دانلود رایگان کتاب سایه‌ی تنهایی ملیحه ضیائی فشمی
با کد تخفیف OFF30 اولین کتاب الکترونیکی یا صوتی‌ات را با ۳۰٪ تخفیف از طاقچه دریافت کن.
تصویر جلد کتاب سایه‌ی تنهایی

کتاب سایه‌ی تنهایی

دسته‌بندی:
امتیاز:
۲.۶از ۱۷۷ رأیخواندن نظرات

معرفی کتاب سایه‌ی تنهایی

کتاب سایه‌ی تنهایی، نوشته ملیحه ضیایی فشمی، داستان روابط پیچیده‌ی انسان‌ها و عشق و عاشقی و شکستن تمام آن بت‌هایی است که در ذهنمان از آدم‌ها ساختیم. کتاب سایه‌ی تنهایی را انتشارات نیک‌مهر با همکاری انتشارات آرنا به بازار عرضه کرده است.

درباره‌ی کتاب سایه‌ی تنهایی

کتاب سایه‌ی تنهایی، ماجراهای زندگی است. زندگی و اتفاقاتی که در پی هم با سرعتی دیوانه‌وار رخ می‌دهند تا ما را متوجه چیزهایی کنند. اتفاقاتی که می‌افتند تا بت‌هایی که در ذهنمان از آدم‌ها ساختیم را بشکنند و توهم‌ها و خیال خوشی که از آنان داریم را به واقعیت تبدیل کنند.

ملیحه ضیایی فشمی در کتاب سایه‌ی تنهایی، داستان را با سقوط فردی از پله‌ها آغاز می‌کند. او را به بیمارستان می‌برند و چون خانواده و دوستانش در ایران نیستند، باید برای بسیاری از کارها با شرکتی که آنجا مشغول است هماهنگ کنند. او در بیمارستان است و آزمایش‌هایش انجام می‌شوند و دوره‌ی نقاهت را سپری می‌کند که کسی به ملاقاتش می‌آید. کسی که اصلا انتظار دیدنش را ندارد... 

کتاب سایه‌ی تنهایی را به چه کسانی پیشنهاد می‌کنیم؟

اگر به رمان‌های عاشقانه‌ی ایرانی علاقه دارید، کتاب سایه‌ی تنهایی برایتان جذاب و خواندنی است.

جملاتی از کتاب سایه‌ی تنهایی

گفتم: آقای دکتر چه کسی منو اینجا آورد؟

دکترگفت: یکی از دوستانم اتفاقی ناظر صحنه سقو ط بوده با اتومبیل خودش شما را به این جا آورد. ادامه داد: به خانواده تون اطلاع میدم که بیان، چون یک سری آزمایشات هست که باید انجام شود! تا مطمئن شویم که حادثه جدی بوده یا خیر؟

گفتم: باشه دکتر هر چه لازمه انجام بدین من در اختیارشما هستم. اماخانواده من در ایران نیستن و من تنها زندگی میکنم! صاحب شرکتم اگر موردی بود لطفا آنها را در جریان بگذارید.

دکتر گفت: بنابراین ممکنه چند روزی اینجا بستری باشی. گفتم: مهم نیست به اداره اطلاع میدم. خیلی بمن میرسیدند فکر میکنم که از طرف دوست دکترمعرفی شدم پارتی بازی هم بود؟ مهربانیها ادامه داشت تا آخرین روزی که گفتند ملاقاتی دارم!

گفتم: باشه اما کیه؟ دقایقی بعد مرد بلند قامت جوانی بسیار شیک و آراسته وارد اتاق شد سلام کرد؛ دست و پای خودم را گم کرده بودم! گفتم. اشتباه نیامدید آخه من منتظر کسی نبودم؟

گفت: من همان شخصی هستم که روز حادثه شما را به اینجا آوردم...





ℜÅЇИ_GЇℜL
۱۳۹۸/۱۲/۰۷

واقعا این رمان های دست دوم وضعیف چیه،فقط تصور وخیال الکی داره،دوستاره هم بخاطر همون یذره ذهنی که بکارگرفته شده،اخه چرا انقد داستان های بیخودی مینویسین،قلم،ذهن،وقت آدما خیلی ارزش دارن که واسه داستان های بی کیفیت حروم بشن،حیف حیف حیف

nikta
۱۳۹۸/۱۰/۰۱

افتضاح

narges
۱۳۹۸/۱۰/۲۵

همه کتاب های رایگان بجز اشعار خیلی افتضاح ان😑 اصلا خوب نبود اصلا

الهام
۱۳۹۸/۱۰/۲۵

واقعا کتاب بدی بود،خیلی خام،خیلی گسسته،با روایتی بسیار بد.

Mona Khoddam
۱۳۹۸/۱۰/۱۲

افتضاح

حسنا ص
۱۳۹۸/۱۰/۰۲

بدترین کتابی بود که خوندم اول که موضوع خوبی نداشت و عشق یهویی به برادر نامزدش و اون تصمیمات یهویی مسخره بود بعد قلم نویسنده که ناپخته نوشته شده بود تمامی صحنه ها رو به جای اینکه به تصویر بکشه

- بیشتر
fatameh.z
۱۳۹۹/۰۷/۲۵

داستان جالب بود،ولی آخرش چی میشه؟ فصل دوم نداره؟ بقیش چی؟ در آخر اینکه داستان قشنگی بود،ولی پایانش معلوم نبود.

باران
۱۳۹۹/۰۱/۲۱

مزخرف بودآشعال

Mohammad Bagheri
۱۳۹۸/۱۲/۲۷

توصیف صحنه ها خوب بود ولی خیلی تکراری بود، از نظر نگارش و املا کمی مشکل داشت، داستان بسیار بسیار خیالی و توهمی و سبکی داشت

Amirarsalan Rezaei
۱۳۹۹/۰۹/۱۶

خیلی بد بود ماجراهاخیلی سریع اتفاق می افتادند و متن انسجام نداشت...

تصمیم ازدواج برای همیشه در من کشته شد. سایه تنهائی را همدم خودم کردم.
Zeynab
راستی زندگی چه معنائی دارد؟ وقتی فقط کار میکنی، درخانه کسی منتظر تو نیست، بودن و نبودنت فرقی به حال این دنیا ندارد، همچنان زندگی دوار میچرخد ومردم ادامه میدهند. باین میاندیشی چقدر بیهوده بودن کسالت باراست!
عشق یعنی کتاب
فکر میکرد که من دختر خوشبختی هستم چون مدیر یک شرکت بزرگ، تحصیل کرده شاید چهره ای جذاب پس بنا براین هیچ غمی ندارم؟
عشق یعنی کتاب
صورت امین گر گرفته بود، چشمانش مثل یک کاسه خون شده و آتش از آن میبارید. ناگهان به طرف اتاق مادر بزرگ دوید، مادر التماس کنان به دنبالش اما او درها را از داخل قفل کردصندوق مادر بزرگ را باز نمود! به دنبال تفنگ میگشت همه چیز داخل صندوق را با عصبانیت و ناراحتی بیرون پاشید، سریع آن را پیدا کرد و بدست گرفت و بطرف اتاق محمد و آرام دوید. نعره میکشید همه افراد خانواده ترسیده از اتاقها بیرون آمدند. از شدت وحشت جلو نمی آمدند. در اتاق عروس و داماد از داخل قفل شده بود. آنقدر خونش به جوش آمده که به فریادهای مادر و خواهران توجهی نمی کرد؛ در واقع صدای هیچکس را نمی شنید. با قدرت هر چه تمامتر در را شکست و به آنها حمله کر، با شلیک دو گلوله که در تمام محل قدیمی مثل توپ صداکرد، آرام ومحمد را به خاک و خون کشید. بدین ترتیب زندگی این دو عاشق به پایان رسید. از جیغ و فریادهای آرام محمد سرا سیمه از خواب پرید واورا از کابوس وحشتناکی که ساعتها درآن اسیر شده بود نجات داد.
♥Reyhaneh♥
عشق محمد ممنوعه ترین عشق جهان بود، اما گریزی از این احساس نداشتم. میبایست جلویشان می ایستادم و همه را قانع میکردم، از خودم ومحمد دفاع مینمودم تا پیروز شویم. دنیای زیبای من و محمد به ویرانی کشیده میشد.
فرنیا
متاسفانه عشق چیزی نیست که هرزمان ما نخواستیم او هم به راحتی برود نه باین زودیها دست بردار نبود.
فرنیا
احساس شیرین عاشقی ذره ذره وارد میشود! اما مثل آتش بسرعت جای خود را باز میکند؛ انسان را در حالت خوبی میسوزاند و خاکستر میکند. با کمترین وزش باد دیگر اثری از ما بجا نمیگذارد!
aysan
بسراغ حسابداری رفتم. خانم متصدی آنجا بمن پاسخ داد. حساب شما تسویه شده میتونید خارج شید. پرسیدم چطوروچه کسی؟
کتاب یار مهربان
هوای دلپذیری شهر را در بر گرفته وآفتاب درخشان زیبائی صحنه زندگی را نور بارون کرده بود. شوق عجیب غریبی را در درونم لبریز میکرد. چشمانم را بهر سو میکشاندم اما کوچکترین اثری از او نمیدیدم؛ شاید هم هرگز نبینم تا دین خودم را باو بپردازم. تحولی شگرف را این حادثه برایم به ارمغان آورده. این اتفاق را به فال نیک گرفتم و خوب میدانم که هیچ چیز بدون دلیل پیش نمیاید.
فاطمه
آنروز اداره از همیشه شلوغتر بود. چند روز تعطیلی را پشت سر گذاشته وهمه مراجعین برای دریافت پاسخ، نامه‌هائی که مثل کوه روی هم انباشته شده لحظه شماری میکردند. سیل ورود ارباب رجوع راهروی شرکت را تبد یل به یک خیابان پر رفت وآمد نموده، کسی به کسی نبود. بسرعت یکی پس از دیگری داخل و خارج شده، پایان کارشان اعلام میشد. بشدت احساس گرسنگی میکردم، به ساعتم نگاه کردم لحظاتی بیشتر به پایان وقت اداری باقی نمانده بود! برای تلفن امین چند دقیقه
Negar Seydi
هوای دلپذیری شهر را در بر گرفته وآفتاب درخشان زیبائی صحنه زندگی را نور بارون کرده بود. شوق عجیب غریبی را در درونم لبریز میکرد. چشمانم را بهر سو میکشاندم اما کوچکترین اثری از او نمیدیدم؛ شاید هم هرگز نبینم تا دین خودم را باو بپردازم. تحولی شگرف را این حادثه برایم به ارمغان آورده. این اتفاق را به فال نیک گرفتم و خوب میدانم که هیچ چیز بدون دلیل پیش نمیاید
Zeynab
اتفاقا آن روز بسیار شیک و مرتب لباسی برنگ آبی آسمانی بتن داشتم. کیف وکفشی سفید که هارمونی وهماهنگی خاصی بوجود میا ورد، اما افسرده وغمگین خالی از هیجان وشور زندگی بودم!
کتاب یار مهربان
اما کوله بار غم تنهائی مضافا کار بسیار پر مشغله بدوشم سنگینی میکرد. تک فرزند خانواده بودم، چون پدرم پسری نداشت طوری مرا تربیت نموده که نداشتن اولاد ذکور را حس نکند. شرکت نسبتا بزرگی که چندین کارمند، مدیروکارگر داشت. تمام سعی ام برای خوب راه اندازی کارها، د
لیوبی1
احساس شیرین عاشقی ذره ذره وارد میشود! اما مثل آتش بسرعت جای خود را باز میکند؛ انسان را در حالت خوبی میسوزاند و خاکستر میکند. با کمترین وزش باد دیگر اثری از ما بجا نمیگذارد!
زندگی
آنروز اداره از همیشه شلوغتر بود. چند روز تعطیلی را پشت سر گذاشته وهمه مراجعین برای دریافت پاسخ، نامه‌هائی که مثل کوه روی هم انباشته شده لحظه شماری میکردند. سیل ورود ارباب رجوع راهروی شرکت را تبد یل به یک خیابان پر رفت وآمد نموده، کسی به کسی نبود. بسرعت یکی پس از دیگری داخل و خارج شده، پایان کارشان اعلام میشد.
♡♡doonya♡♡
و دوباره بازگردم زیر سایه تنهائی، همان عالمی که داشتم. اما ای کاش چنین چیزی دست خود ما بود، هرگاه هوس میکردیم دکمه احساسمان رامی زدیم. زمانیکه شوقی نداشتم آن را می بستیم. احساس شیرین عاشقی ذره ذره وارد میشود! اما مثل آتش بسرعت جای خود را باز میکند؛ انسان را در حالت خوبی میسوزاند و خاکستر میکند. با کمترین وزش باد دیگر اثری از ما بجا نمیگذارد!
عشق یعنی کتاب
هوای دلپذیری شهر را در بر گرفته وآفتاب درخشان زیبائی صحنه زندگی را نور بارون کرده بود. شوق عجیب غریبی را در درونم لبریز میکرد
فاطمه

حجم

۱۱۶٫۷ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۸

تعداد صفحه‌ها

۲۰۷ صفحه

حجم

۱۱۶٫۷ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۸

تعداد صفحه‌ها

۲۰۷ صفحه

قیمت:
رایگان