دانلود و خرید کتاب صوتی آبنبات هلدار
معرفی کتاب صوتی آبنبات هلدار
در کتاب صوتی آبنبات هل دار روایت روزمرگیهای نوجوانی بجنوردی به نام «محسن» را در دهه شصت و دوران جنگ میشنویم. رمان آبنبات هلدار نوشتهٔ مهرداد صدقی، نویسنده و طنزنویس بجنوردی است که در انتشارات سوره مهر منتشر شده است. شنیدن این داستان با صدای گرم میرطاهر مظلومی جذابیتی دوچندان پیدا کرده است.
درباره کتاب صوتی آبنبات هل دار
مهرداد صدقی تا امروز هشت کتاب به زبان طنز نوشته است و سعی دارد نوشتههایش بهگونهای باشد که خواننده با خواندن آن از واقعیتهای تلخ زندگی و مشکلاتش برای چند ساعت هم که شده دور شود. در همین راستا او داستانی را نوشته که اگرچه در زمان جنگ تحمیلی اتفاق میافتد، اما روایتی نو از این دوران است. داستانی از سرگرمیها و موقعیتهای طنز زندگی مردم، پشت جبهههای جنگ که نشان میدهد زندگی همهاش رنج و تلخی نیست، حتی در موقعیتهای سختی مثل دوران جنگ.
مهرداد صدقی با مرور خاطرات و نوستالژیهای دهه شصت، با زبان طنز خود یادآوری میکند که مردم با مسائل ساده، شادیهای بزرگی داشتند. در کتاب صوتی آبنبات هل دار شنونده با موقعیتهای طنزِ کُمیک بسیاری روبهرو میشود.
فهرست کتاب آبنبات هلدار
• راز
• خواستگاری
• کارت اضافی
• پلاک دوازده به علاوۀ یک
• بفرمایید حلیم!
• عقابها و لاشخورها
• ازسرنو قزل خانوم!
• آب دادنِ دستهگل!
• روز رفتن
• نامه
• عمل و عکسالعمل!
• چِلّه چِخده بهار گَلده
• بوی عیدی ...
• غروب سیزده
• خیانت در خیانت و اعترافات یک دروغچی
• قدم نورسیده
• روز خوب، روز بد
• بشقارداش
• چند درسِ خالنزدیک
• اولین موزی که نخوردم
• معتاد
• کیش و مات
• خانم اوشین، آقای دلار
• چشمداشت
• اولین موزی که خوردم
• از نگاه یاران
شنیدن کتاب صوتی آبنبات هل دار را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
شنیدن کتاب صوتی آبنبات هل دار به علاقهمندان به داستانهای سالهای دفاع مقدس و رمانهای صوتی ایرانی پیشنهاد میشود.
در بخشی از این کتاب صوتی میشنویم
عمو رضام با وانتش رفته بود طبر۴۴ زردآلو بار بزند و زنعمو فخریام هم، با اینکه بجنورد بود، نیامد. بهانۀ نبودنِ عمویم را آورده بود؛ ولی مامان میگفت: «فخری به دهن بتول نگاه کرده و نیامده. حتماً باز بتول فخریِ شستوشوی مغزی داده!» به دایی اکبر هم، چون سرباز فراری بود و اصلاً نمیدانستیم کجاست، نشد خبر بدهیم. شنیده بودیم در تهران ول میچرخد؛ اما من به دوستانم گفته بودم داییام در خارج است. تقریباً از وقتی یادم میآید سرباز بود. البته چند ماهی خدمت کرده بود؛ اما مدام فرار میکرد و باز هی اضافهخدمت میخورد. آقا جان میگفت که اگر اکبر خدمت نکند، خدمت بعداً به خدمت او میسد!
خاله خیرالنسا هم نیامد؛ چون میگفت میخواهد در خانه بماند و سریال «آینه» را ببیند. برای همین فقط خانوادۀ خودمان بودیم. برای اینکه عده کم نباشد، من و بیبی را هم بهاجبار بردند!
توی راه محمد پیراهنش را انداخته بود روی شلوارش و دگمۀ پیراهنش را تا آخر بسته بود. ملیحه و مامان دعوایش کردند و گفتند: «مسجد که نمخوای بری. داری مری خواستگاریا!» محمد، که نمیخواست توی کوچه تیپش را عوض کند، قول داد به آنجا که برسیم پیراهنش را بدهد توی شلوارش. چون من در دقیقۀ نود به جمع اضافه شده بودم و آمادگی قبلی نداشتم، توی راه یادم افتاد که جورابهایم را عوض نکردهام و انگشتِ پایم عینِ سیبزمینی از توی جوراب بیرون میزند. چون میدانستم اگر به مامان بگویم، دعوایم میکند و شاید مرا برگردانند تا جورابم را عوض کنم، چیزی نگفتم؛ یعنی حوصلۀ برگشتن نداشتم.
به خانۀ عروس که رسیدیم، آقا جان زنگ خانه را زد. یکی از توی خانهشان با صدای هولشدهای داد زد: «آمدن ... آمدن ...» من به پنجرههای همسایهها که نگاه کردم، دیدم چند تا کله دارند به ما نگاه میکنند و تا دیدند من هم دارم نگاه میکنم، زود کلههایشان را دزدیدند. یکی از همسایهها هم، با اینکه چراغهایشان را خاموش کرده بود، سایهاش روی پنجره افتاده بود و معلوم بود او هم دارد به ما نگاه میکند. برعکسِ ما، فکر میکنم آنها به همۀ همسایههایشان خبر داده بودند تا پز بدهند که برای دخترشان خواستگار آمده. ما را بگو که میخواستیم کسی نفهمد؛ ولی مثل اینکه همۀ کوچه خبر داشتند. از همین اول معلوم شد خانوادۀ آنها خیلی خبرتازند.
در که باز شد، آقا برات، با شلوار کُردی، جلوی در ظاهر شد. معلوم بود هنوز آماده نیستند. از قیافهاش میشد فهمید که تازه از حمام درآمده؛ چون او هم مثل بیبی نوکِ دماغش قرمز بود. موهایش هم عین جوجهتیغی هنوز سیخسیخ بود. به بهانۀ اینکه هنوز آماده نیستند، چند لحظه پشت در ماندیم. آقا جان، که حوصلۀ معطل شدن نداشت، «یاالله» گفت و رفت توی خانه. ما هم پشت سرش رفتیم. من آخرین نفر رفتم تو؛ چون میخواستم جورابهایم را جوری تنظیم کنم که سوراخش معلوم نباشد.
از حق نگذریم، خانهشان خیلی تمیز و مرتب بود. زینب خانم، مادر مریم، خوشآمد گفت و برایمان بستنیِ لیوانی آورد. آقا برات هم، قبل از هر چیز، از ما عذرخواهی کرد و گفت لباسهایی که برای امشب شُسته بوده تا بپوشد هنوز خشک نشده و مجبور است با شلوار کردی و گرمکن ورزشی جلوی ما ظاهر شود.
زینب خانم از من پرسید: «کلاس چندمی؟» فوری گفتم: «مرم چارُم.»
ـ معدلت چند شده؟
ـ نوزده و نیم.
همۀ اعضای خانوادهمان به من نگاه کردند؛ ولی من داشتم با خیال راحت پشتِ درِ مقواییِ بستنی را لیس میزدم. محمد سرش را انداخته بود پایین و تندتند داشت تسبیح میچرخاند. دمِ در پیراهنش را داده بود توی شلوارش؛ ولی دگمۀ یقهاش را هنوز تا آخر بسته بود. یکدفعه رنگم پرید. تازه فهمیدم وقتی دمِ در پیراهنش را داده توی شلوار، چون هول شده، یادش رفته زیپِ شلوارش را به طور کامل ببندد. اولش توی دلم غشغش خندیدم و نخواستم چیزی بگویم تا بقیه هم مثل اتفاقهای برنامۀ «دیدنیها» بخندند؛ ولی چون داداش محمد را دوست داشتم و امروز هم برای بادبادک مرا سوار موتور کرده بود و آنجا هم، برخلاف «دیدنیها»، اصلاً دیدنی نبود، دلم نیامد. خواستم بروم به محمد بگویم؛ ولی یادم آمد حالا که سوراخ جورابم را با انگشتهایم محکم نگه داشتهام، اگر راه بیفتم، شاید از تنظیم خارج شود و آبروریزی کند. البته زیپ شلوار داداش محمد از زاویۀ نگاه بقیه خیلی معلوم نمیشد؛ ولی من که روبهروی او نشسته بودم میفهمیدم. با دست به ملیحه، که نزدیکش نشسته بود، اشاره کردم که به محمد بگوید. ملیحه منظورم را نفهمید و از آنجا که زینب خانم هم حواسش به ما بود و فکر میکرد دارم دربارۀ آنها یا وسایلشان چیزی میگویم، مجبور شدم بیخیال گفتن به ملیحه شوم.
زمان
۱۲ ساعت و ۴۲ دقیقه
حجم
۶۹۸٫۵ مگابایت
قابلیت انتقال
دارد
زمان
۱۲ ساعت و ۴۲ دقیقه
حجم
۶۹۸٫۵ مگابایت
قابلیت انتقال
دارد
نظرات کاربران
من دارم کتاب متنی رو میخونم، با احترام تمام به آقای مظلومی عزیز، به نظرم بهتر بود فایل صوتی رو کسی میخوند ک لهجه بجنوردی میداشت، یه قسمتی از جذابیت داستان همین لهجه محلی و اصطلاحات خاص خود شهرستانشونه که
نویسنده جونش در اومده تا با لهجه بجنوردی داستان بنویسه، اون وقت اومدین با لهجه تهرونی صوتیش کردین؟ 😐😂
نصف جذابیت این کتاب به لهجهی شیرین بجنوردیه که گوینده حذف کرده بعد از خوندن کتاب خواستم صوتی بخرم نمونهی کتاب رو شنیدم پشیمون شدم پیشنهاد من خوندن کتابه
لطفا یه کاری کنید تا ۵ دقیقه بعد از خرید بتونیم کتاب را پس بدیم. من کتاب متنیش را می خواستم اشتباهی این را خریدم.
با همه احترامی که برای آقای مظلومی قائلم و صدای گرم و دلنشینی که دارن ولی اصلا برای گویندگی این کتاب گزینه خوبی نیستن، بنظرم اگه از صدای یه نوجوان استفاده میشد بهتر بود تازه کل لطف و مزه کتاب
لطفا مجمو عه آبنبات ها رو در لیست کتابخانه همگانی قرار دهید.
دوتا نکته در خصوص این کتاب به نظر من رسید اول در خصوص محتوای کتاب که واقعا با حال و هوای دهه شصت همخوانی داشت و متن ساده و روان و زیبایی داشت. آدم علاقه پیدا میکرد که ادامه داستان رو
کتاب به قدری روان نوشته شده بود که من تمام لحظات مثل سریال از جلو چشمم میگذشت . و طنز بسیار شیرین و جذابی داشت و البته گویندگی هم از نظر من خیلی خوب بود چه تو این کتاب و
اگه کنکور داری اگه حوصله نداری اگه چاقی یا حتی لاغری اگه قسطات عقب مونده اگه چند ماهه بخاطر کرونا تو خونه ای این کتاب را بخونید هر چند مشکلاتتون حل نمیشه 😁😉 اما این کتاب باعث میشه برای چند ساعت همشون رو فراموش کنی البته
صدای آقای مظلومی عالیه ولی بنظرمن کسی باید راوی این کتاب میشد که لهجه بجنوردی میداشت من نسخه چاپیشو ترجیح میدم