کتاب عشق در حال تایپ...
معرفی کتاب عشق در حال تایپ...
کتاب عشق در حال تایپ مجموعه داستانی به قلم مهرانه بلوچ نویسنده جوان چابهاری است که انتشارات دانشیاران ایران در زمستان ۹۹ منتشر کرده است.
درباره کتاب عشق در حال تایپ
مجموعه داستان عشق در حال تایپ برخلاف نامش کتابی صرفا عاشقانه نیست. این اثر شامل هشت داستان کوتاه به نامهای النگوی شیشهای، قایم باشک، تیره و عمیق، عصیان، بوی توتهای وحشی، پایان داستان دنبالهدار، بیراهه و کلاس شماره ۲۰۱ است که با سوژههای واقعی نوشته شدهاند.
نویسنده تمام سعی خود را میکند تا مخاطب با خواندن عشق در حال تایپ علاوه بر لذت بردن، درباره اتفاقات جزئی کتاب بیندیشد. خودش را جای تکتک کاراکترها بگذارد. با لبخندهایشان بخندد و با اشکهایشان اشک بریزد. هم قدم با آنها عشق بورزد و در موقعیتهای ترسناک دست و پایش را گم نکند. در تمامی داستانها عشقی ظریف نهفته است که جذابیت این کتاب کمحجم را بیشتر میکند. تکتک شخصیتهای اصلی و فرعی کتاب از شخصیتهای واقعی گرفته شدهاند که با نویسنده ارتباط مستقیم و غیر مستقیم داشتهاند.
خواندن کتاب را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به تمام دوستداران داستانهای واقعی، اجتماعی و عاشقانه پیشنهاد میکنیم.
بخشی از کتاب عشق در حال تایپ
من با ریحانه ازدواج کردم اما راشد نامزدیاش را با مرجان به هم زد. سه میلیارد پدرش را دزدید. رفت تا با یک دختر تهرانی ازدواج کند و به کانادا برود. من باید بلیط بگیرم و بروم دنبالش. من نباید اینجا باشم. باید کمرشکن عمو سهراب را بردارم و یک گلوله در مغزش خالی کنم تا درس عبرت بشود که دیگر با آبروی دختر مردم بازی نکنند.
***
به او گفته بود دفتر شصت برگ را از مغازهی آقا حسن سیصد تومان خریده و خودکار بیک آبی را دویست تومان.
- سال چند بود؟
هر چه فکر کرد یادش نیامد سال هزار و سیصد و چند بوده است بعد در حالی که جرقهای در ذهنش زده شده باشد گفت: «سالی که هنوز یارانهها قطعی نشده بود.»
***
چشمهایش را بست. مامان داشت لالایی میخواند. لالایی میخواند و کنار گهوارهی سام چمباتمه زده بود. گریه میکرد و لالایی میخواند. با وحشت چشمهایش را گشود. برادرش سام فقط پنج روز زندگی کرد و او پنج سال است که دارد زجر میکشد.
***
در تمام مدتی که علیرضا از ماشین پیاده شد، از پلهها بالا رفت، دوش گرفت و روی تخت دراز کشید، فکر سمانه رهایش نکرد.
احساس کرد که با تمام سلولهای تنش سمانهی سی و هفت ساله را میخواهد و دستهایش باز شدهاند تا از خیال و رویا رد شوند و سمانه را در آغوش بگیرد.
***
سکوت کردم و سرم را انداختم پایین. رها دوباره سوالش را پرسید و شانههایم را در دست گرفت. حالا پشت به پنجره ایستاده بود. ساعت هنوز هم روی چهار و سی دقیقه مانده بود و عقربهی ثانیه شمار درجا میزد.
محکم به سینهاش کوبیدم و او پرت شد پایین.
حجم
۳۸۷٫۵ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۹
تعداد صفحهها
۴۶ صفحه
حجم
۳۸۷٫۵ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۹
تعداد صفحهها
۴۶ صفحه
نظرات کاربران
کتاب خوبیه عالی