کتاب کله پوک
معرفی کتاب کله پوک
کتاب کله پوک رمانی نوشته ماری سابین روژه با ترجمه پریسا رشیدی است. این کتاب درباره مردی به نام ژرمن است که زنی هشتاد و شش ساله را به فرزندی پذیرفته تا جای مادربزرگش را برایش پر کند.
این کتاب به زبانهای بسیاری ترجمه شده است و یکی از کتابهای موفق و پرفروش در آلمان و فرانسه بوده است. ژان بکر، کارگردان مشهور آمریکایی با الهام از این کتاب، فیلمی در سال ۲۰۱۰ ساخت.
اگر شما میتوانستید کسی را به فرزندی قبول کنید این کار را میکردید؟ حتی اگر فرد مورد نظر به زودی جشن تولد هشتاد شش سالگیاش را برگزار کند؟ این همان موقعیتی است که ماری سابین روژه در کتاب کله پوک ترسیم کرده است. ژرمن که خانواده درست و حسابی نداشته است و تا به حال احساساتی مانند عشق و دوست داشتن را تجربه نکرده است، بعد از آشنایی با مارگریت تغییر میکند. آنقدر که تصمیم میگیرد او را به فرزندی بپذیرد تا نقش نوهاش را برایش ایفا کند. اینطوری ژرمن هم یک مادربزرگ درست و حسابی پیدا میکند.
کتاب کله پوک را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
اگر از طرفداران رمانهای خارجی هستید، خواندن کتاب کله پوک را به شما پیشنهاد میکنیم.
درباره ماری سابین روژه
ماری سابین روژه ۱۹ سپتامبر ۱۹۵۷ در بوردو، فرانسه متولد شد. او آموزگان و معلمی است که برای کودکان و نوجوانان رمان مینوشت و تصویرگری میکرد. اما تازگی به نوشتن برای بزرگسالان روی آورده است و فیلمنامههایی هم برای کارگردان مشهور فرانسوی، ژان بکر، مینویسد.
بخشی از کتاب کله پوک
دیدار با مارگریت، زندگیم رو زیرورو کرده. اینکه کسی رو دارم تا وقتی تنها هستم با اشتیاق بهش فکر کنم برام تازگی داره. یعنی منظورم کسی به جز خودمه. بهش عادت ندارم. پیش از مارگریت خانوادهای نداشتهم.
البته میدونم دارم چی میگم. یه مادر دارم، که من انتخابش نکردهم. فقط من و اون سوای این ماجرا که نُه ماه به هم چسبیده بودیم، جز بدترینها، چیز زیادی رو با هم قسمت نکردیم. در مورد بهترینها، هیچ خاطرهای ندارم. لابد یه پدر هم دارم. ولی نشد خیلی از وجودش مستفیض بشم. با مادرم کارش رو کرد و خداحافظ شما. البته این باعث نشد که من بزرگ نشم. تقریباً خیلی هم بهتر از دیگران بزرگ شدم: صد و ده کیلو ماهیچه دارم بدون یه ذره چربی. قدّم زیر میلهٔ اندازهگیری یه متر و هشتاد و نه سانتیمتره. اندازهٔ جاهای دیگهم هم قابل قبوله. اگه پدر و مادرم من رو میخواستن، حتماً باعث سر بلندیشون میشدم. شانس که نداریم.
بهعلاوه، چیزی که برای من تازگی داره اینه که پیش از مارگریت هیچکسی رو دوست نداشتهم. منظورم گرایشهای جنسیم نیست. منظورم حسهامه. بدون اینکه بعد دیدار همهچیز به رختخواب ختم بشه. مثل حس مهربونی، دوستی و دلگرمی. اینجور چیزها. کلمههایی که هنوز هم گفتنشون برام راحت نیست. چون پیش از مارگریت هیچوقت کسی دربارهٔ همچین چیزهایی باهام حرف نزده بود. حسهای خیلی پاک و بی شیلهپیله.
روی روشن شدن این موضوع پافشاری میکنم. چون خیلیها رو میشناسم که میتونن به اندازهٔ کافی احمق باشن تا بهم بگن: که اینطور ژرمَن، مخ مامانبزرگها رو میزنی؟ با فسیلها میپری؟
حواله کردن یه مشت به سمتشون ناراحتم نمیکنه.
حیف که وقتی واقعاً به مارگریت نیاز داشتم اون رو نمیشناختم. همون وقتیکه نیموجبی بودم و همهٔ وقتم رو میذاشتم تا دستهگل به آب بدم.
ولی تو زندگی هیچوقت نباید از چیزی پشیمون شد: گذشتهها گذشته.
من خودم خودم رو ساختهم. خب که چی؟ با اینکه روش کارم اصولی نبوده، اما جواب داده.
مارگریت بر عکس من قوز میکنه. مچاله روی زانوهاش خم میشه. اگه بخوام برام بیشتر دَووم بیاره واقعاً باید بیشتر بهش برسم. زبله، ولی شکنندهست. استخونهای ریزش اندازهٔ استخون گنجشکن. میتونم راحت بین دو تا انگشتهام بشکونمشون. همینجوری میگمها، واسه اینکه یه چیزی گفته باشم. معلومه که این کار رو نمیکنم. آدم باید رد داده باشه تا بتونه استخونهای مادربزرگش رو بشکنه! فقط برای اینکه نشون بدم اون خیلی نرمونازکه این رو میگم. من رو یاد جونورهای ریزهمیزهای میندازه که از شیشه درست شدهن، همونهایی که توی مغازهٔ لوازمتحریرفروشی گرانژان میفروشن. مثل اون آهوی مامانی پشت ویترین که ریزه است و دستوبالش ظریفه؛ خیلی ظریف! به باریکی یه مژه. مارگریت اینجوریه. وقتی از جلوی اون آهوئه رد میشم، دوست دارم بخرمش. سه یورو که چیزی نیست! فقط میدونم که تو جیبم درجا میشکنه. تازه، کجا بذارمش؟ تو خونهم خیلی قفسه ندارم تا توش وسایل دکوری بذارم. خونهم کوچیکه، یه کامیون سفریه.
اولهاش برای مارگریت هم جا نداشتم. منظورم درونمه. وقتیکه دلبستگیم شروع شد، حس کردم که باید دستکم برای اون و حسهای خودم جا باز کنم. برای اینکه دوست داشتنش همراه چیزهای دیگه به سراغم میاومد. همراه هرچیزی که از قبل توی سرم بود و این رو پیشبینی نکرده بودم. برای همین هم شروع کردم به جمعوجور کردن. یهو، دستگیرم شد که چیز مهمی نداشتهم. کپهکپه خرتوپرتهای الکیای مثل بازیهای تلویزیونی، جکهای رادیویی واختلاطهایی رو که با ژوُژوُ زِکوک توی کافهرستوران فرانسین داشتم انبار کرده بودم. بازی بُلتُ رو که سر پنجهزار تا با مارکو، ژولین و لاندرمون بازی میکردیم وشبهایی که میرفتم اَنِت رو میدیدم تا با حرفهای عاشقانه دلی از عزا در بیارم. البته این کار خیلی هم برای مغز خوبه: فکر کردن با دنبلانهای پر اصلاً شدنی نیست.
حجم
۱۳۹٫۲ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۹
تعداد صفحهها
۲۳۹ صفحه
حجم
۱۳۹٫۲ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۹
تعداد صفحهها
۲۳۹ صفحه
نظرات کاربران
من خیلی این کتابو دوست داشتم بهم یاد داد که کلمات و درست حرف زدن با ادما چقدر میتونه ادما رو قوی و با اعتماد به نفس کنه