کتاب به تو نگاه می کنم
معرفی کتاب به تو نگاه می کنم
کتاب به تو نگاه می کنم نوشته مهشاد صدرعاملی است. این کتاب را انتشارات کتاب نیستان منتشر کرده است.
درباره کتاب به تو نگاه می کنم
این کتاب داستان دختری بهنام رها است که با تمام مخالفتهای خانوادهاش سراغ موسیقی رفته و آن را یاد گرفته است. حالا توانسته در یک گروه موسیقی عضو شود و با آنها برای یک اجرا تمرین کنند. دراین گروه دخترها و پسرها با هم تمرین می کنند و با هم صمیمی هستند اما او نمیتواند با اعتقادات ورفتار آنها کنار بیاید و کمکم از آنها فاصله میگیرد در همین زمان او برای دادن امانتی پدرش به مغازه علی کاظمی میرود و در آن مغازه پسری بهنام یحیی را میبیند که در حال خواندن کتاب کویر دکتر شریعتی است و همین موضوع زندگیاش را تغییر میدهد. این کتاب روایت زندگی جوانانی است که به واسطه موسیقی همدیگر را پیدا میکنند.
خواندن کتاب به تو نگاه می کنم را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به تمام علاقهمندان به ادبیات داستانی پیشنهاد میکنیم.
بخشی از کتاب به تو نگاه می کنم
امروز بچههای گروه موسیقی برای تولد میثم در کافه جمع شده بودند، ولی من نرفتم چون دلم نمیخواست که رفتوآمدهایمان بیشتر از محدوده گروه موسیقی شود. عصرهای سهشنبه، مامان کمی زودتر از روزهای دیگر به خانه میآمد. من چای را قبل از آمدنش دم میکردم و بعد پشت میز آشپزخانه روبهروی کتری و قوری مینشستم و به این فکر میکردم که امروز با چای خرما میچسبد یا توت خشک. من عاشق جزئیات بودم و بیشتر از دیگران به آنها توجه میکردم. به نظر من در رسیدگی به گوشه و کنارههای زندگی لذتی عمیق بود، لذتی که آدمهای پرمشغله کلیبین از آن محروم بودند. من یاد گرفته بودم که هر روز لباس، رنگ، نوشیدنی، حال و هوا و در آخر آدمهای مخصوص به خودش را دارد. آدمهای روزهای یکشنبه به هیچوجه شبیه آدمهای بقیه روزهای هفته نبودند. روزهای یکشنبه به رنگ شال لیمویی رنگم بود با طعم سیب و دارچین. روزهایی که برایم تناقض حسهای دلهره و اشتیاق بود.
مامان که میآمد چای را توی فنجانهای خاکستری میریختم و از شلوغیهای بیمارستان میپرسیدم، آنقدر میپرسیدم که نوبت به جواب پس دادنهای خودم نرسد، ولی مثل اینکه امروز رسید.
«این گروهی که با هم ساز میزنید، دخترند؟»
کمی مکث کردم. گوشه لب لعنتیام لرزید و گفتم: «دختر هم هستند.»
مامان با سماجت چشمهایم را زیر و رو میکرد تا بتواند مثل همیشه چیزهایی را در درون آن کشف کند.
پرسید: «خب؟»
خندیدم و گفتم:
«چی خب؟» و تهمانده چایم را سر کشیدم.
مامان گفت: «برایم تعریف کن! چند نفرید؟ میتونم آهنگاتون را گوش بدم؟»
لیست بلندی را که فقط شامل سه آهنگ نصف و نیمه بود در ذهنم مرور کردم و تقریباً مطمئنم شدم که هیچکدامشان قابلیت پخش شدن در مقابل مادرم را ندارند، بنابراین گفتم:
«هنوز آماده نیستند. باید رویشان کار کنیم... پنج نفریم... کاری به هم نداریم... یعنی آنها با هم صمیمیترند... من زیاد در جمعهایشان نمیروم... فقط تمرین میکنیم... همینها دیگر.» بدتر از این نمیتوانستم توضیح بدهم. برای چه آنقدر دستپاچه شده بودم؟ مگر حقیقت جز این بود؟! مامان کمی با چشمانش مرا مطالعه کرد و بعد گفت: «میدانم که مراقب خودت هستی!»
لعنت به من!!
حجم
۷۱٫۰ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۷
تعداد صفحهها
۸۸ صفحه
حجم
۷۱٫۰ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۷
تعداد صفحهها
۸۸ صفحه