دانلود کتاب صوتی داستان‌های کوتاه از زنان قصه‌نویس امروز ایران ۳ با صدای فاطمه نورقربانی + نمونه رایگان
تصویر جلد کتاب صوتی داستان‌های کوتاه از زنان قصه‌نویس امروز ایران ۳

دانلود و خرید کتاب صوتی داستان‌های کوتاه از زنان قصه‌نویس امروز ایران ۳

معرفی کتاب صوتی داستان‌های کوتاه از زنان قصه‌نویس امروز ایران ۳

کتاب صوتی داستان‌های کوتاه از زنان قصه‌نویس امروز ایران ۳ با صدای فاطمه نورقربانی منتشر شده است. در این کتاب داستان‌های به کی سلام کنم سیمین دانشور،دست‌های بسته روح‌ انگیز شریفیان، آویزهای بلور شهرنوش پارسی‌پور و گل کوکب رویا شاپوریان صوتی شده است.

درباره کتاب داستان‌های کوتاه از زنان قصه‌نویس امروز ایران ۳

این کتاب چهار داستان از چهار نویسنده مشهور زن ایرانی را صوتی کرده است در این کتاب می‌توانید به داستان‌هایی جذاب از نویسندگان معاصر ایران گوش دهید و از آن لذت ببرید. این کتاب‌های صوتی که در سه قسمت منتشر شده‌اند به شناخت ادبیات فارسی معاصر ایران کمک می‌کنند.

شنیدن کتاب داستان‌های کوتاه از زنان قصه‌نویس امروز ایران ۳ را به چه کسانی پیشنهاد می‌کنیم

این کتاب را به تمام علاقه‌مندان به داستان فارسی پیشنهاد می‌کنیم.

بخشی از کتاب داستان‌های کوتاه از زنان قصه‌نویس امروز ایران ۳

 « کی ماند که بهش سلام بکنم؟ خانم مدیر مرده، حاج اسماعیل گم شده، یکی یکدانه دخترم نصیب گرگ بیابان شده… گربه مرد، انبر افتاد روی عنکبوت و عنکبوت هم مرد… و حالا چه برفی گرفته! هر وقت برف می بارد دلم همچین می گیرد که می خواهم سرم را بگوبم به دیوار. دکتر بیمه گفت: هر وقت دلت گرفت بزن برو بیرون. گفت: هر وقت دلت تنگ شد و کسی را نداشتی که درد دل کنی بلند بلند با خودت حرف بزن. یعنی خود آدم بشود عروسک سنگ صبور خودش. گفت: برو تو صحرا و داد بزن، و به هر که دلت خواست فحش بده… چه برفی می آید، اول تو هم می‌لولید و پخش می‌شد، حالا ریزریز می‌بارد؛ و این طور که می‌بارد، معلوم است که به این زودی ها ول نمی‌کند، از اولِ چله بزرگ همین‌طور باریده…»

و برف های قبلی روی زمین یخ بسته بود و مردم برف پشت بام‌هایشان را غیر از تو کوچه پس کوچه‌ها کجا بریزند؟ آمد و رفت کارِ پهلوان‌ها و جوان‌های ورزشکار و بچه‌های بی‌کله بود که مدرسه‌هایشان را تعطیل کرده بودند. اگر نمی‌بارید که گرانی بی‌سر و صدا بود و قحطی می‌شد و حرف از جیره بندی آب و برق می‌زدند و اگر می‌بارید که زندگی و مدرسه ها تعطیل می‌شد. دیشب برق خیابان علایی خاموش شد و کوکب سلطان همان‌طور زیر کرسی نشسته بود و به تاریکی خیره شده بود، تا به سرش زد، دلش شور افتاد، همچین شور افتاد که انگار تو دلش رخت می‌شستند. فکر کرد اگر از اتاق و از تاریکی بیرون نیاید، دیوانه می‌شود. پاشد، کورمال کورمال آمد پائین و در سرما و تاریکی رفت دم در خانه ایستاد. سوز می‌آمد و بچه‌ی همسایه گریه می‌کرد. پریشب لوله ی آبشان ترکیده بود، سه روز می‌شد که آشغالی خاکروبه‌شان را نبرده بود.

کوکب سلطان، کارمند بازنشسته‌ی وزارت آموزش و پرورش، خاکروبه‌ی چندانی نداشت که کسی ببرد. ترکیدن لوله‌ی آب هم به اثاث او صدمه‌ای نرساند. اتاق او در طبقه‌ی بالا و در همسایگی آقای پنیرپور بود که دو تا اتاق بزرگ و آشپزخانه و مستراح در اختیارش بود و سه تا دختر دم بخت و یک زن لندهور هم داشت. در و همسایگی لقبش داده بودند آقای پنیرپور، چون که سر خیابان ژاله لبنیات می‌فروخت و به هیچکس نسیه نمی‌داد حتی به شما، و اسم اصلیش آقای شریعت پور یزدانی بود. کوکب سلطان برای وضو و قضای حاجت می‌رفت پایین، آب هم از شیر آب آشپزخانه‌ی پایین برمی‌داشت، آشپزی چندانی هم نداشت. با این دندانی که مرتب می‌زد و لثه و زبانش را زخم کرده بود. اتاقش هم یک کف دست اتاق بیشتر نبود، اثاثی هم نداشت. دار و ندارش را جهیزیه کرده بود و به خانه‌ی دامادش فرستاده بود.

کوکب سلطان از زیر کرسی پا شد و به تماشای برف پشت پنجره ایستاد. به همان زودی پشت بام‌ها سفید شده بود و روی کاج‌های خانه‌ی همسایه برف نشسته بود. آویزه‌های یخ که از شیروانی مقابل آویخته بود دیروز هم بود، پریروز هم بود، از اول قوس بود. چقدر دلش تنگ بود، از دیشب تا حالا از خیال حاج اسماعیل بیرون نرفته بود.

«چه عشقی با هم کردیم، حیف که زود گذشت. تابستان ها خانم مدیر می‌رفت اوین، حاج اسماعیل حمام سرخانه را گرم می‌کرد. می بردم حمام و پاک پاک میشستم، لیفم میزد، غلغلکم می داد، غش‌غش می‌خندیدیم، قربان صدقه‌ی هم می‌رفتیم، برای هم قول و غزل می‌خواندیم و حالا سوزنی باید تا از پای در آرد خاری.»

« رو تخت خانم مدیر وسط حیاط قالیچه می‌انداختیم و می‌نشستیم و پا به پای هم تریاک می‌کشیدم، عرق مزمزه می‌کردیم، تا لول لول می‌شدیم، می‌گرفتیم تو پشه بندِ خانم مدیر لخت لخت تو بغل هم می‌خوابیدیم. سواد یادم داده بود. برایش امیرارسلان می‌خواندم، پنچ بار امیرارسلان خواندیم، سه بار شمس قه‌قهه، دوبار بوسه‌ی عذرا. خانم مدیر یک عالمه کتاب داشت. برمی‌داشتیم و سرجایش می‌گذاشتیم. حاج اسماعیل فراش مدرسه بود و من تو خانه خدمت خانم مدیر را می‌کردم. بنده‌ی خدا کاری هم نداشت، انار دانه می‌کردم ساعت دَه می‌بردم مدرسه، وقتی انار نبود شربت می‌بردم، ناهار می‌پختم، شب‌ها شام نمی‌خورد، یک لیوان شیر می‌خورد و می‌خوابید، خدایا هر فَندی تو این شهر بود زدیم، چقدر تماشاخانه و سینما رفتیم، فیلم دزد بغداد، هنسای عرب، اسرار نیویورک، آرشین مالالان را چهار بار و پنج بار دیدیم، پول‌مان برکت داشت، خانم مدیر به من مواجب می‌داد و حاج اسماعیل از وزارتخانه حقوق می‌گرفت.»

.
۱۴۰۰/۰۱/۰۱

زیبابود وامکان زندگی درآن لحظه رامیداد

Goli
۱۴۰۰/۱۰/۰۳

بسیار عالی

زمان

۱ ساعت و ۳۴ دقیقه

حجم

۱۳۰٫۷ مگابایت

قابلیت انتقال

ندارد

زمان

۱ ساعت و ۳۴ دقیقه

حجم

۱۳۰٫۷ مگابایت

قابلیت انتقال

ندارد

قیمت:
۴۰,۰۰۰
تومان