دانلود و خرید کتاب شستشوی سرد حسین سلیمان پناه
تصویر جلد کتاب شستشوی سرد

کتاب شستشوی سرد

معرفی کتاب شستشوی سرد

کتاب شستشوی سرد مجموعه داستان‌هایی از حسین سلیمان پناه و پویا اسکندری است که در انتشارات آزادمهر به چاپ رسیده است.

درباره کتاب شستشوی سرد

کتاب حاضر شامل هفت داستان کوتاه از حسین سلیمان پناه و پویا اسکندری است. اکثر داستان‌های این مجموعه در نشریات و مجلات کشوری و استانی در جاهای مختلف چاپ شده است.

درباره نویسندگان کتاب شستشوی سرد

پویا اسکندری در تاریخ ۱۳۶۷/۱/۲۸ در شهرستان مراغه زاده شد. در رشتهٔ ریاضی و فیزیک مدرک پیش دانشگاهی گرفت و در حال حاضر در رشتهٔ مهندسی عمران دانشگاه آزاد واحد بناب دانشجو است او عطش خود را به داستان‌خواندن با کتاب‌های صادق هدایت، کافکا و ژوزه سارا ماگو و...فرونشاند و با راهنمایی یکی از دوستانش به نام حسین سلیمان پناه توانست چندین داستان و نقّاشی در نشریات استانی و محلّی به چاپ برساند. او خود را مدیون انجمن داستان نویسان مراغه می‌داند.

حسین سلیمان پناه بکتاش متولّد ۱۳۵۲ در روستای ینگی کند خوشه مهر شهرستان بناب است ، وقتی که پنج ساله بود به همراه خانواده و پدرمهاجرپیشه‌اش به بناب آمد اولین شعرش را در سال دوم راهنمایی سرود. از سال پنجم ابتدایی به قول لئوتولستوی «لذّت مطالعه» را درک کرد، سال چهارم دبیرستان بود که با داستان «روز مادر» داستان نویسی را تجربه نمود و از آن به بعد در وادی شعر و داستان، نقد و مقاله فعالیت خود را اغاز کرد و به برکت آن‌ها در جشنوارهای دبیرستانی و دانشگاهی شرکت کرد و مقام آورد. در مجلّات، روزنامه‌ها و ویژه نامه‌ها مطالبی از او چاپ شده است. یک مجموعه شعر به نام خواب خدا دارد و کتابی نیز بنام سفر در کویر که شرح و تفسیر کتاب کویر معلّم بزرگ دکتر علی شریعتی است و نیز کتاب آموزش تئاتر و مجموعهٔ نمایشنامه‌ که آموزش و پرورش مراغه چاپ کرده است. مجموعه شعر ترکی «باجی بیزی نظرلیب‌لر»، مجموعهٔ ترجمه اشعار احمد عارف و مجموعه داستان‌های به نام «عصر دوشنبه‌های معاصر» نیز از این نیوسنده در دست چاپ است.

خواندن کتاب شستشوی سرد را به چه کسانی پیشنهاد می‌کنیم

علاقه‌مندان به داستان‌های کوتاه از نویسندگان جوان معاصر را به خواندن این کتاب دعوت می‌کنیم.

بخشی از کتاب شستشوی سرد

نیمکت: پویا اسکندری

دیشب فقط توفکرش بودم. که پیرمردچه روزنامه‌ای می‌خواند و چرا گریه می کرد رفتارش را حدود یک ماهی زیر نظر داشتم. فقط تو این یک ماه عادتش این شده بود که وقتی به نیمکت می‌رسید، گرد و غبارش را پاک می کرد و می نشست ولی این بار به جای گرد و غبار، سفیدی برف بود. با دست زمختش برف نیمکت را کنار زد و نشست. سفیدی موهایش با آن کلاه سیاه رنگ و دانه‌های برف تضادّ عجیبی را نمایش می داد. بلندی ریش‌هایش برشال قهوه‌ای رنگش، تشر می زد. پالتویی قدیمی به تن داشت. روزنامه کهنه‌ای را از جیب پالتواش بیرون آورد، شروع به خواندن کرد. یکی دو بار از کنارش رد شدم. پیرمرد فقط به روزنامه زُل زده بود و اصلاً روزنامه را ورق نمی‌زد. انگارکه از دنیای اطرافش خسته شده بود وآرامشش را در روزنامه خواندن جست و جو می کرد. چند ساعتی که می گذشت عینکش را برمی‌داشت و چند قطره اشکی که روی گونه‌های استخوانیش سرازیر می‌شد پاک می کرد و دوباره به آن زل می زد. یک بار بعد از کلّی کلنجار رفتن با خودم پیشش رفتم، گفتم: «آقا چی می‌خونی؟» جوابم را نداد. از لج بازی پایم را محکم بر تلّ برف‌ها کوبیدم پاچه شلوار ضخیمش خیس شد تابلکه حرفی بزند امّا مثل نیمکت بی روح شده بود. با خودم گفتم: «شاید بهش بگم بابا بزرگ جوابمو بده» نزدیکتر شدم، گفتم: «بابا بزرگ میشه بگی چی می‌خونی؟» یک دفعه بغضش ترکید و هق هق صدایش بلند شد، تکانی به خود داد وبه زور برخاست. نگاهی عمیق به صورتم انداخت باز حرفی نزد و رفت. صبح روز بعد دوباره روی همان نیمکت نشسته بود. باز همان روزنامهٔ رنگ و رو پریده را می خواند و باز همان برنامهٔ همیشگیش. دیگر حسّ کنجکاوی و فضولی خفه‌ام می کرد، این بار یواشکی و دزدکی از پشت سرش به روزنامه نیم نگاهی انداختم. فقط توانستم تاریخش را ببینم، متوجّه شدم روزنامه، مال دو سال پیش بود. فردایش زودتر از همیشه به پارک رفتم. روی همان نیمکت نشستم تا بیاید. ولی هر چه منتظر شدم، دیدم نیامد. سلانه، سلانه و پکر برمی‌گشتم که دیدم، چند کوچه پایین‌تر از کوچهٔ ما پیرمرد را که ماسک اکسیژن بر دهان داشت با برانکارد توی آمبولانس می‌گذاشتند دیگر از آن وقت به بعد خبری از پیرمرد نشد. چند روز بعد تواتاقم بودم، نوشتن انشایی با موضوع آزاد از یک طرف و همهمهٔ زنان کوچه از طرف دیگر حسابی دمرم کرده بود. هر چه زور می‌زدم و تقلّا می‌کردم چیزی به ذهنم نمی‌رسید و کاغذ را فقط خط خطی می‌کردم زنان محلّه در خانهٔ ما جمع شده بودند و سبزی پاک می کردند، تا آش نذری بپزند. از هر دری صحبت می کردند. یک لحظه صدای اولدوز خانم را شنیدم که می‌گفت: «خدا رحمتش کنه؟»

*****

باید بکشید: حسین سلیمان پناه بکتاش

باید بکشید. نه چاره‌ای ندارید. من تصمیمم را گرفته‌ام. شما چند ماهه که مرا علّاف کردید. با این دست‌دست کردنت کلّی از برنامه‌هایم عقب افتادم. آخه، چطور او را بکشم. دستم می‌لرزه. اضطراب تمام وجودم را می‌گیره. و عرق سردی بر پیشانیم می‌نشینه و... البتّه همهٔ این‌ها هم دست توست یعنی تو این طوری می‌خواهی. خوب اگر من این جوری می‌خواهم پس چرا نمی‌کشید؟ چرا از خواستهٔ من سرپیچی می‌کنید و کار را تمام نمی‌کنید؟ هه ببینم! عذاب وجدان دارید؟ یا نمی‌خواهید نامردی کنید؟! یا نه اصلاً می‌خواهید قهرمان بازی درآرید؟ نه، نمی‌خواهم قهرمان بازی در آورم امّا ... چرا یک جور دیگر تمامش نمی‌کنی. یک جوری که .... بسه‌بسه اینجا منم که باید تصمیم بگیرم. حتّی، سرنوشت تو هم دست من است. من هر جوری بخواهم تمامش می‌کنم. تو هم مجبوری هر کاری از تو بخواهم انجام بدهی. شیرفهم شد. باشه قبول، هر چی تو بگوید همان. امّا، خواهش می‌کنم فقط این یکی را از من مخواه. آخه چطوری می‌توانم مادرم را بکشم. آن هم به دلیل واهی. به دلیل پایان غیر منتظره .... نه، نه این کار از من ساخته نیست. چرا هست. چون من می‌خواهم. مگه تو هر چی بخواهی من باید انجامش بدهم. آره، من تو را خلق کردم و سرنوشت تو هم دست من است. دیگر داری کفرم را در می‌آوری. گفتم که من او را نمی‌کشم. تو باید بکشی. نمی‌کشم. می‌کشی باید بکشی و این بحث را خاتمه بدهی. چند ماهه که داری با من یکی بدو می‌کنی. دیگر خسته شدم وقت هم ندارم. تو خیلی نامردی. فقط به فکر خودت هستی. آخه نامرد یک جور دیگر تمامش کن تو می‌خواهی مشهور بشوی. تو می‌خواهی به نانی برسی. تو می‌خوای ... تقصیر من چیه مادرم را بکشم.

نظری برای کتاب ثبت نشده است

حجم

۲۱۷٫۴ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۸۹

تعداد صفحه‌ها

۶۶ صفحه

حجم

۲۱۷٫۴ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۸۹

تعداد صفحه‌ها

۶۶ صفحه

قیمت:
۱۸,۰۰۰
تومان