کتاب بهترین بچه عالم
معرفی کتاب بهترین بچه عالم
کتاب بهترین بچه عالم را جیمز توماس گردآوری کرده است و با ترجمه اسدالله امرایی منتشر شده است. این کتاب مجموعهای از داستانهای بسیار کوتاه است.
درباره کتاب بهترین بچه عالم
آیا تابهحال فکر کردهاید داستان تا چه حدی باید کوتاه باشد؟ و در عین حال واقعاً معنای داستان داشته باشد؟ کتاب حاضر تلاشی است برای یافتن پاسخی مناسب به این پرسش. پاسخی که به هر صورت قطعاً ذهنی است.
گرداورنده این کتاب در ابتدا مطرح میکند که همینگوی داستان کوتاه را حدود ۷۵۰ کلمه میداند در این کتاب هم شما داستانی بلندتر از این نمیبینید. داستانهای این مجموعه کامل و پخته است. درست مثل همهٔ داستانهای دیگر و داستانهای مطرح و جدی توفیق در نحوهٔ بیان و عمق داستان است نه در تعداد کلمات و در شفافیت دید و اهمیتی است که به انسان میدهد. چشماندازی که در آن خواننده قادر باشد تا جنسی از زندگی.
جیمز توماس داستانهای کوتاه مسابقه داستان کوتاه کوتاه را به تعدادی از دانشجویان ادبیات داد و از آنها خواست به این داستانها نمره بدهند و بهترین این آثار را منتشر کرد. این کتاب بهگونهای است که مخاطب ابتدا و انتهای داستان را میبیند و اثری یکپارچه و منسجم میخواند. خط سیر سریع و مینیمالیستی این داستانها مشخصهٔ کلی آنها است.
خواندن کتاب بهترین بچه عالم را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به تمام علاقهمندان به ابدیات داستانی پیشنهاد میکنیم
بخشی از کتاب بهترین بچه عالم
سال اولی که به نیویورک رفتیم آپارتمان کوچکی اجاره کردیم نزدیک مدرسهٔ مذهبی کاتولیکها که خواهران نیکوکار تنومند با جامهٔ بلند و سیاه در آن درس میدادند. لباسهایشان آنها را متمایز میکرد درست مثل عروسک با لباس عزا. آنها را خیلی دوست داشتم. مخصوصاً معلم کلاس چهارم خواهر «زوئه» با آن لحن مادربزرگانهاش. میگفت من اسم قشنگی دارم. به من یاد داد که طرز تلفظ صحیح آن را به همهٔ همشاگردیها یاد بدهم.
یو ـ لان ـ دا. چون تنها شاگرد مهاجر کلاس بودم، مرا روی نیمکت اول جدا از سایرین نشانده بودند تا خواهر زوئه بدون آنکه مزاحم دیگران شود به من تعلیم بدهد. به آرامی لغتهای تازه را صداکشی میکرد تا تکرار کنم: خشکشویی، کورن فلیکس، قطار زیرزمینی، برف.
دیری نگذشت که آنقدر انگلیسی یاد گرفتم تا بفهمم قرار است جهنمی بهپا شود. خواهر زوئه برای بچههای حیرتزدهٔ کلاس میگفت که در کوبا چه خبر است. موشکهای روسی کوبا، نیویورک را نشانه رفته بود. رئیسجمهور کندی هم نگران بهنظر میرسید و توی تلویزیون توضیح میداد که شاید مجبور باشیم به جنگ کمونیستها برویم. در مدرسه آموزش مقابله با خطر حملهٔ هوایی داشتیم. زنگ گوشخراش که به صدا درمیآمد، میریختیم توی راهرو، دراز میکشیدیم و سر خود را میپوشاندیم. فکر میکردیم موی سرمان میریزد و استخوانهایمان پوک میشود. توی خانه من و مادر و خواهرم برای صلح جهانی دعا میکردیم. لغات تازهای میشنیدیم. بمب هستهای، خاکستر رادیواکتیو و پناهگاه. خواهر زوئه نشانمان داد چطور اتفاقی میافتد. تصویر قارچی را روی تخته سیاه کشید و نقطههای درهم و برهم خاکستر را نشانمان داد که بفهمیم غبار اتمی ما را میکشد.
هوا رو به سردی میرفت. نوامبر و بعد دسامبر. صبح که از خواب بیدار میشدم، هوا تاریک بود. در هوای خیلی سرد که به مدرسه میرفتم؛ بخار دهانم را میدیدم. یک روز صبح توی کلاس نشسته بودم و بیرون از پنجره را نگاه میکردم و حواسم به کلاس نبود. در آسمان نقطههایی را دیدم که خواهر زوئه شبیه آنها را روی تخته سیاه کشیده بود. اول تک و توک بود بعد زیاد شد و زیادتر. جیغ کشیدم: «بمب! بمب!»
خواهر زوئه این سو و آن سو دوید و با شتاب به طرف من آمد. دامن سیاه بلندش پف کرده بود. چند تا از دخترها گریه سردادند.
یافهٔ وحشتزدهٔ خواهر زوئه آرام شد و خنده سرداد: «یولاندا! عزیزم این برف است. برف.»
تکرار کردم: «برف.»، نگران چشم به پنجره دوختم. شنیده بودم که در زمستان از آسمان امریکاییها بلورهای سفیدی فرو میریزد. از روی نیمکت سرک میکشیدم تا گرد سفیدی را ببینم که بر پیادهرو و روی ماشینها مینشست. هر دانه با دیگری فرق داشت. خواهر زوئه میگفت هر دانهٔ برف با آن یکی فرق دارد درست مثل آدمها که نمیتوانند جای همدیگر را بگیرند.
حجم
۱۴۲٫۸ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۹
تعداد صفحهها
۲۱۰ صفحه
حجم
۱۴۲٫۸ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۹
تعداد صفحهها
۲۱۰ صفحه
نظرات کاربران
دو تا ستاره دادم صرفا برای دو سه داستانک جالبی که در مجموعه بود. ارزش خواندن ندارد این کتاب.