کتاب جانوران بی سرزمین
معرفی کتاب جانوران بی سرزمین
کتاب جانوران بی سرزمین نوشته اوزادینما آیوالا است و با ترجمه مهدی گازر در انتشارات مهراندیش منتشر شده است.
درباره کتاب جانوران بی سرزمین
جانوران بیسرزمین داستان زندگی کودکی آفریقایی به اسم آگو، است. او پدرش را در جنگهای داخلی از دست داده و مادر و خواهرش نیز آواره شدهاند. آگو زمان فرار اسیر گروهی از شورشیان میشود و بعد از وسوسههای سرکردهٔ شورشیها، بهعنوان سرباز به گروهشان ملحق میشود. آگو به یاد خانواده و دهکدهاش است، آگو روایت روزهایی را بازگو میکند که قاتل است.
جانوران بیسرزمین برترین کتاب سالِ انتخابی توسط مجلهٔ تایم و چند مجلهٔ دیگر بوده است. کَری جوجی فوکوناگا در سال ۲۰۱۵ فیلم سینماییِ موفق و پرافتخاری به همین نام را به اقتباس از داستان این کتاب بر روی پرده برد که جوایز و افتخارات متعددی را نصیب خود ساخت.
داستان از جایی شروع میشود که آگو در اردوگاه ششورشیان زندانی است و تعدادی از شورشیان او را بهشدت کتک میزنند تا اینکه رئیس شورشیها به سراغ او میآید و با او صحبت میکند.
خواندن کتاب جانوران بی سرزمین را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به تمام علاقهمندان به ادبیات داستانی پیشنهاد میکنیم.
درباره اوزادینما آیوالا
اوزادینما آیوالا، متولد ۵ نوامبر ۱۹۸۲ میلادی، نویسنده و پزشک نیجریهای آمریکایی است. نخستین رمان این نویسنده با نام «جانوران بیسرزمین»، حاصل رسالهٔ او در زمینهٔ نوشتن خلاق' در دانشگاه هاروارد است که افتخاراتی نظیر جایزهٔ آرت سایدِنْباومِ لسآنجلس تایمز برای نخستین داستان، جایزهٔ سو کاوفْمَنِ آکادمی هنر و ادبیات برای نخستین داستان و جایزهٔ یانْگ لایِنْزِ کتابخانهٔ عمومی نیویورک را نصیب وی ساخت. در سال ۲۰۰۷ نیز، وی از سوی مجلهٔ گرانتا بهعنوان یکی از برترین رماننویسان جوان آمریکایی برگزیده شد. آیوالا، مدرک کارشناسی ادبیات انگلیسیاش را در سال ۲۰۰۴ از دانشگاه هاروارد دریافت نمود و در سال ۲۰۱۱ نیز از کالج پزشکان و جراحان دانشگاه کلمبیا فارغالتحصیل گردید.
بخشی از کتاب جانوران بی سرزمین
فرمانده در مقابلم زانو میزند و طوری لبخند میزند که میتوانم دندانهای زردِ فاصلهدارش را در دهانش ببینم. لثههایش سیاه و چشمانش قرمز است. نوک بینیاش مثل یک حبابِ گرد، در بالای لبهای قهوهایِ قلمبهاش خودنمایی میکند. با دستکش، دستی به صورتم میکشد. نوازش کردنش درعینحالی که مثل چنگ انداختن است، لطافتی دارد که حسِ مواظبت را در من رقم میزند. فرمانده نگاهش را به تمام خون، گلولای و نیش پشههایی میاندازد که از بهزور کشیدنم بر جاده روی تنم باقی مانده است.
نُچنُچی میکند و به استریکا میگوید: «سعی کردی بهش غذا بدی؟». استریکا با تکان دادن سر، به سؤالش پاسخ منفی میدهد. از زمانی که این پسر پیدایم کرده، ندیدهام که حتی یک کلمه حرف بزند.
تا این لحظه فهمیدهام که استریکا، فرمانده و لوفتننت چه کسانی هستند. اما سربازان زیادی در اطرافم ایستادهاند که اصلاً کلمهای بر زبان نمیآورند تا جایی که به شک افتادهام نکند حرف زدن بلد نیستند. فرمانده رویش را به من میکند و با ملایمت میپرسد: «یهکم آب میخوای؟». اما من که انگار بین زمین و آسمان معلقم، فقط نگاهش میکنم و چیزی نمیگویم. دنیای اطرافم در اَلوان گوناگون در حال تغییر و دگرگونی است و انگار مردمِ دوروبرم با زبانی که من چیزی از آن سر درنمیآورم، حرف میزنند. مثل برگی روی سطح آب شناورم که ناگهان سردی و خیسی بیشتری احساس میکنم و در نظرم، جسمم در تمام پیرامونم سنگین میشود.
فرمانده میگوید: «استریکا! برو آب بیشتری بیار». استریکا بهسمت آخرین کامیون میدود و از آن بالا میرود. فرمانده رو به من میگوید: «گرسنهای؟ تشنهای؟». من که حالا احساس بهتری دارم و قدری از آن منگی اولیهام کاسته شده، دستی روی شکمم میکشم و سرم را به نشانهٔ تأیید تکان میدهم.
فرمانده میگوید: «خب، مشکلی نیست. اگه غذا بخوای، بهت میدیم. اگه نوشیدنی هم بخوای، بهت میدیم. ولی قبلش باید اسمت رو بهم بگی. چطوری میتونم با مردی که اسمش رو بلد نیستم غذا بخورم؟ میفهمی چی میگم؟». دوباره سرم را تکان میدهم ولی قادر نیستم کلامی بر زبان بیاورم.
او سرش را به من میچسباند و ادامه میدهد: «تو اسم داری، درسته؟». بهسختی در تلاشم که اسمم به یادم بیاید. به مغزم فشار میآورم بلکه اسمم را به خاطر بیاورم ولی چیزی به ذهنم نمیرسد. فرمانده که حالا دیگر از کوره دررفته، به خودش اشاره میکند و میگوید: «اسم من فرماندهست. همه منو به این اسم صدا میزنن. مردم تو رو چی صدا میکنن؟».
سرم را تکان میدهم بلکه چیزی به ذهنم برسد. در همین لحظه، فرمانده دست به کمربندش میبرد و برای ترساندنم، کُلت سیاهی را نشانم میدهد. بغض گلویم را گرفته است و احساس میکنم که هر آن ممکن است خودم را از ترس خیس کنم. باید به توالت بروم ولی میدانم که در اینصورت، او من را خواهد کشت. بنابراین، سرم را تکان میدهم و به چشمهای قرمزش خیره میمانم. ناگهان به یاد میآورم در دهکدهمان آگو۴ صدایم میزدند چراکه پدرم با همین نام صدایم میزد.
حجم
۰
سال انتشار
۱۴۰۰
تعداد صفحهها
۱۲۸ صفحه
حجم
۰
سال انتشار
۱۴۰۰
تعداد صفحهها
۱۲۸ صفحه