کتاب رویای زیبا
معرفی کتاب رویای زیبا
کتاب رویای زیبا نوشته ملیحه ضیائی فشمی است. این کتاب را انتشارات آرنا برای تمام علاقهمندان به داستان پیشنهاد میکنیم.
درباره کتاب رویای زیبا
اگر از داستانهای پر احساس لذت میبرید توصیه میکنم کتاب این کتاب را بخوانید تا بهدنیایی حیرتانگیز بروید.
این کتاب در یک روستا روایت میشود، زمانی که پسر جوانی متوجه مردی میشود که زبانش را نمیداند، این مرد خسته و آشفته را با خود به خانه میبرند، او زخمی است از او پذیرایی میکنند و مرد که نامش ادوارد است در خانه آنها میماند، او به کمک پدر خانواده در مزرعه میرود و با کوشش برکت و خوشبختی به خانه میآید. در همین زمان ماریا دختر خانواده تلاش میکند کمکم به او زبان یاد بدهد شاید بفهمند او واقعا چه کسی است.
خواندن کتاب رویای زیبا را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به تمام علاقهمندان به ادبیات داستانی پیشنهاد میکنیم.
بخشی از کتاب رویای زیبا
خوابش طولانی شد، پدر آمد با دیدن مشکل آن جوان گفت. «حکیم باشی را زود خبر کنیم تا به معالجه او بپردازد؟!» پدرم سئولات زیادی برایش پیش آمده بود؛ پرسید. «کی و چطور با این جوان آشنا شدی؟» ادامه داد. «فکر میکنم درست همسن و سال خودت باشد» گفتم. «بگمانم اینطور بنظر میرسه!» مادرم غصه میخورد و مرتب برایش دعا میخواند! یکی یکی تا صبح بالای سرش بیدار ماندیم تا اگر مشکلی داشت با ما در میان بگذارد. حکیم باشی که تنها طبیب شهر بود بسفر رفته و جایگزینی نداشت تا به مداوای او بپردازد!
مادرم گفت. من خودم او را شفا میدهم از خاکستر و زره تخم مرغ و معجون دیگری استفاده نمود تا استخوان شکسته جوش بخورد اما آن جوان همچنان بیحال روی تشک افتاده بود و بهوش نمیآمد؟!
مادرم برای بهوش آوردن او تلاش فراوان میکرد با مواد مختلفی این روش را انجام میداد تا اینکه بلاخره با ناباوری چشمهایش راگشود؛ با همان زبان عجیب چیزهایی بیان میکرد؟! شاید برای رفتن به سرزمین خودش آماده میشد اما با شگفتی همه ما، اسم ماریا خواهرم را صدا میکرد؟ اسبش را میبایست زین کند، تدارک سفر را ببیند؛ لنگان لنگان به جایی که اسب را گذاشته بود رفت؛ اما هر چه به اطرف نگاه انداخت خبری از اسب نبود؛ هاج و واج دم در کلبه خشکش زده بود! نمیتوانست مقصود خودش را بما بفهماند؟ سخت آشفته شد، حال راه بر گشت او هم ظاهرا از میان رفته و اسب گریخته؟! انگار تصمیم گرفته بود دوستان نا آشنای خود را ترک کند. در همان لحظات پدر کار در مزرعه را بپایان رسانده و بخانه باز میگشت. احساس کرد که با اینکه حالش رو به بهبودی گذاشته، نمیدانست چرا نگران است برای رفتن؟ پس بنابراین پدرم با خواهش گفت. «پسرم پیش ما بمان، از فردا هم به مزرعه بیا و بمن کمک کن؟» پدر نمیدانست تا چه اندازه صحبتهای او را فهمیده باشد اما با لبخندی که جواب مثبت را بدنبال داشت، از طرف او مواجه شد؟ اولین شامی بود که در کنار خانواده ما نوش جان میکرد. چنان با میل و رغبت میخورد که همه را به وجد آورده بود! سفره بزرگی روی میز پهن کردیم، انواع و اقسام غذاها بچشم میخورد. غذا برای هر سالیقه ای در سفره بچشم میخورد؟ میهمان ناخوانده سرش را بعلامت رضایت تکان میداد و خوشحال بود. اگر چه از حرفهای یکدیگر چیزی نمی فهمیدیم اما حالت شادی را میشد از چهره و چشمان میهمان بخوبی خواند؟ بدقت بحرفهاییکه بین خانواده ما رد و بدل میشد گوش فرا میداد، شاید بدین ترتیب میخواست زبانمان را یاد بگیرد!
حجم
۳۸٫۷ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۰
تعداد صفحهها
۵۸ صفحه
حجم
۳۸٫۷ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۰
تعداد صفحهها
۵۸ صفحه