دانلود و خرید کتاب عمارت میرحسین اشرف اعتماد
تصویر جلد کتاب عمارت میرحسین

کتاب عمارت میرحسین

نویسنده:اشرف اعتماد
انتشارات:انتشارات نظری
دسته‌بندی:
امتیاز:
۱.۷از ۳ رأیخواندن نظرات

معرفی کتاب عمارت میرحسین

کتاب عمارت میرحسین داستانی از اشرف اعتماد است که در انتشارات نظری به چاپ رسیده است. این داستان که بر اساس واقعیت نوشته شده است سفری به دل تاریخ است و روایتی از ماجراهای زندگی در دوره حکومت احمدشاه است. 

در کتاب عمارت میرحسین سفری به دل تاریخ می‌کنیم و به دوران حکومت احمدشاه سر می‌زنیم. جنگ جهانی اول تازه به پایان رسیده است و هنوز مردم نتوانسته‌اند خود را از عوارض مخرب آن رها سازند. حال در این میان باید دید که در این عمارت، چه ماجراهایی در انتظار آدم‌ها است.

کتاب عمارت میرحسین را به چه کسانی پیشنهاد می‌کنیم 

اگر از خواندن داستان‌هایی با درونمایه تاریخ لذت می‌برید، خواندن کتاب عمارت میرحسین را به شما پیشنهاد می‌کنیم. 

بخشی از کتاب عمارت میرحسین

دوران حکومت احمد شاه بود و جنجال‌های سیاسی. جنگ جهانی اول سه چهار سال بود که به پایان رسیده بود هنوز آثار جنگ در گوشه کنار کشور دیده می‌شد. شرایط اقتصادی مردم نابسامان و جامعه درگیر بحران‌های اقتصادی و اجتماعی بود. کشور در حالت احتضار بود مردم با لباس‌های لجام گسیخته و کیسه به دوش انداخته درکوچه‌ها راه می‌رفتند. جنگ زندگی مردم را متلاشی کرده بود.

هوای شهر سنگین و نفس‌گیر بود. دیوارهای گِلی از بی‌آبی فریاد تشنگی سر داده بودند. درختان بی‌برگ و بار در گوشه و کنار شهر قد علم کرده بودند. سگ‌های ولگرد و گرسنه در کوچه‌ها سرگردان بودند.

َلت در چوبی حیاط باز بود و با وزش باد، صدای جیرجیر در، در فضا می‌پیچید. باد هوهوکنان لابه‌لای شاخه‌ها می‌پیچید و برگ‌های خشکیدۀ درختان را بی‌صبرانه به زمین می‌ریخت. صدای به هم خوردن پنجره‌های چوبی با وزش باد فضای دلهره‌آوری را بوجود آورده بود.

خانه شامل اتاق‌های بزرگِ تودرتو، با پنجره‌های بزرگ چوبیِ مشبّک و یک دهلیز باریک که ته آن صندوق‌خونه بود.

یک حیاط بزرگ بود و چند درخت لخت و عریان که روی شاخه‌های هر درختی فقط چند برگ خشکیده به چشم می‌خورد. حیاط خانه در پاییز بیشتر شبیه بیابان بی‌آب و علفی بود که فقط چند درخت خشکیده در گوشه کنارِ آن قد علم کرده بودند. حیاط پوشیده از برگ‌های زرد و نارنجی بود. حوضِ مربعی شکل بزرگی وسطه حیاط قرار داشت که چند تا ماهیِ ریز و درشت در آن می‌لولیدند.

فرش‌های دست‌بافت، ناهمواری‌های سطح اتاق‌ها را پوشانده بود. پرده‌های گلدار که به خاطر تابش نور آفتاب رنگ باخته بودند با وزش باد به رقص درآمده بودند.

میرولی‌الله از سیّدهای طباطبایی مراغه بود مرد مؤمن و با خدایی بود روی زمینی که ارثیۀ پدریش بود کار می‌کرد با دست‌های زمختش بیل می‌زد می‌کاشت و برداشت می‌کرد همان کاری که پدرانش می‌کردند. زمانی که جنگ جهانی اول بود قحطی بیداد می‌کرد زمین‌هایش را فروخت و تو بازارچه یک حجرۀ کوچک خرید.

میرزاده دختر میرولی‌الله ده سالش بود زیبا و زبر و زرنگ بود. خواستگارا کم‌کم پاشنۀ در را درمی‌آوردند. گلین خانوم مادر میرزاده، هفت هشت شکم زاییده بود که همه به خاطر سیاه سرفه و سرخک تلف شده بودند فقط میرزاده مونده بود با یک خواهر کوچیکتر از خودش که اسمش علویّه بود.

صدای کُرکُر قلیون بی‌بی از اتاق بغلی به گوش می‌رسید و با هر پُکِ قلیون، میرزاده رو صدا می‌زد و می‌گفت دخترم! گل سر سبدم یه چایی واسه بی‌بی بریز.

میرزاده هم از خدا خواسته برای این‌که خودشو برِ بی‌بی لوس کنه با ناز و عشوه بلند شد و رفت کنار سماور زغالی و یه چایی خوش‌رنگ و خوش‌بو که بوی هل تا اون سر اتاق می‌رفت ریخت تو استکان کمر باریکِ لب طلایی و گذاشت تو نعلبکی گل قرمزی آورد گذاشت جلوی بی بی.

بی‌بی همدم تنهایی‌های میرزاده بود. شب‌ها میرزاده بغل بی‌بی می‌خوابید. علویه یه طرف بی‌بی می‌خوابید، میرزاده یه طرف دیگه. هرشب بی‌بی برای بچه‌ها قصّه می‌گفت. قصّه‌های بی‌بی تمومی نداشت. گاهی قصّه‌ها ادامه‌دار می‌شد و بقیّۀ قصه به شب بعد موکول می‌شد.

میرزاده آن دختر ابرو کمون با چشم‌های درشت و خوش‌حالت و صورت گرد و بینی کوچک و لب‌های جمع‌وجور و غنچه، گل سرسبد میرولی‌الله بود و دختر دست و پنچه داره گلین خانوم. زهرا سلطان زن مش ممد قابچی میرزاده رو برای پسرش زینال در نظر گرفته بود. زینال یه پسر قد دراز و بی‌قواره بود که گردنش مثل غاز دراز بود و دستاش اونقدر دراز بود که از آستین‌های کتش تا آرنج بیرون می‌زد. به خاطر درازی پاهاش پاچه‌های شلوارش تا زیر زانوش می‌موند. صداش مثل صدای نی‌ قلیون از حنجره‌اش بیرون می‌آمد. زینال از نعمت تیپّ و قیافه بی‌نصیب بود اونقدر دراز بود که موقع راه رفتن تلو تلو می‌خورد و قدّش کج می‌شد امّا پسر کاری و مهربانی بود دستاش از کار زیاد پینه بسته بود یک سال تو مکتب درس خونده بود و کوره سوادی داشت؛ تک پسر بود و هفت تا خواهر داشت باباش مِلک و املاک زیاد داشت ولی می‌گفت زینال باید رو پای خودش واسته. میرزاده هر وقت زینال رو می‌دید اونو مثل غول بی‌شاخ و دمی تصوّر می‌کرد و پا به فرار می‌گذاشت میرولی‌الله هم سخت مخالف بود و از ریخت و قیافۀ زینال خوشش نمیومد هر وقت سروکلّۀ زهرا سلطان پیدا می‌شد می‌گفت دختر شوهر نمیدم. بی‌بی هم پشت میرزاده در میومد و می‌گفت: دخترم رو هرکی دست بذاره می‌دمش به اون. اونوقت بی‌بی و میرزاده پنهانی می‌خندیدند و گلین خانوم هم وقتی از خنده‌های زیرکانۀ آنها خبردار می‌شد؛ دوباره غُرغُراش شروع می‌شد و می‌گفت: بی‌بی میرزاده رو پررو کرده بعدش چپ چپ نگاهی به بی‌بی می‌کرد و بی‌بی هم خودش رو می‌زد به اون راه. گلین خانوم هم می‌دید چاره‌ای نداره، هم‌رنگ جماعت می‌شد و غش غش می‌خندید بعدش می‌گفت امان از دست شما، دو تایی دست به یکی کردید تا خواستگارارو بپرونید.

کاربر 1150984
۱۴۰۱/۰۴/۰۷

اصلا جذابیت و کشش نداشت، نثرش خیلی بد بود

کاربر ۱۸۴۶۱۳۵بانو
۱۴۰۰/۰۹/۱۶

با کتاب ماهرخ یه قصه دارن

بریده‌ای برای کتاب ثبت نشده است

حجم

۲۵۷٫۸ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۸

تعداد صفحه‌ها

۳۸۴ صفحه

حجم

۲۵۷٫۸ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۸

تعداد صفحه‌ها

۳۸۴ صفحه

قیمت:
۳۶,۶۰۰
تومان