دانلود و خرید کتاب صوتی گزیدهای از داستانهای مجموعه کافه پاریس
معرفی کتاب صوتی گزیدهای از داستانهای مجموعه کافه پاریس
کتاب صوتی گزیدهای از داستانهای مجموعه کافه پاریس دربردارنده داستانهایی از آنتوان چخوف، جومپا لاهیری، فرانک اکانر و .... است که با ترجمه مریم صبوری و فروزان ساعدی از واوخوان میشنوید.
در این کتاب صوتی چهار داستان از هیجده داستان مجموعه کافه پاریس را میشنوید. دشمنها و شرطبندی از آنتون چخوف، از جهنم تا بهشت جومپا لاهیری و عقده ادیپ من از فرانک اوکانر.
شنیدن کتاب صوتی گزیدهای از داستانهای مجموعه کافه پاریس را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
همه دوستداران داستان کوتاه مخاطبان این کتاباند.
بخشی از کتاب گزیدهای از داستانهای مجموعه کافه پاریس
عقدۀ اُدیپ من؛ مترجم: مریم صبوری
پدر در تمام مدت جنگ جهانی اول در ارتش خدمت میکرد؛ یعنی تا پنجسالگیام او را آنقدرها ندیده بودم که مایۀ نگرانیام بشود. بعضی وقتها شبها که از خواب بیدار میشدم جثۀ بزرگی را در لباس نظامی میدیدم که زیر نور شمع با دقت به من نگاه میکند. گاهی صبح زود صدای بسته شدن در ورودی و کشیده شدن چکمههای میخدارش را بر سنگفرش خیابان میشنیدم. اینها چیزهایی بود که از رفتوآمدهای پدر متوجه میشدم. پدر مثل بابانوئل به شکل سحرآمیزی میآمد و میرفت.
در حقیقت، با اینکه صبح زود در تختخواب بزرگ بین او و مادرم له می شدم، این سر زدنهایش را دوست داشتم. سیگار میکشید که رایحۀ خوشایندی به او میبخشید و صورتش را اصلاح میکرد که به نظرم دلیل جاذبۀ عجیبش همین بود. هر بار کولهباری سوغاتی با خود میآورد: ماکتهای تانک و چاقوهای نپالی با دستههایی از جنس جعبههای مخصوص گلوله و کلاهکاسکتهای آلمانی، کلاههای لبهدار مارکدار و دکمههای سردست و خلاصه همهجور اسباببازی و وسایل جنگی که با وسواس زیادی در جعبۀ بزرگی بالای کمد چیده شده بودند تا در موقع لزوم روزی از آنها استفاده شود. پدر کمی خرتوپرتجمعکن بود و فکر میکرد هر چیزی بالاخره یک روزی به درد میخورد. وقتی پدر خانه نبود، مادر اجازه میداد بروم روی صندلی و در میان گنجینههای پدر کندوکاو کنم. به نظر میرسید مادر به اندازۀ پدر نسبت به آن وسایل حساس نیست.
دوران جنگ بیدغدغهترین برهۀ زندگیام بود. پنجرۀ اتاق زیرشیروانی ام رو به جنوب بود. با اینکه مادرم برایش پرده دوخته بود، انگار تأثیری نداشت و همیشه با اولین پرتوی نور خورشید از خواب بیدار میشدم، با این دلمشغولی که برنامههای دیروزم تمام شده. احساس میکردم خورشید را بیشتر از همیشه دوست دارم و برای نور بخشیدن و شادمانی آمادهام، چنانکه گویی زندگی هرگز آنقدر ساده و شفاف و پر از چیزهای دستیافتنی نبوده. پاهایم را از زیر لباسم بیرون میآوردم؛ اسم یکی را خانم راست و اسم دیگری را خانم چپ گذاشته بودم و با خیال و رؤیا نمایشهایی با آنها سر هم میکردم که در آنها دربارۀ مشکلات روز قبل با هم بحث و گفتوگو میکردند.
خانم راست خیلی راحت و پُرحرف بود، اما از آنجا که من کنترل خوبی روی پای چپم نداشتم خانم چپ بیشتر وقتها فقط با تکان دادن سر رضایت خود را اعلام میکرد. بحث آنها غالباً بر سر کارهایی بود که من و مادر باید در طول روز انجام میدادیم، هدیهای که بابانوئل قرار بود کریسمس برای هرکس بیاورد، پیدا کردن راههایی برای شاد کردن فضای خانه یا موضوع کماهمیت و پیشپاافتادهای که من و مادر هرگز نمیتوانستیم در موردش به توافق برسیم. خانۀ ما تنها خانۀ بدون نوزاد محله بود و مادر میگفت تا وقتی پدر از جنگ برنگردد، استطاعت خرید یکی از آنها را نخواهیم داشت، چون نوزادها گراناند. معلوم بود مادر خیلی ساده است، چون خانوادۀ «جین» که بالای جاده زندگی میکردند یک نوزاد داشتند و همه میدانستند آنها خیلی فقیرند. شاید هم آن بچه جزو بچههای ارزانقیمت بوده و مادر بچهای میخواست که واقعاً عالی باشد. احساس میکردم که مادر همیشه دوست دارد منحصربهفرد باشد.
اما به نظر من بچۀ خانوادۀ «جین» برای ما خوب بود.
بعد از آنکه برای آن روز نقشه کشیدم، از تختخوابم بیرون آمدم، یک صندلی زیر پنجرۀ اتاق زیرشیروانیام گذاشتم و آنقدر از چارچوب آن بالا رفتم تا توانستم سرم را کاملاً از پنجره بیرون ببرم. این پنجره رو به باغهای پشت خانۀمان باز میشد و پشت آن درۀ عمیقی دیده میشد و بعد میشد خانههای مرتفع با آجرهای قرمز روی تپۀ مجاور را دید که به شکل پلکانی روی هم بالا رفته بودند. همۀ آن خانهها در سایه بودند، درحالیکه خانه هاای سمت ما در این سوی دره با وجود سایۀ بلند و محوی که آنها را غریب، خشن و رنگارنگ نشان میداد، همه با نور خورشید روشن شده بودند.
سپس به اتاق مادر و توی تختخواب بزرگ رفتم. او از خواب بیدار شد و من شروع به تعریف از طرحها و نقشههای آن روزم کردم. با اینکه خودم متوجه نشده بودم، کمی بعد در لباسخواب مثل مجسمه خشک شده بودم و همانطور که حرف میزدم گرما و حرارت بیشتری در چشمانم حس میکردم، تا جایی که بالاخره آخرین تکۀ یخم هم آب شد و در کنار او به خواب رفتم و کمی بعد با شنیدن زمزمۀ مادر از آشپزخانه که مشغول آماده کردن صبحانه بود بیدار شدم. بعد از صرف صبحانه، به شهر رفتیم و در مراسم دعا و شکرگزاری کلیسای خیابان آگوستین شرکت کردیم و برای پدر دعا کردیم و بعد برای خانه کمی خرید کردیم. معمولاً اگر بعدازظهرها هوا خوب بود، میرفتیم روستا پیادهروی یا برای دیدن دوست صمیمی مادر، خانم سنت دومینیک، به صومعه میرفتیم. مادر همۀ دوستانش را وادار میکرد برای پدر دعا کنند و من هر شب موقع خواب از خدا میخواستم او را بهسلامت از جنگ برگرداند، اما دقیقاً نمیدانستم برای چه دعا میکنم!
یک روز صبح که توی تختخواب بزرگ خوابیده بودم و مثل همیشه می دانستم پدر مثل بابانوئل میآید و زود برمیگردد، دیدم پدر به جای یونیفرم نظامی بهترین لباس آبیاش را پوشیده و مادر خوشحالتر از همیشه به نظر میرسد. من دلیلی برای خوشحالی اش نمیدیدم، چون هر طور حساب میکردی پدر با یونیفرم خوشتیپتر به نظر میرسید. اما مادر، لبخندبهلب، داشت برایم توضیح میداد که دعاهایمان مستجاب شده و عصر همان روز برای سپاسگزاری از خداوند بابت بهسلامت رساندن پدر به خانه به مراسم شکرگزاری کلیسا رفتیم.
زمان
۲ ساعت و ۱۶ دقیقه
حجم
۱۲۵٫۵ مگابایت
قابلیت انتقال
ندارد
زمان
۲ ساعت و ۱۶ دقیقه
حجم
۱۲۵٫۵ مگابایت
قابلیت انتقال
ندارد
نظرات کاربران
خیلی عالی بود واقعا لذت بردم بخصوص داستان شرط بندی.گویندگی جذابی داشت و وقتی با موسیقی همراه میشد بیشتر به دل می نشست.
به نظرم ارزش خرید نداره و تعداد داستان ها از گزیده هم گزیده تره . کتاب اصلی ١٨ تا قصه داره و این کتاب فقط ٤ قصه .