کتاب شوق استاد
معرفی کتاب شوق استاد
کتاب شوق استاد نوشته یعقوب توکلی است. کتاب شوق استاد روایت زندگی و فعالیتهای استاد مرتضی مطهری یکی از تاثیرگذارترین چهرههای تاریخ معاصر ایران است.
درباره کتاب شوق استاد
مرتضی مطهری در سیزدهم بهمن ماه ۱۲۹۸ ش در فریمان خراسان زاده شد. پدرش شیخ محمدحسین مطهری مردی با تقوا و مودب به آداب شرعی و اخلاقی بود. مرتضی مطهری از تاثیرگذارترین چهرههای انقلاب اسلامی است که با آرا و نظرات خود و همراهی علمی پیروزی انقلاب را سرعت بخشید.
کتاب شوق استاد به زندگی این مرد بزرگ و فعالیتهایش میپردازد. با خواندن این کتاب میتوانید اطلاعات کاملی از زندگی استاد شهید مطهری داشته باشید.
خواندن کتاب شوق استاد را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به تمام علاقهمندان به زندگی استاد مطهری پیشنهاد میکنیم.
بخشی از کتاب شوق استاد
سالهای کودکی شیرینترین و دلانگیزترین دوران زندگی هر انسانی است. سالهایی که شخصیت و وجود آدمی به واسطهٔ تربیت، فهم شخص و لطف خداوند جهت و مسیر آیندهٔ خود را پیدا میکند. مرتضی دراین باره چنین به خاطر می آورد:
«من که بچه بودم در حدود سالهای ۱۳۱۴ و ۱۳۱۵ (شمسی) در خراسان (فریمان) زندگی میکردم... در آن موقع در تمام خراسان دو یا سه مُعمّم (روحانی با لباس روحانیت) بیشتر پیدا نمیشد. پیرمردهای ۸۰ ساله و ملّاهای ۶۰ و ۷۰ ساله، مجتهدها، مدرّسها، مُکلّا شده بود. (تحت فشار رضاخان از لباس روحانیت بیرون آمدند.)
درِ مدرسهها همه بسته شده بود. تقریباً درِ مسجدها به یک معنی، بسته بود و هیچ کس به ظاهر باور نمیکرد دین و مذهب دوباره زنده شود. در آن هنگام که پانزده، شانزده ساله بودم، درباره هرچیزی که فکر میکردم، راضی میشدم، الّا [دست کشیدن از] تحصیل علوم دینی.
آن وقتها فکر نمیکردم که با این اوضاع و احوال، این چه فکری است، پانزده ساله بودم که به مشهد رفتم، بعد دوباره به محل خودمان برگشتم. در آنجا هم وضع سختتر از جاهای دیگر بود. پدرم که روحانی و پیرمرد هفتاد، هشتاد ساله بود او را به زور کشیدند و بردند و مکلّایش کردند. او هم از پشت بام و چون لباس به تن میکرد از خانه بیرون نمیآمد، اما من پا در یک کفش کرده بودم که باید به قم بروم.
در آن وقت، قم مختصر طلبهای داشت، حدود ۴۰۰ نفر بودند. مادر ما اصرار داشت که به قم نروم؛ چون فکرهایی داشت و میخواست ما را نگه دارد. لذا دایی ما را که خود اهل علم بود و ده، بیست سال از من بزرگتر بود مأمور کرد تا ما را از رفتن منصرف سازد. او در سفری که با هم میرفتیم هر چه میگفت من جواب منفی میدادم و یک دلیل برای بر حق بودن اسلام همین است، لباسهای پیرمردهای شصت، هفتاد ساله را قیچی میکنند و مکلّایشان کردهاند و بچهای پانزده ساله اصرار داشت به علوم دینی بپردازد.
نصیحتی برای معاش بهتر که شنیده نشد
«من در سنین چهارده، پانزده سالگی بودم که مقدمات کمی از عربی خوانده بودم. بعد از واقعه معروف خراسان بود و حوزه علمیهٔ مشهد به کلی از بین رفته بود و هر کس آن وضع را میدید میگفت دیگر اساساً از روحانیت خبری نخواهد بود.
جریانی پیش آمده بود که احتیاج به نویسندگی داشت. از من دعوت کرده بودند مقالهای را من نوشتم، مردی بود که در آن محل ریاست مهمی داشت، وقتی آن مقاله را دید، یک نگاهی به سرو وضع من انداخت حیفش آمد، دید که من هنوز پابند عالم آخوندی هستم.
او شرحی میگفت و نصیحت کرد که دیگر گذشت آن موقعی که مردم به نجف یا قم می رفتند و به مقامات عالیه می رسیدند آن دوره از بین رفت، حضرت امیر (ع) فرموده است بچهتان را مطابق زمان تربیت کنید و بعد گفت آیا دیگران که پشت این میزها نشستهاند شش تا انگشت دارند؟
حجم
۲۱۱٫۲ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۲
تعداد صفحهها
۱۲۰ صفحه
حجم
۲۱۱٫۲ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۲
تعداد صفحهها
۱۲۰ صفحه