کتاب گرگ و یوسف
معرفی کتاب گرگ و یوسف
کتاب گرگ و یوسف نوشته مهدی پوررضائیان، نمایشنامهای درباره حضرت یوسف و از مجموعه نمایشنامههای عروسکها از بهشت میآیند است که در انتشارات سوره مهر به چاپ رسیده است.
درباره کتاب گرگ و یوسف
داستان یوسف داستان آشنایی است. پدری که به حق، فررزند کوچکش را دوست داشت و حسادت برادران بزرگتر را برانگیخت. برادرانی که نتوانستند چنین رفتاری را تاب بیاورند و برادرشان را به چاه انداختند و لباس خونین او را نزد پدر بازآورندند و اشک را مهمان همیشگی چشمان پدر کردند...
مهدی پوررضائیان در کتاب گرگ و یوسف داستان زندگی پررنج یوسف را در قالب یک نمایشنامه جذاب نوشته است.
کتاب گرگ و یوسف را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
کتاب گرگ و یوسف را به تمام علاقهمندان به مطالعه نمایشنامه و همچنین کارگردانان تئاتر پیشنهاد میکنیم.
بخشی از کتاب گرگ و یوسف
شمعون: کدام مار؟! کدام خار؟! کدام گرگ؟! مگر ما قوی نیستیم؟! پس کدام مار و خار و گرگ حریف ما میشود؟!
یساکر: گذشته از اینها... ما همه از او، مثل آبی که در چشمانمان میچرخد، مراقبت خواهیم کرد. قول میدهیم.
یوسف: راست میگویند، بابا. اینها برادران مناند. دشمنان من که نیستند. مگر میگذارند که به من آسیبی برسد؟! من هم دوست دارم دشت و صحرا را ببینم. دوست دارم کار کردن را از برادرانم بیاموزم. خواهش میکنم بگذار با آنها بروم. اگر فقط بزها را هی کنم و آنها را راه ببرم، احساس خواهم کرد که من هم برای شما فایدهای دارم. دستهای شما را میبوسم اگر رضایت بدهید.
برادرها: ما نیز دستهای شما را میبوسیم، پدر جان!
(همه پیش میآیند که دستهای پدر را ببوسند.)
یعقوب: فرزندان من، من همه شما را، چون مژههایم، دوست دارم. ولی (با گریه) مرا ببخشید اگر یوسف را میبویم و میبوسم. او کوچکتر از همه شماست. جانِ من و جانِ یوسف. اینک بروید. ای خداوند! خودت حافظ جان همه این بچهها باش. خدایا! فرزندانم و یوسف را به تو میسپارم. امروز، زودتر برگردید. چشمانم به راه شماست تا زود به خانه بازگردید. یوسف! بیا بابا... بیا تا تو و لباست را یک بار دیگر ببویم. (او را در آغوش میگیرد و میبوید.)
(صدای طبل. نور کم میشود. نوری موضعی گرگ پیر و کالسکه را روشن میکند.)
گرگ پیر: بله بچهها. یوسف با برادراش به بیابون رفت. با همون لباس چندرنگِ زیبا. اونروز، تو اون بیابون برهوت، آفتابْ داغ بود و خاکْ گرم و بوتههای خارْ سوخته. اونطرفتر هم یه چاهِ خشک بود. ولی... ولی، به خدا قسم، حتی یه گرگ هم نبود. کدوم گرگ؟! هرگز هیچ گرگی تو اون بیابون نبود. نمیتونست باشه. گرگا جاییان که چوپان نباشه؛ نه اونجا که دستکم ده تا چوپان، چوب به دست، گرداگرد بزها و گوسفندا، نگهبانی میدادن. گرگا دشمن گوسفنداییاَن که از سگ و گله دور مونده باشن؛ نه اونجا که دستکم ده تا سگ گله وجود داشت. بعضی از ما گرگا شاید به بزها و گوسفندا حمله کنیم، وقتی که سخت گرسنه باشیم، اما به آدما هرگز حمله نمیکنیم. کی گفته که لباس زیبای یوسف رو با خون اون سرخ کردم؟! من به قربان یوسف. اینا همهش تهمته. خبرهای دروغه. این افسانه دروغ رو همون کسایی ساختن که ماه رو به چاه دادن. همونا که فقط لباس آدما رو به تن داشتن.
(صدای طبل. نور کم میشود. دشت سبز و روشنی را میبینیم. برادران دورِ یوسف حلقه زدهاند.)
یوسف: من تشنهام، برادران.
شمعون: دیروز شنیدم که به همسایهها میگفتی این لباس قشنگ نشانه آن است که پدر تو را بیشتر از همه ما دوست دارد.
یوسف: لطفاً کمی آب به من بدهید.
لاوی: من هم شنیدم که گفت ما همه در خواب به او تعظیم و سجده کردهایم.
یهودا: راستی، تو چه عصای عجیبی داری که از عصاهای همه ما زرنگترست.
دانی: چه خوابهای پریشانی!
لاوی: چه خیالهای خامی!
یهودا: چه دروغهای شاخداری!
شمعون: بچهها، دست و پای این کودکِ خیالباف را بگیرید.
(همه به یوسف حمله میکنند.)
یوسف: میخواهید چه کنید؟! مگر من برادر شما نیستم؟! چرا مثل دشمنان با من رفتار میکنید؟!
لاوی: لباسش را از تنش بیرون بیاور شمعون.
حجم
۲۲٫۱ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۰
تعداد صفحهها
۴۴ صفحه
حجم
۲۲٫۱ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۰
تعداد صفحهها
۴۴ صفحه