کتاب همیشه منتظر
معرفی کتاب همیشه منتظر
کتاب همیشه منتظر نوشته مریم عرفانیان است. این کتاب خاطرات فاطمه وثوقینیا همسر شهید مدافع حرم سردار محسن قاجاریان است که انتشارات خط مقدم منتشر کرده.
درباره کتاب همیشه منتظر
سردار سرتیپ پاسدار شهید محسن قاجاریان متولد سال 1341 شهرستان نیشابور است. ایشان در سال ۱۳۶۱ به عضویت رسمی سپاه درآمد و در ابتدا به عنوان معاون گروهان مشغول خدمت شد. این سردار بزرگ سپاه اسلام در طول حضور ۸۰ ماهه خود در جبهههای حق علیه باطل در عملیاتهایی همچون مسلم ابن عقیل به عنوان بسیجی، والفجر مقدماتی با مسئولیت معاون گروهان، عملیات والفجر۱ در کسوت جانشین گروهان، خیبر به عنوان فرمانده گروهان، بدر با مسئولیت فرمانده گروهان، والفجر ۸ در کسوت جانشین گردان، عملیات کربلای ۴و۵ به عنوان جانشین گردان، عملیات نصر۸ با مسئولیت فرمانده گردان، عملیات بیت المقدس۲ در کسوت فرمانده گردان،«عملیات پدافندی جزیره مجنون به عنوان فرمانده گردان شرکت داشت. سردار شهید محسن قاجاریان فرمانده تیپ زرهی ۲۱ امام رضا(ع) که برای انجام مأموریت مستشاری عازم سوریه شده بودند و در آخرین ماموریت در دفاع از حرم زینب (س) در ۱۴ بهمن ماه سال ۱۳۹۴ در جریان آزاد سازی شهرک نبل و الزهرا به فیض شهادت رسیدند. این کتاب خاطرات همسر ایشان است که با زبانی جذاب روایت شده است.
خواندن کتاب همیشه منتظر را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به تمام علاقهمندان به زندگی شهدای مدافع حرم پیشنهاد میکنیم.
بخشی از کتاب همیشه منتظر
_ فرشته... فرشته...
صدای مادرم بود انگار؛ صدایی از ورای خاطراتی دور که مرا به عصری دلانگیز و بهاری برد. داشتم بوتهٔ یاس را آب میدادم. یاس، شاخههای سبزش را روی دیوار گسترانده بود و گنجشکها روی آن جستوخیز میکردند. بوی خاک مرطوب، آمیخته با عطر یاس، فضا را پر کرده بود.
_ فرشته... فرشته...
سر برگرداندم. مادر، از سماور نفتسوزی که توی حیاط بود، چای میریخت. استکان را روی فرش گذاشت و با اشاره به پشتی کنار دیوار گفت: بشین... کارت دارم.
عطر چای آکنده از هل و زعفران، مشامم را پر کرد. خانهمان، نزدیک خیابان راهآهن و محل کار پدر بود. یک خانهٔ قدیمی قشنگ و باصفا؛ با چند اتاق و حیاطی که حوضی کوچک و بوتهٔ یاسی بزرگ داشت.
مادر، اهل نیشابور بود. بعد از ازدواج، به علت شغل پدر که کارمند راهآهن بود، برای زندگی به مشهد آمده بود. سه تا برادر داشتم و یک خواهر کوچکتر. آن روز، هیچیک از برادرهایم _ احمد، محمود و مسعود _ در خانه نبودند. الهام هم با پدر رفته بود بیرون.
نشستم کنارش. بیمقدمه گفت: داییعلی زنگ زده و برای محسن ازت خواستگاری کرده.
یکّه خوردم! صورتم داغ شد. محسن؛ پسر خالهمریم...
هفت سال از من بزرگتر بودی و متولد فروردین. از گوشهوکنار میشنیدم هر چه خالهمریم اصرار کرده ازدواج کنی، زیر بار نرفته و جبهه را بهانه کردهای. بیشتر وقتها منطقه بودی و برخلاف خیلی از جوانها، پسری سر به زیر. وقتی در مهمانیهای خانوادگی میدیدمت، سرت را پایین میانداختی و نگاهم نمیکردی. حجب و حیایی خاص در صورتت موج میزد. نهتنها با من، با نامحرمهای دیگر هم همینطور بودی.
با دو تا از خواهرهایت زری و زهره همسنوسال بودم. هر موقع شما به مشهد میآمدید، یا ما به نیشابور میآمدیم، جمعمان جمع میشد و با هم هزار جور بازی میکردیم؛ اسم _ فامیل، یه قل _ دو قل، طناببازی، قایمباشک، خطبازی، وسطی، خالهبازی، گرگم به هوا، عمو زنجیرباف، دویدن دور حوض وسط حیاط، و گاهی چرخسواری. آنقدر بازیها را تکرار کرده بودیم که چیرهدست شده بودیم.
کلاس پنجم بودم. یک بار که توی کوچه چرخبازی میکردیم، از راه رسیدی. اخم کردی و با تندی به خواهرهایت گفتی «کی گفته سر ظهری بیایین تو کوچه چرخبازی؟ برگردین خونه.». تا نگاهت به من افتاد، گره ابروهایت باز شد. سرم را انداختم پایین. از دستت دلخور شدم؛ دلخور از اینکه بازیمان را ناتمام گذاشتی. بعد هم سهتایی فوری برگشتیم خانه، و به یه قل _ دوقل راضی شدیم.
***
نوجوانیهایت در این عکسهای قدیم، چقدر شبیه پسر بزرگمان مجتبیست. وقتی به صورتش نگاه میکنم، تو را میبینم؛ همان چشم و ابرو؛ همان لبخند؛ همان نگاه...
حجم
۹۲۴٫۸ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۹
تعداد صفحهها
۲۸۸ صفحه
حجم
۹۲۴٫۸ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۹
تعداد صفحهها
۲۸۸ صفحه
نظرات کاربران
عاشقانه ای خاص، بعد از اینکه می خوانیمش تازه می فهمیم ماجرای اسم کتاب را👏
عالی عالی 🥹🌹
عالی بود