دانلود و خرید کتاب سراب زندگی شیرین حق‌پرست
تصویر جلد کتاب سراب زندگی

کتاب سراب زندگی

انتشارات:انتشارات رزا
دسته‌بندی:
امتیاز:
۴.۵از ۶ رأیخواندن نظرات

معرفی کتاب سراب زندگی

کتاب سراب زندگی نوشته شیرین حق‌پرست است.  کتاب داستانی جذاب است که خواننده را با خود همراه می‌کند.

درباره کتاب سراب زندگی 

داستان درباره دختری به نام عاطفه است. عاططفه از مادر پیرش نگه‌داری می‌کند و در یک رستوران کار می‌کند. باو باید هرروز صبح زود به محل کارش برود و چون راهش دور است همیشه دیر می‌رشد. در یکی از همین روزها او تصادفی مردی را در اتوبوس می‌بیند که بسیار خوش‌پوش است. مرد موقع پیاده شدن از عاطفه خداحافظی می‌کند.

زمان می‌گذرد و چند روز بعد آن دو دوباره روبه‌روی هم قرار می‌گیرند و عاطفه می‌فهمد نام مرد ایرج است. همین موضوع آغاز یک شناخت واتفاقاتی می‌شود که داستان را می‌سازد. 

خواندن کتاب سراب زندگی را به چه کسانی پیشنهاد می‌کنیم

این کتاب را به تمام علاقه‌مندان به ادبیات داستانی پیشنهاد می‌کنیم. 

بخشی از کتاب سراب زندگی

صبح قبل از طلوع آفتاب از خونه رفتم بیرون. ده دقیقه‌ای منتظر اتوبوس بودم. طبق معمول آخرین ایستگاه پیاده شدم. تو حال خودم بودم. هوا سردتر شده بود و من سعی می‌کردم تندتند راه برم تا سردی هوا رو احساس نکنم. چند تا مرد معتاد کنار خیابون روی کارتن خوابیده بودن و روی خودشون کت‌های کهنه کشیده بودن. خدایا یعنی سردشون نیست؟! خدا کمک‌شون کنه. فکرم مشغول مردهای کارتن‌خواب بود که یه‌دفعه چشمم به ایرج افتاد که داشت کاپشن خودش رو به یکی از معتادا می‌داد. مثل لحظه‌ای که ماشین از دست‌انداز بزرگی رد می‌شه و دل آدم یهویی می‌ریزه دلم یهو ریخت. دل به دریا زدم و جلو رفتم و سلام کردم.

- سلام ایرج‌خان. خوب هستید؟ خواستم ببینم این آقاها پول هم قبول می‌کنن؟

از دیدنم تعجب کرد و سریع جواب سلامم رو داد:

سلام خانوم. چرا که نه! از خداشون هم باشه.

داشتم داخل کیفم دنبال پول خرد می‌گشتم که ایرج گفت:

اجازه بدید من پول خرد دارم.

بعد از جیب شلوارش یک دسته پول درآورد و از وسط پول‌ها یه دو تومنی نو بیرون کشید و داد دست مرد معتاد و زد رو شونهٔ مرد و گفت:

داداش حال داشتی برای عاشقا دعا کن.

از مرامش خوشم اومد. سر حرف رو باز کردم:

سردتون نشه کاپشن‌تونو دادید به اینا.

- نه این بندهٔ خداها از من بیشتر به کاپشن نیاز دارن.

ناخودآگاه دیدم چند متری رو کنار هم راه رفتیم. بوی ادکلنش رو دوست داشتم. سرووضع تمیزی داشت. موهای پرپشت، صورت اصلاح‌کرده، کفشای واکس‌زده، پیراهن سفید یقه‌دار و شلوار مشکی دم‌پا. ازم پرسید:

شما هر روز از این مسیر رد می‌شید؟ شاغل هستید؟

گفتم:

بله.

- چه تصادف جالبی! محل کار من هم دو تا چهارراه پایین‌تره.

گفت‌وگومون تا میدون آزادی ادامه پیدا کرد. بوی چمنای میدون آزادی به مشام می‌رسید. آخ که من عاشق بوی چمن خیس بودم. تمام فواره‌های میدون روشن بودن و آب رو به اوج می‌رسوندن و زیبایی میدون رو صد برابر می‌کردن. چقدر با ادب و شمرده‌شمرده صحبت می‌کرد. مجذوب حرفاش شده بودم. زمان از دستم رفته بود و حواسم به ساعت نبود. گفت:

اگر مایل هستید چند دقیقه جایی بشینیم.

منتظر جواب من نشد و رفت جلوتر و کنار حوض داخل میدون روی یه صندلی سنگی سفید کنار حوض نشست و تعارف کرد کنارش بشینم. نمی‌دونم چرا اصلاً کنارش احساس غریبگی نمی‌کردم. نشستم و به آب فوارهٔ داخل حوض خیره شدم. هوا کاملاً روشن شده بود. بعد از کمی سکوت هردو باهم شروع به صحبت کردیم.

- خواستم بگم ...

جفت‌مون خجالت کشیدیم و ساکت شدیم.

ایرج گفت:

بفرمایید.


کاربر ۱۵۰۷۷۰۶
۱۴۰۰/۰۷/۰۲

داستان خیلی زیبا و جذابیه که با خوندنش عاشقش میشید

برومند
۱۴۰۳/۰۸/۰۳

خیلی سطحی هستش

کاربر ۱۸۴۶۱۳۵بانو
۱۴۰۳/۰۵/۱۸

داستان ساده ای داشت همه عجیب خوب بودن!

بریده‌ای برای کتاب ثبت نشده است

حجم

۱۸۸٫۹ کیلوبایت

سال انتشار

۱۴۰۰

تعداد صفحه‌ها

۳۳۹ صفحه

حجم

۱۸۸٫۹ کیلوبایت

سال انتشار

۱۴۰۰

تعداد صفحه‌ها

۳۳۹ صفحه

قیمت:
۲۹,۰۰۰
تومان