمک می‌کنند پیش چشم خواننده زنده شوند.

 از بسیاری جهات، داستان‌ها برای زمان‌هایی که گذشته و هرگز برنمی‌گردند مرثیه‌سرایی می‌کند؛ برای دنیایی که ناامیدانه در بقایای زمان گم شده است. این مجموعه داستان زندگی روشنفکران و هنرمندان ناپل را بررسی می‌کند که اورتزه آن‌ها را در قالب افرادی به تصویر می‌کشد که ناامیدانه با یکدیگر دعوا می‌کنند و محکوم به تحمل ابهام در زندگی‌شان هستند.

این کتاب مجموعه‌ای از داستان‌های کوتاه است که در ناپل پس از جنگ جهانی دوم اتفاق می‌افتد. ویژگی‌ای که خواندن این داستان‌ها را بسیار لذت‌بخش می‌کند این است که هر صحنه به‌شدت زنده است و با شرح ریزترین جزئیات نوشته شده است. این کتاب مرثیه‌ای برای مکان و زمانی است که نویسنده در حال ترک آن است و می‌داند دیگر نمی‌تواند آن را دوباره به دست آورد.

چاپ نخست دریا ناپل را نمی‌ بوسد در سال ۱۹۵۳ منتشر شد و ویارجو، یکی از معتبرترین جایزه‌های ادبی ایتالیا را دریافت کرد. این اثر با مقدمه‌ای از الیو ویتورینی، پس از دو کتاب دردهای فرشته‌وار و شاهدخت مدفون که در آن‌ها هم وهم و خیال و سحر و جادو غالب بود، نوشته شده است و انتخاب آشکار شیوهٔ نئورئالیستی را نشان می‌دهد. 

خواندن کتاب دریا ناپل را نمی بوسد را به چه کسانی پیشنهاد می‌کنیم

این کتاب را به دوستداران داستان‌هایی از کشور ایتالیا پیشنهاد می‌کنیم.

درباره آنا ماریا اورتزه

آنا ماریا اورتزه، بانوی نویسندهٔ ایتالیایی در ۱۹۱۵ در خانواده‌ای فقیر به‌دنیا آمد و دوران کودکی را به‌خاطر وقوع جنگ جهانی اول و شغل پدری در شهرهای مختلف جنوب ایتالیا و ۳ سالی را نیز در لیبی گذراند. از تحصیلات دانشگاهی برخوردار نبود و بنابراین می‌توان او را نویسنده‌ای خودآموخته به حساب آورد. صاحب‌نظران نوشته‌های وی را در صحنهٔ ادبیات بعد از جنگ نمونه می‌دانند و برای آن‌ها ارزش والایی در نوآوری و استقلال قائل‌اند و این‌همه را به شناخت عمیق از جامعه‌ای که در آن می‌زیسته و قدرت تخیل بالای او نسبت می‌دهند. با این همه به‌خاطر افتادگی و تک‌رو بودنش در زمان حیات، چنان‌که شایسته بود در نزد تودهٔ وسیع خوانندگان شناخته نشد. او با سرشناس‌ترین و مؤثرترین نویسندگان و دست‌اندرکاران ادبیات و هنر معاصر ایتالیا ارتباط داشته است و هرساله در شهرهای مختلف برنامه‌های گوناگونی برای بحث و نقد آثار او برگزار می‌شود. از او که در سال ۱۹۹۸ فوت کرد، ۶ رمان، ۱۱ مجموعهٔ داستان که دریا ناپل را نمی‌ بوسد سومین آن‌هاست، ده‌ها نقد و سفرنامه، ۳ مجموعهٔ شعر، یک نمایشنامه، یک ترجمه و ۳ مجموعهٔ نامه‌نگاری به‌جای مانده. طبیعتاً ازآنجاکه برای امرارِ معاش به روزنامه‌نگاری نیز می‌پرداخته، می‌توان مجموعه گزارش‌های وی را هم به این آثار افزود.

بخشی از کتاب دریا ناپل را نمی بوسد

«صدای دون پپینو کوالیا از آستانهٔ باسّو برخاست که زیرلب زمزمه می‌کرد: «آفتاب است... آفتاب!». از روی تخت داخل خانه زنش روزا که از درد روماتیسم ناشی از تشدید بیماری قلبی می‌نالید، با صدای خفه و کمی شاد گفت: «در کار خدا دخالت نکن.» و خطاب به خواهر شوهرش اضافه کرد: «نونتزیاتا می‌دانی چه‌کار می‌کنم؟ کمی بعد بلند می‌شوم و رخت‌ها را از آب درمی‌آورم.» نونتزیاتا با صدای خشک و محزون از توالت جواب داد: «هرچه می‌خواهی بکن، برای من که دیوانگی است، با آن همه دردی که داری یک روز بیشتر در رختخواب ماندن ضرری ندارد!» بعد از کمی سکوت ادامه داد: «باید مقداری سم بپاشیم، امروز صبح در آستینم یک سوسک پیدا کردم.»

صدای ظریف و آرام اِئوجنیا از رختخواب اتاقی با طاق‌ضربی و تارعنکبوت‌های آویزان، که شبیه غار واقعی است، به گوش رسید:

«مامان امروز عینک می‌زنم.»

در صدای مهجور دخترک که فرزند سوم دون پپینوست، (دو فرزند بزرگ‌تر از او، کارمِلا و لوییزلّا، با راهبه‌ها زندگی می‌کنند و به‌زودی راهبه می‌شوند، چون معتقدند که دنیا دار مکافات است. دو بچهٔ کوچک‌تر، پاسکوالینو و ترزلا، هنوز در رختخواب مادر دمر افتاده و خروپف می‌کردند) نوعی شادی نهفته بود. از پشت در اتاقک صدای عصبی عمه به‌گوش می‌رسد که می‌گوید: «آره، توصیه می‌کنم، زود اون‌رو بشکنی.»

او همهٔ ناملایمات زندگی‌اش را بروز می‌داد، ازجمله اینکه ازدواج نکرده و باید همان‌طور که می‌گفت، زیر بار منت زن برادرش برود و این زجر را در راه خدا تحمل کند. البته برای خودش پولی کنار گذاشته بود و چون بدقلب نبود، وقتی معلوم شد دخترک کم بیناست قدم پیش گذاشته بود تا برایش عینک بخرد. بعد اضافه کرد: «چه قیمتی هم دارد، هشت‌هزار لیر، نقدِ نقد!» صدای ریختن آب در تشت می‌آید، معلوم است که عمه صورتش را می‌شوید و چشم‌های پوشیده از کف صابون را به‌هم می‌فشرد. و ائوجنیا از جواب دادن منصرف شد.

از طرف دیگر خیلی خیلی خوشحال بود.

هفته گذشته با عمه‌اش رفته بود مغازهٔ عینک‌سازی در خیابان رم. در آن مغازهٔ شیک، با میزهای شیشه‌ای و انعکاس نور سبزرنگ و جالبی که پراکنده می‌شد، دکتر نمرهٔ بینایی‌اش را از طریق خواندن ستون حروف الفبایی که روی یک صفحهٔ مقوایی بود، بعضی به بزرگی یک قوطی و بعضی کوچک چون یک سوزن، تعیین کرده بود. در آخر با ترحم رو به عمه گفته بود: «این دختربچه تقریباً کور است. نباید حتّی یک لحظه عینک را از چشمش بردارد.» و بلافاصله روی عینک دو عدسی گذاشته و به ائوجنیا، که با التهاب و انتظار، روی چهار پایه نشسته بود، گفته بود: «خیابان را تماشا کن.» ائوجنیا روی پاها، که از شدت هیجان می‌لرزیدند، بلند شده بود، بی‌آنکه بتواند جلوِ جیغ کوچک شادمانه‌اش را بگیرد، به‌روشنی در پیاده‌رو می‌دید، البته کمی کوچک‌تر، که آدم‌های زیادی با لباس‌های شیک در رفت‌وآمدند؛ خانم‌ها با لباس‌های ابریشمی و صورت‌های پودر زده، جوانان با موهای بلند و پلیورهای رنگی، پیرمردهایی ریش سفید که سر عصاهای نقره‌ای را در دستان صورتی‌رنگ خود می‌فشردند؛ و در میان خیابان، ماشین‌هایی که به‌نظر اسباب‌بازی می‌رسیدند با اتاق‌های قرمز یا سبز نفتی‌شان برق می‌زدند؛ اتوبوس‌های برقی بزرگی به اندازهٔ یک خانه، سبز رنگ، با پنجره‌های پایین‌کشیده و در پشت شیشهٔ آن‌ها آدم‌هایی با لباس‌های شیک. در پیاده‌روی مقابل، مغازه‌های زیادی می‌دید، با ویترین‌هایی به شفافیت آینه، پر از اجناس ظریف جذاب؛ برخی از فروشندگان با دستمال‌های مشکی آنها را گردگیری می‌کردند و برق می‌انداختند. در یک کافه، دختران موطلایی پاهایشان را روی هم انداخته، دور میزهای سرخ و زرد، نشسته بودند و می‌خندیدند و با لیوان‌های رنگی بزرگ شربت می‌نوشیدند. بالای آن کافه، بالکن‌های باز با پرده‌های گلدوزی‌شده که با نسیم بهاری تکان می‌خوردند و پشت آنها، تابلوهای نقاشی آبی آسمانی و طلایی، لوسترهای سنگین طلایی و کریستال، برق می‌زدند. محشری بود. آن‌قدر مجذوب این‌همه زیبایی شده بود که گفتگوهای بین عمه و دکتر را نشنید. عمه با لباس قهوه‌ای مخصوص مراسم دعا در کلیسا و دور از میز شیشه‌ای، با کمی شرمساری غیرطبیعی، سر قیمت چانه می‌زد: «دکتر لطفی کنید تا خرج‌مان زیاد نشود... ما آدم‌های فقیری هستیم...»، و وقتی قیمت «هشت‌هزار لیر» را شنید، کم مانده بود پس بیفتد.»

نظری برای کتاب ثبت نشده است
بریده‌ای برای کتاب ثبت نشده است

حجم

۱۷۵٫۴ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۵

تعداد صفحه‌ها

۱۸۴ صفحه

حجم

۱۷۵٫۴ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۵

تعداد صفحه‌ها

۱۸۴ صفحه

قیمت:
۴۰,۰۰۰
تومان