کتاب بابای پرنده من
معرفی کتاب بابای پرنده من
بابای پرنده من اثر دیوید آلموند که با ترجمه ریحانه جعفری به چاپ رسیده است رمانی برای کودک و نوجوان است که داستان دختری به اسم لیزی و رابطهاش با پدرش را تعریف میکند.
درباره کتاب بابای پرنده من
مادر لیزی از دنیا رفته است و لیزی بسیار افسرده است. او حالا با پدرش زندگی میکند. پدری که میخواهد دخترش را هر طور شده خوشحال کند و با زندگی آشتی دهد. برای همین هم هر کاری از دستش بربیاید انجام میدهد . حالا پدر لیزی قصد دارد در یک مسابقه انسانهای پرنده با بالهایی که خودش ساخته، شرکت کند. او بالها را به خودش وصل میکند و مثل پرندهها بال میزند. عمه دورین با شرکت پدر در مسابقه مخالف است اما لیزی میخواهد از پدرش حمایت کند و خودش هم در این مسابقه شرکت کند. پدر هر روز با بالهایی که ساخته تمرین میکند و این رویای پرواز بهانهای میشود تا لیزی و پدر به هم بیشتر و بیشتر از نظر عاطفی نزدیک شوند. قصد این پدر و دختر برای شرکت در مسابقه آنقدر در دیگران شور و هیجان ایجاد میکند که مدیر مدرسه لیزی هم تصمیم میگیرد در این مسابقه شرکت کند و حتی عمه دورین دست از مخالفتهایش برمیدارد و با آنها همراهی میکند.
آلموند در این داستان از رابطه صمیمانه و عمیق بین پدر و دختر و قدرت ایمان و اراده برای انجام کارها سخن میگوید. کارهایی که دوستشان داریم و قوه تخیل و رویاپردازی ما را تقویت میکنند.
خواندن کتاب بابای پرنده من را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
نوجوانانی که به ادبیات داستانی علاقه دارند، مخاطبان این کتاباند.
درباره دیوید آلموند
دیوید آلموند در سال ۱۹۵۱ میلادی در انگلستان به دنیا آمد. کودکیاش را با قصههای شاه آرتور، شوالیهها و انید بلایتون گذراند. در نوجوانی، ارنست همینگوی و داستانهای تخیلی را کشف کرد و همزمان خودش هم داستان نوشت. نخستین داستانهایش از جمله ستارگان دنبالهدار در رادیو خوانده شد. او با کتاب اسکلیگ، که اولین کتابش برای نوجوانان بود، معروف شد. او میگوید: «در خانواده به من یاد دادند که هم این دنیا وجود دارد و هم دنیای بعد که خیلی هم زیباست، اما در حقیقت خود این دنیا یک معجزه است.»
در آثار او رویا و خاطره نقش زیادی دارند، او خیلی خوب رویا و خاطره را با واقعیت و تخیل، در هم میآمیزد و دنیای شگفتانگیزی خلق میکند. برای او مرزی قطعی میان واقعیت و خیال وجود ندارد.
آلموند در داستانهایش به ما نشان میدهد که در دنیا، واقعیت و افسانه، حقیقت و دروغ به یکدیگر تبدیل میشوند. او میگوید که در نوشتن برای کودکان نباید تاریکیها و نگرانیها را پشت پرده قرارداد. البته قصهها باید امیدوارکننده هم باشند.
خاطرات دوران کودکی دیوید آلموند موضوعهای اصلی داستانهایش را شکل میدهند. بسیاری از فضاها و شخصیتهای داستانی او با شخصیتهای زمان کودکی و نوجوانیاش یکی است. بیماری و مرگ پدر، مرگ باربارا خواهر کوچکش و نظر مادرش دربارهٔ فرشتهها و کلیسا و پرورش در یک خانوادهٔ مذهبی در بعضی از داستانهایش تکرار میشوند.
دیوید آلموند تاکنون جوایز زیادی مثل مدال کارنگی، وایت برد و هانس کریستین اندرسن را دریافت کرده و رمانهایش در سراسر دنیا با استقبال خوبی روبهرو شده است.
از این نویسنده تاکنون کتابهای: اسکلیگ، چشم بهشتی، بوته زار کیت، اسم من میناست، قلب پنهان و تابستان زاغچه به فارسی ترجمه شدهاند.
بخشی از کتاب بابای پرنده من
بابا به سرعت دور اتاق دوید، انگار کیسه او را دنبال خودش میکشید. با یک چرخش ناگهانی آن را توی هوا نگه داشت و یکهو دوباره به طرف زمین پایین آورد. محکم گرفته بودش. موهایش به هم ریخته بودند. چشمهایش مرموز بود و ناآرام و هیجانزده. یکمرتبه ایستاد و سعی کرد توی کیسه را ببیند ولی دوباره یکهو درش را بست. زیر لب گفت: «آااخ! بسه دیگه! من فقط میخوام یه نگاهی بهت بندازم!» دوباره کیسه تکان تکان خورد و بابا را کشید دنبال خودش. دوباره بابا ایستاد. چیزی را که بالبال میزد گرفت جلو صورتش و گفت: «آروم باش، یه کِرم میخوای؟» ولی آن چیز فقط قارقار و ترق تروق میکرد، بال و پر میزد و جیغ میکشید. بابا هم دوباره شروع کرد به دویدن. عمه دورین ایستاد جلو پیراشکیها. لیزی شگفتزده ایستاده بود و مژه نمیزد.
بالاخره عمه دورین گفت: «معلومه چه غلطی میکنی؟»
بابا فریاد زد: «یه کلاغ گرفتم!»
ـ کلاغ گرفتی؟ عجب شاهکاری! میخوای با کلاغه چی کار کنی؟
بابا گفت: «برای تحقیقه. میخوام بررسیش کنم ببینم کجای کارم اشتباهه. آااخ! اوووف! آروم باش پرندهٔ دیوونه!»
عمه دورین گفت: «جکی بذار بره، مرد!»
لیزی گفت: «گناه داره بابا!»
بابا گفت: «آااخ! اوووف! اصلاً نمیخوام اذیتش کنم، لیزی.»
دوباره کیسه را گرفت جلو صورتش و یواش گفت: «میخوام باهات دوست بشم!» ولی کلاغه نمیخواست باهاش دوست شود. به کیسه نوک زد. منقار بزرگ خاکستریاش آمد بیرون و به دماغ صورتی بابا نوک زد. بعد همهٔ سرش آمد بیرون و با چشمهای شیشهای ریز و عصبانی و گِردش زل زد به بابا. بابا گفت: «سلام کلاغ. من فقط میخوام...» ولی کلاغ نوک زد به لپ بابا. بعد قارقار کرد و جیغ کشید و بالبال زد.
عمه دورین از ترس جیغ کشید: «ولش کن مرد! قبل از اینکه به همهمون حمله کنه بندازش بیرون!»
بابا دوید سمت در و کیسه و پرنده را پرت کرد به طرف آسمان. کیسه برگشت پایین و به صورت بابا و بقیه خورد.
بابا داد زد: «خداحافظ کلاغه.»
عمه دورین گفت: «جکی!»
بابا گفت: «بله؟»
ـ یه پیراشکی بخور.
بابا گفت: «هان؟»
عمه یک پیراشکی بهش داد: «یه پیراشکی تازه بخور.»
بابا پیراشکی را گرفت، نگاهی بهش انداخت، بویش کرد، بعد از در پرت کرد بیرون و گفت: «پرندهٔ دوستداشتنیای بود.»
لیزی گفت: «کار خوبی نکردی بابا!»
بابا ادامه داد: «جوری نگاهم کرد که انگار میخواد رفیق شفیقم بشه. بهم لبخند زد!»
لیزی گفت: «کارِت، بیرحمانه بود بابا.»
بابا متفکرانه گفت: «تو اینطوری فکر میکنی لیزی؟ اصلاً خیال نمیکردم اینقدر کار بدی باشه!»
عمه دورین گفت: «پیراشکی!» و یکی دیگر برای بابا انداخت. بابا جاخالی داد و پیراشکی ناخواسته از در رفت بیرون و افتاد توی باغچه. عمه زُل زد به بابا و گفت: «که اینطور، بسه دیگه، کافیه. دیگه تموم شد.» کلاهش را گذاشت روی سرش. آرد را از دستهایش تکاند و گفت: «کتت رو بپوش الیزابت. تو با من مییای.»
ولی الیزابت حرف عمه دورین را گوش نکرد. رفت پیش بابا و گفت: «بابا، تو فقط میتونی پرندهها رو تماشا کنی. میتونی از توی باغچه تماشاشون کنی. میتونی دربارهشون بنویسی و نقاشی کنی. واقعاً نیازی نیست که بگیریشون. درسته؟»
بابا به زمین نگاه کرد. زیر لب گفت: «دیگه نمیکنم.»
حجم
۱٫۰ مگابایت
سال انتشار
۱۳۹۲
تعداد صفحهها
۱۶۸ صفحه
حجم
۱٫۰ مگابایت
سال انتشار
۱۳۹۲
تعداد صفحهها
۱۶۸ صفحه
نظرات کاربران
بامزه بود😁🙌🏻
عالی بود!
خیلی خوب بود بسیار قشنگ و زیبا
از بهترین رمانهای کودک... خواندن این کتاب و سایر کتابهای دیوید الموند را به همه کودکان و نوجوانان و دوستداران ادبیات کودک توصیه میکنم.
قصه قشنگی بود. خلاقانه و متفاوت از چیزی که فکر میکردم. فقط ۱ سوال برام پیش اومد مگه پیراشکی با آب می پزند؟🤔