کتاب دستمال خامک دوزی
معرفی کتاب دستمال خامک دوزی
کتاب الکترونیکی «دستمال خامک دوزی» نوشتهٔ ریحانه بیانی در انتشارات آمو چاپ شده است. ریحانه بیانی متولد سال ۱۳۶۱، نویسنده افغانستانی مهاجر است. در مجموعه داستان کوتاه دستمال خامک دوزی نویسنده سعی داشته تا در قالب سیزده داستان کوتاه و با بهره بردن از یک لحن زنانه به بیان احساسات و دغدغههای زنان و دختران مهاجر بپردازد و خواننده را با روحیات این قشر از مهاجرین افغان آشنا سازد.
درباره کتاب دستمال خامک دوزی
نویسنده در این مجموعه همواره به بیان مضامینی چون بیان فرهنگ مادری در دیار غربت و مصائب دوری از خاک مادری پرداخته و تلاش کرده تا با ایجاد یک فضای غربت متاثر از مهاجرت مخاطب را تحت تاثیر قرار داده و با خود همراه سازد که همین موضوع باعث شده است با اثری ارزشمند در زمینه مطالعات فرهنگی و اجتماعی مردم افغانستان مواجه باشیم.
«دستمال خامک دوزی»، «خوابم نمی برد»، «به چی نگاه میکنی آرزو؟»، «مرد عنکبوتی»، «میوه»، «امروز سرت به جایی نخورده؟»، «کلوچه»، «طعم خاک خوب»، «یادداشت»، «کارت ها»، «خونسرد باش» و «زن گربهای»، سیزده عنوان داستانهای این مجموعه هستند.
کتاب دستمال خامک دوزی را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب به علاقهمندان به داستانهای کوتاه افغانستان پیشنهاد میشود.
بخشی از کتاب دستمال خامک دوزی
خوابم نمیبرد
میترسم اگر بخوابم، آنها بیایند به خوابم. مامان گفت: "تو چرا امشب نمیخوابی؟ ساعت از نه گذشته." من هم آمدم توی رختخوابم دراز کشیدم و چشمهایم را بستم. هر شب که ساعت نه خوابم میآمد. پس چرا امشب... شاید مامان کلک زده. من که ساعت بلد نیستم. تازه اگر هم بلد باشم، اتاق من که ساعت ندارد. فقط ساعت مچی صورتیام توی کشوی کمد است. عکس باربی روی صفحهاش خراب شده. من که خرابش نکردم. خودش شد. آن روزی که داشتیم با نرگس آببازی میکردیم....
یاد نرگس که میافتم، دلم یکجوری میشود. کاش نرفته بودند افغانستان. مامان گفت: "خیالت راحت باشد. آنها توی کابلاند. طالبان آنجا نیستند. توی یک شهر دیگرند." اسمش را گفت. ولی من الان یادم نمیآید چی بود.
از بابا پرسیدم: "مگر آمریکاییها همهٔ طالبانها را نکشتند؟" بابا گفت: "طالبان، نه طالبانها." بعد جواب داد: "اینها قایم شده بودند." بابا گفته بود طالبان آدمهای خیلیخیلی بدیاند؛ همان روزی که داشت آن کتاب را میخواند. من جلدش را نگاه کرده بودم و پرسیده بودم: "چی نوشته؟" بابا گفته بود: "طالبان". آخه آن موقع هنوز درسمان به "ط"ی دستهدار نرسیده بود. پرسیده بودم: "پس چرا قرآن میخوانند؟" خودم دیده بودم؛ توی آن فیلمیکه مامان و بابا داشتند نگاه میکردند. همان که دختره موهایش را کوتاه کوتاه کرد و لباس پسرانه پوشید. میخواست برود سر کار. توی کوچه دو تا طالبان فکر کردند پسر است. به زور با خودشان بردند یک جایی که بهش قرآن یاد بدهند. بقیهاش را ندیدم. مامان که نمیگذاشت نگاه کنم. همهاش میگفت برو مشقهایت را بنویس. مشقهایم را نوشته بودم. دیکته هم نوشته بودم. میگفت برو توی حیاط بازی کن.
بابا کمی فکر کرده بود و جواب داده بود: "خب، آنها فقط از رویش میخوانند. ولی معنیاش را درست نمیفهمند." گفته بودم: "یعنی توی قرآنهایشان زیر هر خطی فارسیاش را ننوشته. مثل قرآن کوچک شما؟" بابا گفته بود آره و دوباره به کتاب نگاه کرده بود. من پرسیده بودم: "اگر از آنها بدتان میآید، چرا کتابشان را میخوانید؟" فقط خندیده بود.
حجم
۵۳٫۹ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۶
تعداد صفحهها
۹۴ صفحه
حجم
۵۳٫۹ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۶
تعداد صفحهها
۹۴ صفحه
نظرات کاربران
موضوع خوبی انتخاب شده و روند داستان جذاب است. مشتاق شدم کامل بخوانمش 🌿⚘️ برای نویسنده ارزوی موفقیت های بیشتر و بزرگتر دارم.