کتاب ملکه سایه ها
معرفی کتاب ملکه سایه ها
کتاب ملکه سایه ها نوشته دانیال باقریه است. این کتاب داستان یک خانواده است که با یک سفر دچار مشکلات تازهای میشوند.
درباره کتاب ملکه سایه ها
آلبرت پسر نوجوان سیزده سالهای که عاشق بازی فوتبال است و آرزو دارد وقتی بزرگ شد یک فوتبالیست حرفهای شود. مادر آلبرت امیلی میلر زنی میانسال با قدی متوسط و موهای قهوهای فر است و چشمانی مشکی دارد او زنی شجاع و دلسوز است. آنا میلر دختر خانواده سه سال از آلبرت کوچکتر است. او دختری با موی قهوهای و مجعد و چشمانی مشکی با جثهای متوسط بود که توانایی بینظیری در نقاشی کشیدن دارد. الکساندر میلر پدر خانواده مردی میانسال با قد نسبتا بلند و هیکلی چهارشانه و صورتی ته ریش دار است او در شرکت تولید و نصب چمن مصنوعی کار میکند و مدیر فروش آن شرکت است.
همهچیز در خانواده آلبرت ساده و خوب و طبیعی است تا اینکه یک شب مادر به بچهها میگوید اتفاق بدی افتاده است. پدرشان از شرکت اخراج شده است و آنها باید خانهشان را بفروشند و برای زندگی به یک خانه روستایی در روستای هیلز بروند. بچهها ارام و با نارضایتی میپذیرند. آنها به خانهای بزرگ به فاصله پانزده دقیقهای قبرستان میروند. خانهای بزرگ و عجیب که نیمه شب اتفاقات ترسناکی در انتظارشان است.
خواندن کتاب ملکه سایه ها را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به تمام علاقهمندان به داستان ترسناک پیشنهاد میکنیم
بخشی از کتاب ملکه سایه ها
آلبرت دستانش را با حوله خشک کرد و از دستشویی بیرون آمد و در این حین پدر دستی بر سر آلبرت کشید و او را نوازش کرد. پدر مجددا وارد دستشویی شد و اصلاح صورت را از سر گرفت. او در حال کشیدن تیغ به صورتش بود که آلبرت از او پرسید: " پدر امروز چرا اینقدر زود به خانه آمدی؟"
الکساندر همانطور که داشت به پرسش آلبرت گوش میکرد و صورتش را اصلاح مینمود ناگهان صورتش را زخم کرد و خون از صورتش جاری شد و بعد از گفتن ناسزا به خودش بعد از مکث کوتاهی صورتش را با حوله پاک کرد و به آلبرت گفت: " پسرم همه چیز را برات توضیح میدم"
پسر این را شنید و سرش را به نشانهٔ تایید تکان داد و به سوی میز غذا رفت.
وقتی آلبرت به میز غذا رسید، مادر میز را چیده بود و مرغ بریانی در وسط میز قرار داده شده بود. آلبرت صندلی چوبی را که از چوب بلوط درست شده بود عقب کشید و سر میز ناهار خوری نشست و پیشبند سفید رنگش را زیر یقهاش بست. مادر الکساندر و آنا را صدا کرد و خود سر میز نشست. وقتی پدر سر میز نشست پیش از همه چیز نوشیدنی مخصوص خود را که مادر روی میز قرار داده بود برداشت و مقداری از آن را در لیوان ریخت و یک نفس آن را سر کشید. روی بطری نوشیدنی کلماتی سیاه رنگ به زبان لاتین روی کاغذ زرد رنگ کمرنگی نوشته شده بود و زیر آن تصویر شیری درج شده بود که نشان از قدرت و سابقهٔ طولانی این کارخانه بود.
پدر هیچ وقت به آلبرت و آنا اجازهٔ خوردن این نوشیدنی را نمیداد و امیلی نیز فقط یک چهارم لیوان میتوانست از این بطری بنوشد. این بطری را شرکتی بسیار قدیمی به نام هاریسون از تقطیر غلات فراوری شده تولید میکرد و اینقدر سنگین بود که فقط پدر میتوانست کمی از آن بنوشد. در حین غذا خوردن مادر لقمهای را که مشغول جویدن آن بود قورت داد و گفت: " بچهها میخوام مطلبی را بهتون بگم"
بچهها قاشق و چنگالهایشان را زمین گذاشتند و به صورت مادر خیره شدند. امیلی کمی از لیوانش نوشید، سپس ادامه داد: " امروز برای پدر اتفاقی افتاده"
حجم
۳۵٫۲ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۰
تعداد صفحهها
۵۲ صفحه
حجم
۳۵٫۲ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۰
تعداد صفحهها
۵۲ صفحه
نظرات کاربران
سلام من این کتاب رو خواندم این کتاب واقعا عالی است و آقای دانیال باقریه یک روانشناس بسیار کار بلد است. استاد باقریه روانشناس مدرسه ی ما هست که از ایشون پرسیدم که شما کتاب مخصوص سن ما نوشتید . ایشون گفتن