دانلود و خرید کتاب امیدواری آن لاموت ترجمه فرخ بافنده
تصویر جلد کتاب امیدواری

کتاب امیدواری

معرفی کتاب امیدواری

کتاب امیدواری نوشته آن لاموت که با ترجمه فرخ بافنده منتشر شده است مجموعه یادداشت‌های این نویسنده درباره زیستن در سایه امید است.

 درباره کتاب امیدواری

 آن لاموت با نوشته‌های امیدبخش خود در این کتاب به ما یادآوری می‌کند همگی می‌توانیم تغییر کنیم. برخی می‌گویند که نمی‌توانیم، ولی وقتی شدت خطر یا درد زیاد باشد، تغییر می‌کنیم. و وقتی که تغییر می‌کنیم، زندگی هم تغییر خواهد کرد. وقتی که حاضر می‌شویم دست از پرمشغلگی‌مان برداریم، زندگی بیشتر خود را در اختیار ما می‌گذارد.

 خواندن کتاب امیدواری را به چه کسانی پیشنهاد می‌کنیم

 همه علاقه‌مندان به کتاب‌های انگیزشی مخاطبان این کتاب‌اند.

بخشی از کتاب امیدواری

زندگی به پیش‌بینی‌پذیرترین شکلْ سهم خودش را می‌دهد، ولی تو نمی‌توانی روی هیچ چیز حساب کنی. برای مثال، بچه که بودیم یاد گرفتیم که نور ذره است، درست مثل ذرات شن، و در دنیایی پیش‌بینی‌پذیر همگی هنوز هم قبول داریم که چون نور ذره است، همگی می‌توانیم به زندگی‌هایمان ادامه دهیم، و به سراغ حمام دادن گربه‌مان با شامپوی ضد شپش برویم. ولی بعد، سر و کلهٔ آدم‌های مزاحمی پیدا می‌شود که می‌گویند و می‌توانند ثابت کنند که نور موج هم هست، مثل پیچ و تاب‌های امواج آب.

پارادوکس این است که هر دوی این‌ها حقیقت دارند، و همزمان هم حقیقت دارند.

ولی اگر هر دو وجه نور حقیقت دارند، پس چرا هرگز با هم در یک مکان و زمان واحد مشاهده نشده‌اند؟ (سؤال قدیمی بتمن/ بروس وین۳۵). اگر به من بود، می‌گفتم یکی از طرفین کوتاه بیاید و بگوید: «باشد، نور ذره است.» یا «بسیار خوب، حرف تو قبول؛ نور موج است.»

شاید زندگی و نور هر دو این‌طور هستند: دو تا در یکی.

اصلاً فکر کردن به این مسئله چه فایده‌ای برای شاهزادهٔ کوچک درون من دارد؟ فقط سرگیجه‌آور است، مثل اختلالی در گوش داخلی. بنابراین چه می‌شود اگر تنها چیز تغییرناپذیرْ تغییر باشد؟ در این صورت، چرا زحمت رنگ کردن ریشه‌های مویت را بدهی؟ چه می‌شود اگر مادر ترزا درست گفته باشد که: «اگر تا حدی که آزارت دهد عشق بورزی، دیگر آزاری وجود نخواهد داشت؛‌ فقط عشق بیشتر خواهد بود»؟ این قضیهٔ آزار برای من خیلی آشناست!

تقریباً همهٔ وجوه بلوغ و شناخت معنویِ اندک من حاصل آزارْ دیدن، از دست دادن عزیزان و تحمل انواع مصیبت‌هاست. اگر این درست باشد که هرچه بیشتر بدهی ثروتمندتر خواهی بود، آیا دوست داری خطابهٔ مرا بشنوی؟ آیا تولدْ حکم اعدام است _ آیا ما، همان‌طور که بِکت می‌گوید _ بر پشت گور متولد شده‌ایم؟ اگر زندگی از ازل بوده، آیا ما از بعد از قسمت‌های خوبش وارد شده‌ایم، بعد از آن دورانی که احتمالاً همراه صبحانه دسر می‌دادند؟ این‌ها سؤال‌هایی‌اند که مرا شب‌ها بیدار نگه می‌دارند.

پارادوکس معنایش این است که بتوانی دو ایدهٔ کاملاً متفاوت را همزمان در ذهنت نگه داری. و این چیزی است که برخی آدم‌ها را کله‌پا می‌کند، ازجمله خود مرا در روزهای بد، و گاهی حتی رهبران نترسمان را. من نوشته‌های سادهٔ روی سپر ماشین‌ها را ترجیح می‌دهم. واقعاً ترجیح می‌دهم. تنها چیزی که به عنوان فلسفهٔ زندگی نیاز دارم،‌ این است: «اگر در قلبت زندگی می‌کردی، اکنون خانه بودی»، دیدن این جمله روی سپر ماشینی که این جمله رویش نوشته شده باعث می‌شود به هر بدبختی جلوی خودم را بگیرم و اتومبیلم را به آن نکوبم.

ولی حقیقت زندگی واقعاً پارادوکس است، و این اتفاقاً دلیلی برای امیدوار بودن است. اگر در زندگی به جای سخت و غم‌انگیزی رسیدی، بدان که تغییر خواهد کرد؛ و البته عکسش را هم تجربه خواهی کرد. بنابراین، پارادوکس دعوتی است به کاویدن عمیق‌تر زندگی، به دیدن کل تصویر به جای آن ربعِ سمت چپ پایینی امنِ چشم‌نواز که در آن‌جا کارت، خانه‌ات و کشورت را می‌بینی. از دریچهٔ کنجکاوی، آگاهی و نفس‌های تازه، واقعیت گسترده‌تری را تماشا کن. بودنِ واقعی در این‌جا را امتحان کن. عجب دعوتی!

مایستر اکهارت، عارف آلمانی قرون وسطا، گفته اگر روح می‌توانست خداوند را بدون دنیا بشناسد، پروردگار هرگز دنیا را خلق نمی‌کرد. پارادوکسْ دعوت به شناختن روح آن خودِ کودکانهٔ لجوج و نق‌نقویت، و روح خودِ متعالی‌ات است. از یکی از مسافران پرواز مشهور ۱۵۴۹ یو. اس ایر ویز که سال ۲۰۰۹ روی رودخانهٔ هادسون سقوط کرد بعد از این حادثه پرسیدند چه احساسی دارد، و او گفت: «قبلاً زنده بودم، ولی حالا واقعاً زنده هستم.» این همان دعوت به شناختن روح و کاویدنِ عمیق‌تر زندگی است.

مسیح خاخام بود، زیر نظر خاخام‌ها تعلیم دیده بود و مثل آن‌ها فکر می‌کرد. خاخام‌ها، وقتی که شاگردی از آن‌ها سؤالی می‌کند اغلب با پرسشی متناقض یا با نقل داستان جوابش را می‌دهند. این مسئله شاید برای آن دسته از ما که به دنبال جواب ساده و سرراست هستیم، آزاردهنده و وقت‌گیر باشد. ولی حقیقت عنان‌گسیخته‌تر و پیچیده‌تر از آن است که در یک تک جواب ساده جا بگیرد، برای همین مسیح اغلب با سؤال یا تمثیل جواب می‌داد.

اکثر تمثیل‌ها از این منظر متناقض هستند که طبق انتظارت پیش نمی‌روند عجیب آن‌که مسیح، از سر عشق، آدم‌ها را گیج می‌کند، به این امید که حقیقت را عمیق‌تر کندوکاو کنند تا شاید در ژرفای آن خودشان را، و عشق را، که ملکوت خداوند است، پیدا کنند.

هر کدام از تمثیل‌های مسیح را ببینی همین‌طور است. تمثیلی هست در مورد مالک یک باغ انگور که ساعت‌های مختلف روز بیرون می‌رود و کارگر استخدام می‌کند، با دستمزد معمولِ یک روزِ کامل، بدون توجه به تعداد ساعت‌هایی که کارگر کار خواهد کرد. موقع تعطیلی کار، او به نفراتی که ساعت‌های آخر روز برای کار آورده، دستمزدی معادل دستمزد کارگرانی که تمام روز کار کرده‌اند می‌دهد. قطعاً آن‌هایی که ساعت‌های بیشتری کار کرده‌اند، به‌شدت اعتراض می‌کنند. من هم بودم می‌کردم. حتماً اوقاتم تلخ می‌شد. پارادوکس این‌جاست: مالک باغ متذکر می‌شود که تک‌تک‌شان آنچه را که به او وعده داده شده گرفته است، یعنی، دستمزد کامل روزانه. پس چرا کسی اعتراضی داشته باشد؟

مطمئنم، هیچ کس ندارد.

هر کدام از ما اطمینان خاطر زیادی می‌خواهیم، ولی در واقعیت اطمینان خاطر چندانی نیست. ما آدم‌های مذهبی فکر می‌کنیم که عشق خداوند، حضورش و رحمتش پاسخ‌هایی هستند به تمام رنج‌ها و ناگواری‌های معمول زندگی؛ ولی بعد، اتفاق بدی برای فرزندانمان یا سلامتی‌مان می‌افتد که ایمانمان را زیر و رو می‌کند. زن جوانی از آشنایان من، پاک‌شده از الکل، از نبرد طاقت‌فرسایی با سرطان دهان جان سالم به در برده بود، ولی قسمتی از زبانش را در این گیر و دار از دست داد. چند سالی دردش فروکش کرده بود تا این‌که روزی در جمعی اعلام کرد که سرطانش برگشته. او نیاز به شیمی‌درمانی بیشتری داشت. همه بُهت‌زده شروع کردند به گفتن یک‌سری حرف‌های دلگرم‌کننده، از قبیل این‌که آرایشگر عمهٔ فلانی را می‌شناسند که همین تشخیص را در موردش داده بودند و هنوز زنده است، ولی زن جوان آب پاکی را روی دست همه ریخت.

او شادمانه گفت: «آه، خدا خودش حواسش هست». من این جمله را حک‌شده روی گردنبندی بر گردنم دارم. با دل و جان قبولش دارم؛ البته همزمان، به علم و شیمی‌درمانی هم باور دارم.

یک بار روی یوتیوب ویدئویی خانگی از دختربچهٔ پنج‌سالهٔ گریانی دیدم، نشسته کنار برادر نوپایش که داشت با دلقک عروسکی بادی‌اش بازی می‌کرد. دخترک هق‌هق‌کنان یکی در میان رو به دوربین می‌گفت که نمی‌خواهد برادرش بزرگ شود؛ بعد دست از گریه می‌کشید و برادرش را در آغوش می‌گرفت، مثل خواستگاری به او خیره می‌شد و با لحنی ملایم و پرمحبت به او می‌گفت فوق‌العاده دوستش دارد، و عزیزترین بچهٔ دنیاست؛ بعد دوباره هق‌هق‌کنان رو به دوربین می‌گفت که دلش نمی‌خواهد وقتی خودش صدساله شد بمیرد؛ بعد باز برادرش را در آغوش می‌گرفت و با آب و تاب فراوان می‌گفت که عاشق لبخندهای ریزش است. به نظرم اینْ همهٔ ماجرا را می‌گوید: این‌که، ما غرق در عشقِ شدیدمان به یکدیگر و لذتِ زندگی کردن هستیم، همزمان با این اندوه و وحشت که خودمان و عزیزانمان رنج‌های غیرقابل باوری را تجربه خواهیم کرد: استخوان‌های شکسته، همسران بد، پیری.

kiwi
۱۴۰۱/۱۲/۰۸

باعث راحتی ذهن میشه

سنگینی و پریشانی در سری است که تاج بر آن نشسته است.
Elham khodadadi
ما از هر آنچه که برای جان به دَر بردن به آن نیاز داریم برخورداریم. مهم نیست چه از دست داده‌ایم؛ مهم نیست چه گندهایی در گذر زمان زده‌ایم؛ مهم نیست که شب چقدر تاریک است ... با وجود همهٔ سختی‌ها، ما مهربانی، جان، روشنایی و غذا را به همدیگر پیشکش می‌کنیم، که مجال نفسی تازه را به ما می‌دهند، که امید را خلق می‌کنند ... کافی برای گذران امروز.
Elham khodadadi
درختان غول‌پیکر، انگشتان کج خورشید که از میان شاخه‌هایشان رد می‌شوند. من محبت و حیرتی در وجودم احساس می‌کنم که حاصلِ سال‌ها قدم زدنم در زیر سایه سار این مردان خوش‌هیکل است. بسیار واقعی و باشکوه‌اند، همچون نهنگ‌ها و کوه‌ها، گویی که تراشیده شده‌اند. من حکمت رحم خداوند به ما را نمی‌دانم، ولی این را می‌دانم که هیچ چیز به راست‌قامتی درخت سکویا رشد نمی‌کند. این درختان غول‌پیکر یکی از جلوه‌های غرور خداوندند، که تو در مقیاس کوچک می‌بینی. من به خدا می‌گویم، کارت عالی بوده، رفیق!
Elham khodadadi
لطفاً نگذار که هیچ کس آن را از من بگیرد. قدردانیِ حقیقی دیدن این مسئله است که چطور کسی دلت و کیفیت زندگی‌ات را تغییر داد، کمکت کرد آن آدم خوبی بشوی که ذاتاً هستی. هرگز هیچ دورهمی بیشتر از مراسم ترحیم، حس عمیق‌تری از آگاهی نسبت به زمان حال، میل غرق شدن در همین لحظه، و اِبراز علنی عشق به کسانی که از همه بیشتر دوستشان داریم به آدم نمی‌دهد. همهٔ این‌ها معمولاً کل آن روز طول می‌کشد.
Elham khodadadi
«مذهب مثل بیرون شام خوردن با دوستان است. هر کسی غذای دلخواهش را سفارش می‌دهد، ولی همه باز می‌توانند سر یک میز بنشینند.»
بهار
دنیا الکلیِ پَست بغض‌گرفته‌ای است که می‌خواهد با بچه‌هایت قرار بگذارد. آن‌ها باید زره، اسلحه، و _ تا آن‌جا که من می‌دانم _ تو را داشته باشند! بله تو ... جنابِ بادیگارد، بانکدار، پرستار.
Elham khodadadi
برو و گمنام کارهایی برای آدم‌های بی‌کَس و تنها انجام بده، چند دلاری به هر آدم فقیری که می‌بینی کمک کن، جواب تلفن دیگران را بده. از خودت بیرون بیا و به داد دیگران برس، در عین حالی که عمیقاً مراقب خودت هستی و کارهایی برای خودت می‌کنی: مثلاً خوردن لقمه‌ای نان و پنیر، یکی_ دو باری در روز سر به آسمان بلند کردن، خریدن چند تا جوراب خوشگل، زدن چرتی کوتاه.
بهار
هر وقت پریشان یا آزرده‌خاطر گوشی تلفن را برداشته‌ام و به او زنگ زده‌ام، با گفتن این جمله جواب داده است که: «سلام عزیز دلم، خوشحالم که تویی!» من به این باور رسیده‌ام که خدا هم، وقتی دعا می‌خوانم، همین حس و حالِ بانی را دارد، حتی وقتی چندان چنگی به دل نمی‌زنم.
کاربر ۵۶۶۶۱۰۷
زندگی تاب می‌آورد. طبیعت، ذره‌ذره، ما را برمی‌گرداند، و ما از نو جوانه می‌زنیم. این زندگی است. ما زندگی هستیم.
کاربر ۵۶۶۶۱۰۷
عوضی نباش؛ سعی کن نام آدم‌ها را به خاطر داشته باشی، مخصوصاً آن‌هایی که قدرت یا اسم و رسمی ندارند؛ و زیبایی را از طریق دوربین‌ها، کتاب‌ها و نوارها جست‌وجو کن.
کاربر ۵۶۶۶۱۰۷

حجم

۱۶۶٫۳ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۹

تعداد صفحه‌ها

۱۵۲ صفحه

حجم

۱۶۶٫۳ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۹

تعداد صفحه‌ها

۱۵۲ صفحه

قیمت:
۵۰,۰۰۰
تومان