دانلود و خرید کتاب بچه های مسجد؛ جلد پنجم سیدجواد رحیم‌زاده
تصویر جلد کتاب بچه های مسجد؛ جلد پنجم

کتاب بچه های مسجد؛ جلد پنجم

معرفی کتاب بچه های مسجد؛ جلد پنجم

کتاب حاضر جلد پنجم از مجموعه بچه‌های مسجد است که در انتشارات سوره مهر به چاپ رسیده است. در این کتاب ۴ نمایشنامه از نویسندگان، سید جواد رحیم زاده، مهدی سیم ریز، امیر زاوش، محمد نباتی می‌خوانید.

درباره کتاب بچه های مسجد؛ جلد پنجم

نمایشنامه به عنوان یکی از ارکان اصلی شکل‌گیری هر اثر نمایشی همواره دارای اهمیت و جایگاه ویژه در دنیای نمایش بوده است؛ چرا که نمایشنامه در اصل نقشهٔ راه برای گروه‌های نمایشی محسوب می‌شود، مسیری که اگر به‌درستی توسط نمایشنامه‌نویس تدوین شده باشد می‌تواند انرژی و توان گروه را به‌خوبی منسجم نموده و آنان را به‌سوی هدف نهایی پیش ببرد.

دفتر تئاتر مردمی بچه‌های مسجد حوزه هنری با توجه به این امر مهم و به‌منظور تولید محتوای نمایش برای گروه‌های اجرایی، اقدام به تهیه و انتشار مجموعه نمایشنامه‌های بچه‌های مسجد نموده است.

مهمترین ویژگی نمایشنامه‌های گردآوری‌شده در این مجموعه، علاوه بر دارا بودن محتوا و مضمون دینی و مسجدی، هماهنگی و تناسب این آثار با فضا، امکانات و شرایط مسجد و گروه‌های مسجدی، به لحاظ اجرایی است.

امید است تهیه و انتشار این مجموعه بتواند در رشد و ارتقاء آثار گروه‌های تئاتر بچه‌های مسجد مفید و موثر باشد.

خواندن کتاب بچه های مسجد؛ جلد پنجم را به چه کسانی پیشنهاد می‌کنیم

نوجوانان مخاطبان اصلی این کتاب‌اند.

بخشی از کتاب بچه های مسجد؛ جلد پنجم

پیراهن مشکی: سید جواد رحیم زاده

اشخاص نمایش

امیرحسین (کودک حدوداً ۱۰ ساله)

رضا

بازی‌سازان (پدر، مادر، پارچه‌فروش، قصاب، درخت، رودخانه و رهگذران)

[بازیگران با شکل و فرم خاصی وارد صحنه می‌شوند و رو به تماشاگران می‌ایستند.]

بازیگران: سلام، ما بازیگران این نمایش هستیم.

امیرحسین: اسم من... امیرحسین. امروز قراره نمایشی رو ببینید که مربوط به زندگی می‌شه.

بازیگران: از شما دعوت می‌کنیم تا فقط تماشاگر این نمایش باشید و اگه هر اتفاق عجیب‌غریبی توی صحنه افتاد...

امیرحسین: لطفاً صندلی‌هاتون رو ترک نکنید، چون همهٔ این اتفاقات فقط یه نمایشه... نمایشی برای شما.

بازیگران: پس با ما همراه باشید...

[صحنه تبدیل به خانه می‌شود. امیرحسین در حال بازی با تبلت است و پدر درحالی‌که پیراهن مشکی پوشیده تلویزیون تماشا می‌کند.]

پدر: امیرحسین، یادم بیار یک زنگی به صداوسیما بزنم بیان از مسجد مام فیلم بگیرن...

امیرحسین: [سرگرم بازی] ای بابا... نشد... نشد...

پدر: امیرحسین، حواست با منه؟

امیرحسین: [سرگرم بازی] آخ‌آخ...

پدر: [تبلت را می‌گیرد.] پاشو آماده شو بریم مسجد.

امیرحسین: مسجد؟!

پدر: بعله مسجد. انگار حواست نیست... عزاداری، سینه زنی...

امیرحسین: آهان، من یه‌کمی کار دارم. فرداشب دیگه حتماً می‌آم.

پدر: چه کاری، پسرم؟ دیشب گفتی درس و مشق داری، پریشب هم گفتی حالم خوب نیست. پاشو بریم دیر می‌شه... تازه امشب شام هم می‌دن.

امیرحسین: من شام نمی‌خورم، سیرم. حوصله ندارم، فردا حتماً می‌آم؛ قول.

پدر: [کادویی را به امیرحسین می‌دهد.] مادرت امروز رفته برات کادو هم خریده. حالا دیگه پاشو. کادوت رو هم وا کن.

امیرحسین: ممنون. [کادو را باز می‌کند. پیراهن مشکی را می‌بیند.] پیرهن مشکی؟!

پدر: بعله... مادرت گفت شاید چون پیرهن مشکی نداری شبا نمی‌آی مسجد. امروز رفته اینو خریده. پنجاه‌هزار تومن هم پول داده، پسرم. پاشو دیر شد.

امیرحسین: من نمی‌آم. اصلاً می‌خوام بمونم خونه بازی کنم. [تبلت را می‌گیرد.]

پدر: دیشب عمو رحمان سراغت رو می‌گرفت. گفت امیرحسین بیاد توُ آبدارخونه موقع چای دادن کمک کنه. تموم بچه‌های محل بودن؛ همهٔ دوستات به‌جز تو.

امیرحسین: نمی‌آم.

پدر: آخه پسر خوب، این شبا که وقت بازی کردن نیست... چند روز دیگه تاسوعا و عاشوراس. پس توُ این مدرسه‌ها به شما چی یاد می‌دن؟!

امیرحسین: پدرجون، راستش من دوست ندارم پیرهن مشکی بپوشم، همین.

پدر: بر شیطون لعنت... [پیراهن مشکی را به تن امیرحسین می‌کند.] این پیرهن رو بپوش و زود راه بیفت. من وقت اضافی واسه جروبحث ندارم.

امیرحسین: [پیراهن مشکی را بیرون می‌آورد و به گوشه‌ای پرت می‌کند.] نمی‌خوام.

پدر: امیرحسین، گوش کن چی می‌گم، امشب توُ خونه می‌مونی.

امیرحسین: [با عصبانیت] چَشم... چَشم. [به اتاق دیگر می‌رود.]

پدر: پسرهٔ لجباز. [پیراهن مشکی را روی مبل می‌گذارد و به طرف درِ خانه می‌رود.]

[موسیقی. امیرحسین به طرف تلویزیون می‌آید، آن را روشن می‌کند، نگاهی به پیراهن مشکی می‌اندازد، تبلت را برمی‌دارد و مشغول بازی می‌شود. زمان می‌گذرد. انگار خسته شده است و حوصله ندارد.]

امیرحسین: اَه، حوصله‌م سررفت... [کانال تلویزیون را عوض می‌کند.] امشبم که انگار هیچ فیلم و سریالی نیست همه‌ش مراسم عزاداری.

[زنگ تلفن به صدا درمی‌آید؛ دوست امیرحسین است.]

رضا: سلام، امیرحسین. چرا نیومدی مسجد؟

امیرحسین: سلام، رضا. یه‌کم کار داشتم.

رضا: چه کاری؟ باز حتماً پای تبلت و بازی. بیا مسجد همهٔ بچه‌ها اومدن. پیرهن مشکی هم بپوش از طرف روزنامه اومدن واسه عکس.

امیرحسین: نه بابا حوصله ندارم. خوابم می‌آد. شاید فردا شب اومدم.

رضا: باشه، فردا توُ مدرسه با هم حرف می‌زنیم. عمو رحمان می‌خواد یه گروه از بچه‌ها رو انتخاب کنه بریم تلویزیون واسه سینه‌زنی. من اسم تو رو هم دادم. ببینم پیرهن مشکی که داری؟ داری؟

امیرحسین: دارم. دارم. دارم.

رضا: اعصاب نداری ها. همون بهتر که امشب نیومدی مسجد. برو بخواب.

امیرحسین: الو... الو...

[تلفن قطع می‌شود. تلویزیون همچنان مراسم عزاداری پخش می‌کند. امیرحسین باز هم نگاهی به پیراهن مشکی می‌کند و به آشپزخانه می‌رود. لیوان آب به‌دست برمی‌گردد. نرسیده به تلویزیون سُر می‌خورد و سرش به زمین برخورد می‌کند و بی‌هوش می‌شود. نور می‌رود. نور که می‌آید پدر و امیرحسین در حال گفتگو با هم هستند.]

امیرحسین: پدرجون، می‌شه من امشبم نیام مسجد. یه کاری برام پیش اومده.

پدر: نیایی مسجد؟! اول بگو ببینم چرا هنوز پیرهن مشکیت رو نپوشیدی؟

امیرحسین: آخه من...

پدر: نکنه گمش کردی یا مدرسه جاگذاشتیش؟ من پنجاه‌هزار تومن بابتش پول دادم.

امیرحسین: نه گُم نکردم... ولی راستش اصلاً نمی‌فهمم چرا محرم که می‌شه باید پیرهن مشکی بپوشم؟

پدر: اِ این چه سؤالیه؟! پیرهن مشکی ثواب داره. ثواب.

امیرحسین: ثواب داره درست؛ ولی چرا ثواب داره؟

پدر: محرم که می‌شه مردم واسه نشون دادن غم و اندوه شهادت امام حسین پیرهن مشکی می‌پوشن... خانم، کجایی؟ یه چایی، میوه‌ای، چیزی بیار بخوریم، گلومون خشک شد... شما هم پسرم برو به مامانت کمک کن.

امیرحسین: با اجازه‌تون من می‌رم تا سر کوچه زود برمی‌گردم.

پدر: باشه. دیر نیایی که می‌خوایم با هم بریم مسجد.

امیرحسین: [با اکراه] چشم.

[امیرحسین از خانه خارج و وارد بازار می‌شود.]

امیرحسین: من تا جواب سؤالم رو نگیرم برنمی‌گردم خونه. همه می‌گن پیرهن مشکی؛ آخه چرا مشکی؟ چرا مثلاً سفید یا زرد نباشه؟ یا مثلاً...

[نگاهش به پارچه‌فروشی می‌افتد انگار چیزی به ذهنش رسیده است. وارد مغازه می‌شود.]

امیرحسین: سلام، آقای پارچه‌فروش.

پارچه‌فروش: سلام. چه پسر باادبی. پارچه می‌خوای یا آدرس؟

امیرحسین: یه سؤال داشتم.

پارچه‌فروش: اوه پس گُم شدی.

امیرحسین: نه، شما می‌دونید چرا وقتی محرم می‌شه ما باید پیرهن مشکی بپوشیم.

پارچه‌فروش: عجب سؤالی! خُب این یه رسمه. رسمی که مربوط به سال‌های قبل می‌شه.

امیرحسین: این رسم از کجا اومده؟

نظری برای کتاب ثبت نشده است
بریده‌ای برای کتاب ثبت نشده است

حجم

۴۱٫۳ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۶

تعداد صفحه‌ها

۸۸ صفحه

حجم

۴۱٫۳ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۶

تعداد صفحه‌ها

۸۸ صفحه

قیمت:
۲۶,۰۰۰
۱۳,۰۰۰
۵۰%
تومان