کتاب لبخندی که شکست
معرفی کتاب لبخندی که شکست
کتاب لبخندی که شکست نوشتۀ تهمینه ورکانه است. این کتاب در سال ۱۳۹۸ توسط انتشارات نامه مهر منتشر شده است.
درباره کتاب لبخندی که شکست
در مقدمه این کتاب آمده است: شکستهام درست شبیه قاب عکس بچگی که بی حواس ازروی میز خاطراتت افتاده باشد. حالم خوب است کمی لب پر شدهام و ترکها شیشهٔ صورتم را زخم کردهاند. حالا همه چیز از نگاه من پر از ترکهای ریزودرشت است، حتی روزهای خوب. به تو نگاه میکنم اما احساس میکنم نگاه من نشکسته تو شکستی. سمت آینه میروم، این بار احساس میکنم من و لبخندم هر دو شکستهایم درست شبیه قاب عکس محبوب مادری که با دستهای تو کشته شد. دارم میبینم، داری میبینی، نگاهمان پر از خاطرات شکسته است. کمی نزدیکتر بیا میخواهم دست نوازش زخمهای خودمان باشم.
خواندن کتاب لبخندی که شکست را به چه کسی پیشنهاد می کنیم؟
این کتاب برای علاقهمندان به ادبیات داستان ایرانی بزرگسالان مناسب است.
بخشهایی از کتاب لبخندی که شکست
صدای تلویزیون را ازروی عدد سیویک بالا برده و روی چهل گذاشتی، حتماً دفعه پیش یادت رفته بود عددش را ازروی وسواس همیشگیات گرد کنی که حالا دنبال عدد بهتری میگشتی. صدای محسن یگانه در پسزمینه برهوت خانه با تمام انتهای شادش هنوز غمگین بود، برای همین راه را بر روی بغضت بستی و تلویزیون را خاموش کردی. دست بیحست را از داخل پیراهن زرشکی رنگت بیرون کشیدی و بعد از درآوردن پیراهن با حالتی از عصبانیت که دلت نخواهد ابرازش کنی آن را روی مبل انداختی. مثلاً امشب عروسی بهترین دوستت بود اما جای شادیهایی که میتوانستی به او بدهی چه کرده بودی؟ عروسیاش بهرسم خانوادگیشان داخل چادر برگزار شده بود، برای همین سرمای هوا جای زخمها و بخیههای کهنهات را خیلی اذیت کرده بود، بهطوریکه بعد از یک تبریک ساده و لبخند مصنوعی، آخر کار مجبور به انصراف از مجلس شادی دوستت شده بود اما دست تو نبود. تو هم مثل حسین، آن شب مرموز مردمک چشمهایت میرقصید، درست همان شبی که دست آتنا را میان دستهایت گذاشته بودند و پدرش زیر گوشت بارها تکرار کرد.
- جون تو جون آتنا، مواظب نور چشمم باش.
چقدر این حرف را تأکید کرده بود، کاش یکبار به آتنا این حرفها را میگفت تا حداقل حالا که روی این مبل نشسته بود کمتر داغ بر دل خوردهاش به رویش دهنکجی میکرد. کاش پدرش یکبار هم به آتنا میگفت مواظب یکدانه پسر مردم باش و رهایش نکن. روی مبل دراز کشید و مچ پای بیحسش را روی پای چپش انداخت. گیج و مبهم بود، کمی سرخوردگی، در کنار حجم زیادی از پدرانههای ابراز نشده چقدر دیوانهکننده بود. نتوانست بیشتر بخوابد برای همین ازروی مبل بلند شد و پای راستش بیحسش را با دست چپ به سمت جلو هل داد تا بتواند راه برود. مثل بلوز کاموایی که گر؛ آخرش باز شده باشد، داشت از هم میشکافت؛ اتفاقاً قلاب مادربزرگ هم بود اما مادر بزرگی نبود تا سرهمش کند، تا بهجای پدر و مادرش که بود و نبودشان فرقی به حالش نمیکرد سرش را میان چادر نمازش گم کند و اشکهایش گلهای مریم ریخته در چادرش را برگبرگ کند.
حجم
۹۳٫۲ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۸
تعداد صفحهها
۱۲۰ صفحه
حجم
۹۳٫۲ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۸
تعداد صفحهها
۱۲۰ صفحه