بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب خانه پریان | طاقچه
تصویر جلد کتاب خانه پریان

بریده‌هایی از کتاب خانه پریان

نویسنده:تورج زاهدی
دسته‌بندی:
امتیاز:
۳.۷از ۳ رأی
۳٫۷
(۳)
ما مسلمانان، هر چیزی را در این جهان کثرت و این عروس هزار داماد، خواست و مشیت خداوندی می‌دانیم، به طوری که حتی اعتقاد داریم هیچ برگ درختی، بدون اذن خداوند، از شاخه جدا نمی‌شود و به زمین نمی‌افتد.
n re
اصلاً نمی‌دانستم به کجا می‌روم و چه مقصدی در پیش دارم. فقط دلم می‌خواست راه بروم. بدون هیچ دلیلی احساس می‌کردم که پیاده‌روی آرامم خواهد کرد.
n re
دست‌هایش هم شاعر بودند.
n re
جادو، جادو بود و هیچ‌وقت کهنه نمی‌شد. حافظ اشتباه نکرده بود: عشق، حدیثی است که اگر هزاران‌بار هم شنیده شود، باز نامکرر است.
n re
وقتی فکر آدم‌ها به هم نزدیک باشد، از نگاه همدیگر آشنا به نظر می‌آیند... «ای بسا هندو و ترک همزبان»
n re
مرگ و زندگی دست خداست،
n re
این مردم مسلمان‌اند، اجازه نمی‌دهند حق یک بچه صغیر ضایع بشود.
n re
جوان‌های امروزی غیرت را قورت دادند خواهرم.
n re
تب کردم! صدایش مرا در افسون غریبی فرومی‌برد که حاضر بودم در موج‌هایش غرق شوم و جان بدهم.
n re
«من از آدم‌هایی که خیال می‌کنند از همه بالاترند زیاد خوشم نمی‌آید.»
n re
به راستی که «رؤیا دیدن» دنیای مرموزی بود که انسان هیچ شناخت دست اولی از آن نداشت.
n re
آدم‌ها عموماً آنقدر اسیر تن‌پروری‌اند که زندگی کردن بر اساس احکام حکمت را «ریاضت» تلقی می‌کنند... ولی اگر کسی بتواند درست همان‌طوری که حکمت از انسان توقع دارد، زندگی کند، قطعاً موفق می‌شود... بله، با «انضباط کامل» انسان می‌تواند هر چیزی را تحت کنترل خودش دربیاورد...
n re
دور از شأن خودشان می‌دیدند که کسی در راه نجات آنان شهید شود. این خلاف هدف آنها بود. چون، به جبهه آماده بودند تا با فدا کردن جان خود، گرهی هر چند کوچک، از کار جنگ باز کنند و رزمندگان را یک قدم به پیروزی نزدیک‌تر کنند
n re
این، در شمار لحظات نادری از تجارب زندگی است که البته برای هر کسی اتفاق نمی‌افتد، و همگان هم شایستگی تجربهٔ این احساس شکوهمند را ندارند. دست‌های او با من حرف زدند این دقیقاً همان چیزی است که اتفاق افتاد، و من سعی می‌کنم آن را بیان کنم. تکرار می‌کنم: دست‌هایش با من حرف می‌زدند!... این احساس آنقدر قوی بود که حتی متقاعد شدم که خودش هم از آن خبر دارد.
n re
مثلاً خود ما وقتی کتابی یا حتی مطلب کوتاهی را برای بار دوم می‌خوانیم، مفهوم تازه‌ای از آن را کشف می‌کنیم... تقریباً همهٔ ما خیال می‌کنیم در قرائت اول، یا این مفهوم را ندیدیم، یا آن را دیدیم، و فهمیدیم، ولی بعد بنا به دلایلی فراموش کردیم... البته این امکان، یک چند درصدی ممکنه درست باشه... اما حقیقت اینه که بار اول، مفهوم مورد نظر را دیده‌ایم، اما چون آن موقع، حد درک ما کمتر بود، مقصود اصلی متن را نفهمیدیم...
موکی
گفتم: «پس با این حساب، عاشق شدن، گامی در جهت تکامله...» ـ دقیقاً!... گاهی اوقات هم، اصلاً واجبه که آدمیزاد عاشق بشود... یعنی برای پیش‌برد اهداف معنوی، راهی جز این نمی‌ماند که سالک‌ها به صورت زوج جلو بروند... زن و مرد، با هم...
موکی
ـ زمان گذشته وجود ندارد... آینده هم همین‌طور... فقط و فقط زمان «حال» وجود دارد... از شدت استفهام، مثل آدم‌های خروسک گرفته، صدایم تیز شد: ـ چی؟!... ‌ بیشتر از این سؤال‌پیچم نکن... به من و تو و هیچ‌کس دیگر هم ربط ندارد... حقیقت اینه که زمان، برخلاف تصور علم کنونی بشر، «خطی» نیست... بلکه «مدور» ه... در زمان خطی، امروز قبل از فردا، و بعد از دیروزه... اما در زمان مدور، نه دیروزی هست و نه فردایی... فقط زمان «حال» هست... اکنون، همان ابدیته، و ابدیت به اندازهٔ یک بشکن زدن کوتاهه...
موکی

حجم

۹۶۴٫۱ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۸۲

تعداد صفحه‌ها

۷۳۴ صفحه

حجم

۹۶۴٫۱ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۸۲

تعداد صفحه‌ها

۷۳۴ صفحه

قیمت:
۱۶۵,۱۵۰
تومان