کتاب بخوان به نام گل سرخ
معرفی کتاب بخوان به نام گل سرخ
کتاب بخوان به نام گل سرخ نوشته غلامعباس امانی (مانی) است. این کتاب که داستانهای زندگانی علامه محقق شیخ شوشتری (ره) است را انشر میراث ماندگار منتشر کرده است.
درباره کتاب بخوان به نام گل سرخ
مجموعه داستان بخوان به نام گل سرخ، آمیزهای است از خاطره و داستان، شرح احوالات مردی که خاتم عارفان شوشتر و گل سرخ بوستان معرفت است. با توجه به این که همه داستانهای این مجموعه در عالم واقعیت رخ داده است، نویسنده بر آن بوده است تا در این مجموعه فضای داستان و خاطره در هم آمیخته شود. آنچنان که مخاطب در تشخیص این دو در مانَد، چراکه اصالت اثر آن هم زمانی که روایات از زبان عارفی نامدار چون حضرت شیخ محمّد تقی شوشتری-رضوان الله تعالی علیه-باشد، در صداقت و حفظ امانت است نه چیز دیگر و نویسنده هیچگاه از اصالت داستان و اصل ماجرا خارج نشده است.
خواندن کتاب بخوان به نام گل سرخ را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب راب ه تمام علاقهمندان به عرفان پیشنهاد میکنیم.
بخشی از کتاب بخوان به نام گل سرخ
بخوان به نیت باران: به شاعر شکوفههای دلتنگی هوشنگ بهداروند
هرسال اول مهر که میشد، شور و حالی پیدا میکردم. شور و حالی که به همهی بچّهها در آغاز سال دست میدهد.
تازه قدم به دبیرستان گذاشته بودم. جایی که زیباترین دوران زندگیام را گذراندم. با تمام خاطرات تلخ و شیرینش. بر بام شادی آهنگ عشق مینواختم، چون قدم در جایی میگذاشتم که همیشه آرزویش را داشتم؛ امّا از طرف دیگر طبل غم بر تنم میکوبید. از اینکه باید آغاز سال جدید را هم مثل سالهای گذشته با همان لباسهای مُندرس و کفشهای بزرگ برادرم در بین هم شاگردیهایی که خیلی از آنها هم کلاسیهای سالهای گذشته من بودند، ظاهر شوم. بارها و بارها مرا با این تیپ دیده بودند.
یاد این موضوع خاطرم را مُکدّر میکرد. هرگاه که غرق در دنیای کلاس و همکلاسیها میشدم با آن لباسهای نو و کفشهای شیکشان، آرامآرام عرق سردی بر پیشانیام مینشست، مثل نشستن شبنم سرد بر پیشانی نیلوفر آبی.
یک ماهی از آغاز مدارس میگذشت، یک ماهی که به قول هدایت: «همچون خوره روحم را در انزوا میخورد» و پیش میرفت. با قرض و قله از یکی از همکلاسیها، پول خرید کتابهای درسیام را تهیّه کردم. یک روز وقتی دبیر ادبیاتمان صدایم زد و از من خواست تا درس هفتهی گذشته را جواب دهم، درست یادم است آن قدر افکارم غرق موضوعات متفرقه بود که نمیدانم چه جوری بلند شدم و به طرف تخته سیاه حرکت کردم. ناخواسته پایم را از سکوی کلاس بالا بردم. یک دفعه واژگون شدم و یکی از کفشهایم از پایم پرت شد.
مُچالهی کاغذی که در آن تپانده بودم، در مقابل دیدگان سی نفر بیرون افتاد. با شلیک خندهی بچّهها، کلاس از جا کنده شد. بغض سرد و سنگینی گلویم را فشرد. شاخهی بلند غرورم شکست و شکوفههای عزّتم زیر پای بچّهها له شد. معلم خلاف همیشه نگاهی از خشم به بچّهها انداخت به طوری که بلور خنده بر امتداد هوا شکست. بعد رو به من کرد، در حالی که انگار غمی از عمق نگاهش می درخشید، گفت: « بفرما بنشین» و در سکوت سنگینی فرو رفت.
حجم
۱۰۱۴٫۸ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۶
تعداد صفحهها
۷۸ صفحه
حجم
۱۰۱۴٫۸ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۶
تعداد صفحهها
۷۸ صفحه