کتاب قهقهه در خلأ
معرفی کتاب قهقهه در خلأ
کتاب قهقهه در خلأ داستانی از محمدمنصور هاشمی است که در انتشارات کویر به چاپ رسیده است. داستانی که از سه روایت مجزا و درهم تنیده تشکیل شده است و اثری که مرز میان خیال و واقعیت را از هم میدرد و با برگشتهای تاریخیاش، مخاطب را به سفر در زمان وا میدارد.
درباره کتاب قهقهه در خلأ
رمان قهقهه در خلأ داستانی با سه روایت است که هرچند از هم مجزا هستند، اما به هم تنیدهاند و همه باهم ماجرایی تاثیرگذار را پدید میآورند.
محمدمنصور هاشمی در این کتاب، ماجرای مردی آشفته حال به نام سلمان خسروی را نوشته است. مردی که یادداشتهای پراکندهای دارد و فکر میکند آثارش از ارزش ادبی بالایی برخورداند. او نوشتههایش را پیش راوی به امانت میگذارد و ناگهان گم میشود. راوی که از نظر شخصیتی نقطه مقابل او است، رابطه سردی با سلمان دارد ولی بعد از مدتی که خبری از او نمیشود، تصمیم میگیرد کارهای او را منظم و منتشر کند. اما همیشه ترسی دارد از اینکه مبادا روزی سلمان خسروی برگردد و او را به خاطر این کار، بازخواست کند.
روایت بعدی، از سلمان خسروی است. او راوی ماجرای فرید مرتضوی است که به خاطر مادر بیمار دوستش مجید و از روی معرفت، نقش یک مأمور نیروی انتظامی را بازی میکند. فرید پای صحبتها و درد دلهای آن زن مینشیند. او بخاطر بیماریاش بدبین شده است اما در میان صحبتهایش، همه تقصیرها را به گردن شوهرش میاندازد. مردی که از طایفه جنایتکاری برآمده و در روستای پدریاش، آدمکشیهای زیادی صورت گرفته است. همین ماجراها است که فرید را وا میدارد به روستا برود، بلکه بتواند قصه یا فیلمنامهای از ماجراهای آن دربیاورد.
روایت بعد، از زبان دوست فرید مرتضوی است. مردی به نام مجید مستوفی که اهل فلسفه، منطق و استدلال است و گم شدن ناگهانی او، ماجراهایی را پدید میآورد. خواهر مجید به همراه فرید سخت تلاش میکنند تا نشانی از این برادر پیدا کنند و رفت و آمدهایشان، رابطهشان را از شکل معمول خود، خارج میکند...
کتاب قهقهه در خلأ را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
خواندن کتاب قهقهه در خلأ را به تمام علاقهمندان به ادبیات داستانی ایرانی پیشنهاد میکنیم.
بخشی از کتاب قهقهه در خلأ
به سیف هر چه پیغام دادند حاضر نشد بیاید. نهایتش برای حسین پیغام فرستاد که شبانه بگریزد و به اصفهان نزد او برود. اما اسد فرق میکند. پیغام داد که صبر کند. چند وقتی گذشت. سرانجام امشب آمده است با چند تایی همراه. اما نه به قصد حمله و جنگ. ظاهرآ باب دوستی را با حسن تقی نایب باز کرده است و پیغام و پسغام برای هم دادهاند و قرار گذاشتهاند به کمک هم برای تصرف اصفهان متحد شوند. «شاه» اصفهان و قصبات اطراف بودن حسن تقینایب را خوش آمده است و رخصت ملاقات داده است. حسین میداند که امشب تکلیف یکسره میشود. یا فردا آمنه بیوه خواهد بود، یا میتوانند دوباره زندگی کوچکشان را از سر بگیرند. یکسالی صبر کرد تا آمنه از عزای پدر بیرون آمد. به خواستگاریش رفتند. جواب رد داد. بزرگترها پادرمیانی کرده قانعش کردند قبول کند. قبول کرد. دلشاد نیستند انگار، اما حسین او را دوست میدارد و کجخلقیهایش را تحمل میکند. این اتفاقات که پیش آمد وضع او از همه بدتر شد. برای اینکه نشان دهند حاکمان دهاند او را که پسر و داماد مهمترین خانوادههای روستاست به نگهبانی گماشتند بر سر تخت شاه با تفنگی خالی. نگهبان است تا دیگران حساب کار دستشان بیاید و بدانند که «شاه» هر چه بخواهد میکند. تفنگش هم خالی است تا خودش حساب کار دستش باشد. حسین ترسو نیست. آنقدر گوسفند سر بریده است که مرگ را بشناسد. حتی اگر حکم مجتهد مسلمی باشد میتواند کسی را هم خلاص کند. اما چندان هم بیپروا نیست که بیهوده به نزاع با یاغیانی برخیزد که حریفشان نمیشود. زندگیاش را، به ویژه آمنهاش را، دوست دارد. دوست دارد بچه داشته باشند. یک دوجین پسر. شاید هم یکی دو دختر. به مزرعه و باغشان برسند و خوش باشند. اگر امشب کشته نشده باشند و فردا جسدشان بر درختهای اطراف قلعه معلق نمانده باشد. دم غروب میگویند امشب آزاد است که به خانه برود تا ببینند بزرگترش چه میگوید. چه شبی خواهد داشت امشب. اگر او را با خود میبردند دستکم در جریان حادثه بود. اما امشب باید تا صبح قدم بزند و زیر لب ذکر بگوید تا ببیند کی سپیده میزند. سپیده که زده باشد معلوم میشود زنده مانده است یا نه. اسد هست یا نه. آمنه زن اوست یا مثلا زن حسن تقینایب. در خانهشان صدای گلولهها را میشنود. چه کسی به چه کسی شلیک میکند؟ آمنه امشب مهربانتر شده است. چند باری چای میآورد و یک دو باری حالش را میپرسد. نمیخوابد. فقط گاهی نشسته پلک بر هم میگذارد. تا نزدیکهای سحر گهگاه صدای گلوله سکوت را میآشوبد. صبح در که میزنند نمیداند چه کند. آمنه میخواهد در را باز کند. نمیگذارد. جَلد به پشت بام میرود. نگاه میکند. نفس راحتی میکشد و فریاد میزند باز کن آمنه. تا آمنه زبانه چوبی کلفت در را از جایش در آورده باشد او هم به کنار در رسیده است. کف دستانش روی کاهگل پشتبام خاکی شده است و یکی از انگشتهایش زخم، ولی همانطور دستش را حلقه میکند دور گردن برادر. اسد تعریف میکند که حسن و چند نفری از همراهانش را برای صحبت به خانه خود دعوت کرده بوده است به بهانه اینکه شامی و شرابی بخورند و بنوشند که در امامزاده نمیشده است شراب خورد. به وعده اتحاد و فتح اصفهان مشروب مفصلی به آنها داده است. سست که شدهاند سرِ تفنگ را بیخ شقیقه حسن گذاشته است و تمام. بعد هم با دیگران درگیر شدهاند. شب هم در روستا چرخ زدهاند و هر که از یاغیان دیدهاند کشتهاند یا فراری دادهاند. حسین به آمنه نگاه میکند. با لبخند پر غرور که این اسد است برادرش. آمنه اما غمگین و سرد میرود. شاید به یاد چیز دیگری افتاده است.
حجم
۶۰٫۹ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۸۶
تعداد صفحهها
۱۱۲ صفحه
حجم
۶۰٫۹ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۸۶
تعداد صفحهها
۱۱۲ صفحه