کتاب اندوه یک لبخند عمیق
معرفی کتاب اندوه یک لبخند عمیق
رمان اندوه یک لبخند عمیق نوشته سعیده کلجاهی اصل موضوعی عاشقانه، اجتماعی، مذهبی دارد که شما را با تمام احساسات و عواطفتان درگیر خود میکند.
درباره کتاب اندوه یک لبخند عمیق
اندوه یک لبخند عمیق داستان دختری را روایت میکند به اسم ترمه که مادرش در کودکی ترکشان کرده و ترمه با پدر و مادربزرگش زندگی کرده و پس از اتمام درسش در یک شیرخوارگاه مشغول به کار شده است. ترمه به دلایلی همراه پدرش و تیم جهادی به روستای دور افتادهای میرود که این سفر سرآغاز همهی ماجراهای سرنوشتساز ترمه است...
این رمان با لحن شوخ و فضای شادی که در داستان ایجاد میکند ضمن اینکه داستان را از کسلبودن دور میکند، در بستری مناسب ذهن خواننده را به چالش میکشد و باعث میشود خواننده با تمام وجود خود درگیر داستان شود. از ویژگیهای این رمان میتوان به لحن سلیس و روان آن اشاره کرد که قابلیت این را دارد که مخاطب را فارغ از هر سن و جنسیت و شغل پای این کتاب بکشاند و با بیان موضوعاتی که شاید دغدغهی این روزهای خیلی از افراد باشد، در آنها حس رضایت را ایجاد کند.
همچنین این داستان در کنار مسایل و موضوعات اجتماعی و مذهبی تفاوتها را به تصویر میکشد و اینکه چگونه با درکی متقابل میشود از سد این تفاوتها گذشت و آنها را به تفاهم تبدیل کرد.
اندوه یک لبخند عمیق نشانگر این است که حتی با وجود تفاوتهای فرهنگی و اجتماعی و سطح طبقاتی در صورت وجود داشتن عشق و احترام متقابل میشود به خوشبختی واقعی دست یافت.
خواندن کتاب اندوه یک لبخند عمیق را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
علاقهمندان به رمانهای عاشقانه و اجتماعی مخاطبان این کتاباند.
بخشی از کتاب اندوه یک لبخند عمیق
داشتیم با بگو و بخند شام میخوردیم که گوشی بابا زنگ خورد، از طرز حرف زدنش فهمیدم عمو علی هست. عموعلی، دوست صمیمی باباس، ولی مثل برادرش میمونه و اکثراً با هم هستن، درضمن همکار هم هستن. منم خیلی دوستش دارم، هم خودش رو، هم خانومش رو و هم بچههاش رو، برای همین از بچگی عمو علی صداش میزنم و همسرش رو هم زن عمو. با نیما و نادیا هم دوستهای صمیمی هستیم. بیشتر اوقات فکر میکنم، واقعاً نسبت خونی با هم داریم. نیما سه سال از من بزرگتره و نادیا یک سال از من کوچکتر. بعد از اینکه بابا گوشی رو قطع کرد، گفت:
ـ خب یه خبر خوب برات دارم.
ـ وای چه خبری بابا؟!
ـ عمو علی فردا مهمونی دعوتمون کرد.
ـ هوررررررررا!
ـ البته یه خبر خوشحال کنندهٔ دیگه هم برات دارم.
ـ بابا زود باش بگو که دل تو دلم نیست.
ـ این یکی زیر سر نیما و نادیاس.
ـ جااااااااان!
ـ آخه دختر مگه تو میدونی من میخوام چی بگم که اینجوری میپری رو هوا؟!
ـ بابا جونم! شما نگین هم خودم میدونم فکرهای نیما و نادیا حرف ندارن.
ـ از دست شما جوونا!
ـ خب حالا خبر رو بگین.
ـ نادیا گفته خیلی دلم شر و شیطونی کردن میخواد، نیما هم ازش حمایت کرده. این شده که عمو ترتیبی داده فردا به جای خونه شون، بریم پارک، ما همون جا بساط پهن میکنیم و میشینیم از طبیعت لذت میبریم، شما هم برین قسمت شهربازیش، کرمهاتون رو بریزین.
با این حرف بابا زدم زیرخنده.
ـ دختر خفه نشی یه وقت!
ـ آخه بابا مدل حرف زدنتون عین ما جوونهاست، بعضی وقتها به شناسنامهتون شک میکنم.
بابا یه قیافهٔ خندهدار به خودش گرفت و گفت:
ـ پیر خودتی، ما هنوزم جوونیم. دختر، کم نمک بریز. پاشو سفره رو جمع کن و یه چای لب سوز هم برای بابات بیار.
ـ چشمممممممم.
ـ آفرین دختر بابا.
بعد از خوردن چای کمی با بابا از هر دری حرف زدیم و بعدش شب بخیری گفتم و به اتاقم رفتم مثلاً بخوابم، میگم مثلاً چون مطمئن بودم ذوق و شوق فردا نمیذاره بخوابم، آخه خیلی وقت بود تفریح نکرده بودم و همهاش یا سر کار بودم یا خونه. به اتاقم که همیشه برام منبع آرامش بود پناه بردم و رو تخت دراز کشیدم با هر جون کندنی بود، بالاخره خوابم برد. صبح با صدای زنگ ساعت از خواب بیدار شدم. یه کش و قوس خوشگلی به بدنم دادم که فکرکنم همهٔ تاندونهای بدنم قشنگ کشیده شدن. تعجبی هم نداره اگه صبح با بدن خشک شده این کار رو بکنی، ولی عادت بد هر روزمه. از تخت پایین اومدم و درب و داغون، لنگان لنگان با گردن خشک شده و یه طرفه از اتاقم بیرون رفتم. هر چی دنبال بابا گشتم نبود، فهمیدم صبح زودتر از من رفته. همین که پام رو به آشپزخونه گذاشتم با دیدن صحنهٔ جلو روم، دلم غش رفت. بابا یه میز خوشگل صبحونه برام چیده بود. یه یادداشت هم برام گذاشته بود که نوشته بود: «دختر بابا! بدون صبحونه خوردن نریها.» یادداشت رو کلی بوس کردم و قربون صدقهٔ بابام رفتم که اینقدر مهربونه. خداییش این همه سال که از من نگهداری کرده، هم برام مادر بود و هم پدر. حتی یه روز نشد که من آرزو کنم ای کاش مادرم پیشم بود. صبحونه رو که خوردم زود زود آماده شدم و به راه افتادم. امروز انرژی مضاعفی داشتم، هم به خاطر به خاطر روز خوبی که شروع کرده بودم و هم ذوق و شوق عصر رو داشتم که قرار بود با دختر عمو و پسر عموی عزیزم حسابی بترکونیم. وارد رختکن شدم، لباسم رو عوض کردم و رفتم پیش بچهها، با دیدنشون روح تازه گرفتم. رفتم بالای سر محمد کوچولو که چشماش باز بود و تو تختش داشت انگشت پاش رو میمکید. با لبخند نزدیکش شدم و گفتم:
ـ سلام قوقولیه خودم!
حجم
۲۱۹٫۹ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۹
تعداد صفحهها
۲۸۸ صفحه
حجم
۲۱۹٫۹ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۹
تعداد صفحهها
۲۸۸ صفحه
نظرات کاربران
این کتاب درباره ی دختر امروزی است که در موقعیت خطیری که قرار میگیرد باید دست به انتخاب بزرگی بزند. شیرینی ها و لبخندها و گاهی گریه های شخصیت اصلی داستان را هیچ گاه فراموش نخواهم کرد. برای نویسنده این
واقیتش متن کتاب خیلی سطحی بود و اصلا اینکه ترنم چرا خواست نماز بخونه و چادری بشه و بعضی از رفتارای محسن خیلی سطحی بودش و حس میکنم نویسنده خیلی ساده ماجرا رو شروع کردن و تموم شد و خیلی
داستان پردازی خوب و روایتی واقعی از قسمتی از زندگی روای داستان بر شیرینی و جذابیت داستان می افزود. با خواندن داستان احساس غم و شادی توام با واقعیت های زندگی انرا بیش از بیش جالب و خواندنی میکرد. باتشکر
دوستان حتماا این کتاب رو از دست ندین خیلی کتاب خوبیه و فوق العادست مثل اینه داری فیلم میبینین،، حتما پیشنهاد میکنم و مطمعنم پشیمون نمیشین ✌️✌️