دانلود و خرید کتاب خانه پریان تورج زاهدی
تصویر جلد کتاب خانه پریان

کتاب خانه پریان

نویسنده:تورج زاهدی
دسته‌بندی:
امتیاز:
۳.۷از ۳ رأیخواندن نظرات

معرفی کتاب خانه پریان

کتاب خانه پریان نوشته تورج زاهدی نوشته است. این کتاب را انتشارات کتاب نیستان منتشر کرده است.

درباره کتاب خانه پریان

رمان «خانهٔ پریان» اولین رمان در ایران است که به مباحث رازورانه می‌پردازد، و نظام معنوی اسلام را به عنوان موضوع اصلی برگزیده است. پیش از این هرگز مسائل معنوی و ماوراءالطبیعه در رمان فارسی طرح نشده است. در رمان خانهٔ پریان، مباحث پررمز و رازی که مؤلف، خود عنوان «رازورانگی» را بدان اطلاق می‌کند، مورد شرح و تفسیر و تأویل قرار گرفته است.

داستان این کتاب درباره مردی است که خواب می‌بیند و کم‌کم متوجه می‌شود این خواب‌ها معنایی دارد و به او می‌گوید باید کاری را انجام دهد. داستان با یکی از خواب‌های مرد شروع می‌شود، او خواب می‌بیند که در یک منطقه در تهران درحال قدم زدن است که پسر جوانی کفش های یک مرد درشت‌اندام را واکس می‌زند و زمانی که از او پول می‌خواهد مرد شروع می‌کند به کتک زدن کودک. مرد جلو می‌رود و از کودک دفاع می‌کند و با به هیجان آوردن مردم آن‌ها را هم با خود همراه می‌کند. مرد درشت‌اندام و نوچه‌هایش وقتی اوضاع را می‌بینند تصمیم می‌گیرند بعدا به او حمله کنند. 

خواندن کتاب خانه پریان را به چه کسانی پیشنهاد می‌کنیم

این کتاب را به تمام علاقه‌مندان به ادبیات داستانی پیشنهاد می‌کنیم. 

بخشی از کتاب خانه پریان

وقتی پسرک بلند شد، از گوشه لب و بینی‌اش خون جاری بود. ظاهراً انگشترهایی که مرد به انگشت داشت، صورت حریف خردسالش را آش و لاش کرده بود. پیش از آنکه من فرصت مداخله‌ای داشته باشم، مردک با بی‌رحمی تمام، دومین سیلی را به گونه پسرک نواخت. این‌بار ضربه در جهت عکس بود و پسرک را روی بساط کفش‌ها، برس‌ها و قوطی‌های واکس انداخت. مرد بی‌رحم آنقدر سریع عمل کرده بود که تازه چند نفری از عابرین و مغازه‌داران و چندتا از مشتری‌های قهوه‌خانه داشتند دورشان جمع می‌شدند. مرد هجوم برد که پسرک را به باد کتک بگیرد. چند نفر مداخله کردند. مرد در میان قفل محکم بازوان مردانی که او را به زنجیر کشیده بودند، هَل مِن مبارز می‌طلبید، و درحالی‌که فحش‌های رکیک و تهدیدهای وحشیانه‌ای نثار پسرک می‌کرد، به او اتهام می‌زد که مابقی اسکناس هزار تومانی‌اش را پس نداده و می‌خواست حتی جیبش را هم بزند!

یکی دو نفر، پسرک را که با صدای بلند می‌گریست، در پناه گرفته و دلداری‌اش می‌دادند. چند نفری هم داشتن مجسمه ابوالهول را ارشاد می‌کردند و با ریش سفیدی از او می‌خواستند که از گناه پسرک درگذرد.

در همین لحظه سر و کلهٔ دو مرد جوان، که دوان‌دوان خود را به معرکه رسانده بودند، ظاهر شد. یکی از آنها که لاغر و کوتاه‌قد بود، با سری طاس و چشمانی درشت و دریده، ساعد دستش را که با مچ‌بند چرمی مزین شده بود دور گردن مرد حلقه کرد و صورتش را بوسید:

ـ نبینم ممدآقا، کی وجودش را داشته تو روت وایسه؟

ابوالهول خود را از محاصرهٔ مردان وارهاند و با تحقیر به پسرک اشاره کرد:

ـ تقصیر منه که گذاشتم اینجا کار کنه...

جوان دوم که تسبیحی را در دست می‌چرخاند، خطاب به ابوالهول گفت: «به جان ممدشیلنگ، این پسره خلافه!»

پسرک هنوز داشت هق‌هق می‌کرد، و جرأت نداشت از خودش دفاع کند. ممدشیلنگ و آن دو جوان شرور که به نظر می‌رسید نوچه‌هایش باشند، شروع کردند در باب رذایل پسرک نظریه‌های شداد و غلاظ سر دادن. پیدا بود که می‌خواهند جو را مسموم کنند، تا مردم از حمایت پسرک دست بکشند. پسرک در آن شرایط کاملاً مظلوم واقع شده بود، و مردم که به طور ژنتیک و آباء و اجدادی، حمایت از مظلوم در خونشان موج می‌زند، به نحو آشکاری در جبههٔ او بودند. ممدشیلنگ و نوچه‌هایش که گفتی با یکدیگر مسابقه می‌دهند، در برملا کردنِ به زعم آنها رذایل پسرک، گوی سبقت را از یکدیگر می‌ربودند. در این میان جوانکی که مچ‌بند چرمی داشت صراحتاً برای پسرک بخت‌برگشته خط و نشان می‌کشید و تهدید می‌کرد که: «دیگه کارت ساخته است!» و جوان دوم که نمی‌خواست در ادای چاپلوسی به بارگاه ممدشیلنگ چیزی کم بیاورد، خطاب به پسرک فریاد زد: «فری پررو! وقتی با تیزی دوتا خط انداختم زیر چشمت، یاد می‌گیری به ممدشیلنگ بگویی چشم اوسا!»

موکی
۱۴۰۳/۰۸/۰۷

کتاب ترکیبی از داستان، حکمت، عرفان، فلسفه و تاریخه به نظر من یک شاهکاره که تا الان ناشناخته مونده، همین اثر اگه غربی بود الان توی دنیا همه میشناختنش، واقعا کتاب رو نمیتونستم زمین بگذارم.

ali.s
۱۴۰۲/۱۰/۲۵

من این کتاب را قبلا یک بار خوندم،بسیار عالی.ولی قیمتی که طاقچه گذاشته واقعا فضایی و تخیلیه

ما مسلمانان، هر چیزی را در این جهان کثرت و این عروس هزار داماد، خواست و مشیت خداوندی می‌دانیم، به طوری که حتی اعتقاد داریم هیچ برگ درختی، بدون اذن خداوند، از شاخه جدا نمی‌شود و به زمین نمی‌افتد.
n re
اصلاً نمی‌دانستم به کجا می‌روم و چه مقصدی در پیش دارم. فقط دلم می‌خواست راه بروم. بدون هیچ دلیلی احساس می‌کردم که پیاده‌روی آرامم خواهد کرد.
n re
دست‌هایش هم شاعر بودند.
n re
جادو، جادو بود و هیچ‌وقت کهنه نمی‌شد. حافظ اشتباه نکرده بود: عشق، حدیثی است که اگر هزاران‌بار هم شنیده شود، باز نامکرر است.
n re
وقتی فکر آدم‌ها به هم نزدیک باشد، از نگاه همدیگر آشنا به نظر می‌آیند... «ای بسا هندو و ترک همزبان»
n re
مرگ و زندگی دست خداست،
n re
این مردم مسلمان‌اند، اجازه نمی‌دهند حق یک بچه صغیر ضایع بشود.
n re
جوان‌های امروزی غیرت را قورت دادند خواهرم.
n re
تب کردم! صدایش مرا در افسون غریبی فرومی‌برد که حاضر بودم در موج‌هایش غرق شوم و جان بدهم.
n re
«من از آدم‌هایی که خیال می‌کنند از همه بالاترند زیاد خوشم نمی‌آید.»
n re

حجم

۹۶۴٫۱ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۸۲

تعداد صفحه‌ها

۷۳۴ صفحه

حجم

۹۶۴٫۱ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۸۲

تعداد صفحه‌ها

۷۳۴ صفحه

قیمت:
۱۶۵,۱۵۰
۴۹,۵۴۵
۷۰%
تومان