دانلود و خرید کتاب مسئله مرگ و زندگی اروین د. یالوم ترجمه مهدی عزیزی
تصویر جلد کتاب مسئله مرگ و زندگی

کتاب مسئله مرگ و زندگی

معرفی کتاب مسئله مرگ و زندگی

کتاب مسئله مرگ و زندگی، اثری از زوج درمانگر، اِروین دی. یالوم و مریلین یالوم است که در آن درباره عشق، فراق و آنچه در پایان عمر اهمیت دارد، نوشته‌اند. شرح حالی زیبا، عاشقانه و گاهی دردناک که از موضوع پایان زندگی سخن می‌گوید.

نشر دنگ این اثر را با ترجمه مهدی عزیزی منتشر کرده است.

درباره کتاب مسئله مرگ و زندگی

مسئله مرگ و زندگی کنایه‌ای است که همیشه در باب اهمیت موضوع به کار می‎‌بریم اما اینبار داستان واقعا درباره مرگ و زندگی است. داستان زیبایی که شرح خاطرات جالب زوج درمانگر، اروین یالوم و همسرش مریلین یالوم است و با نگاه به پایان زندگی نوشته شده است.

روانشناسی مادیگرا، شاید همیشه مرگ را نادیده بگیرد و یا سعی کند از آن فرار کند. اما نویسندگان این اثر با شجاعت با مسئله پیری و مرگ که در پی آن می‌آيد مواجه شده‌اند و در يادداشت‌هايی کوتاه زندگی خود را نوشته‌اند. زندگی که به این مرحله نزدیک می‌شود و باید متناسب با آن تغییر کند. این کتاب را باید اثری ممتاز در این زمینه دانست چراکه از نقش پختگی و تجارب انسانی صحبت می‌کند و دیدگاهی شاید کمی متفاوت از دیدگاه جامعه را به ما بدهد.

کتاب مسئله مرگ و زندگی را به چه کسانی پیشنهاد می‌کنیم

مسئله مرگ و زندگی را به تمام علاقه‌مندان به آثار یالوم پیشنهاد می‌کنیم. اگر دوست دارید درباره موضوع مرگ بخوانید و بدانید، این کتاب گزینه مناسب شما است.

درباره اروین. د یالوم

اروین دیوید یالوم روانپزشک اگزیستانسیالیست اهل آمریکا در سال ۱۹۳۱ در واشنگتن به دنیا آمد. اروین یالوم در رشته پزشکی و سپس در رشته روانپزشکی تحصیل کرد و پس از آن استاد دانشگاه استنفورد شد. وی در دوران استادی در این دانشگاه الگوی روانشناسی هستی‌گرا یا اگزیستانسیال را پایه‌گذاری کرد. یالوم در دوران زندگی خود آثار دانشگاهی متعددی تألیف کرده‌ است و چند رمان موفق نیز دارد. بیشترین شهرت اروین یالوم مربوط به رمان‌های روان‌شناختی وی و به‌خصوص رمان مشهور وقتی نیچه گریست است.

از میان کتاب‌های دیگر او می‌توان به مسئله اسپینوزا، دروغگویی روی مبل، یالوم خوانان، مامان و معنی زندگی، آفریده‌های یک روز و خیره به خورشید اشاره کرد.

اروین یالوم

بخشی از کتاب مسئله مرگ و زندگی

سال‌ها خودم را محتاطانه به بازنشستگی نزدیک و آن را در مقادیر کم امتحان کرده‌ام. روان‌درمانی کار تمام عمرم بوده و تصور رهاکردن آن برایم دردناک است. اولین قدم به سمت بازنشستگی را زمانی برداشتم که تصمیم گرفتم در اولین جلسه مشاوره به بیمارانم اطلاع دهم که آن‌ها را تنها به مدت یک سال معاینه خواهم کرد.

به دلایل زیادی از کنارگذاشتن روانپزشکی متنفرم. بیشتر به این خاطر که از کمک‌کردن به دیگران بسیار لذت می‌برم و تا این لحظه از زندگی آن را به‌خوبی یادگرفته‌ام. دلیل دیگری که از گفتنش کمی خجالت می‌کشم، این است که دلم برای گوش‌دادن به آن همه داستان تنگ می‌شود. من اشتیاقی سیری‌ناپذیر برای شنیدن داستان دارم، به خصوص آن‌هایی که بتوانم در تدریس و نوشتن به کار ببرم. از دوران کودکی عاشق داستان‌ها بودم و به جز سال‌هایی که به دانشکده پزشکی می‌رفتم، همیشه بی برو برگرد قبل از خواب کتاب می‌خواندم. با این‌که نویسنده‌های صاحب سبکی چون جویس، نابوکوف و بنویل من را مبهوت خود می‌کنند داست‌سرایانی مثل دیکنز، ترولوپ، هاردی، چخوف، موراکامی، داستایفسکی، آستر و مک‌یوان را از ته دل تحسین می‌کنم.

اجازه بدهید داستانی درباره آن لحظه برای‌تان بگویم که فهمیدم باید روانپزشکی را کنار بگذارم.

چند هفته پیش، در چهارم جولای، چند دقیقه قبل از ساعت چهار بعدازظهر از مراسم جشنی که در پارکی همین حوالی برگزار شده بود، به خانه برگشتم و وارد دفترم شدم. قصد داشتم یک ساعتی را صرف جواب‌دادن به ایمیل‌هایم کنم. همین که پشت میزم نشستم صدای ضربه‌ای به در را شنیدم. در را باز کردم و زنی زیبا و میانسال را دیدم.

از او استقبال کردم و گفتم: «سلام، من اِروین یالوم هستم. دنبال من می‌گشتین؟»

«من امیلی هستم. یک روان‌درمانگر اهل اسکاتلند و ساعت چهار امروز با شما قرار داشتم.»

قلبم ریخت. وای نه! حافظه‌ام یک بار دیگر از کار افتاده بود.

سعی کردم خونسرد باشم و گفتم: «لطفاً بفرمایین تو. اجازه بدین برنامه کاری‌ام رو نگاه کنم.» دفتر قرار ملاقات‌هایم را باز کردم و از دیدن اسم «امیلی ای» که با حروف درشت در قسمت ساعت چهار بعد از ظهر نوشته شده بود شگفت‌زده شدم. امروز صبح اصلاً به ذهنم نرسیده بود که جدول برنامه‌های کاری‌ام را چک کنم. وقتی مغزم درست کار می‌کرد، البته اگر اصلاً درست کار می‌کرد، روز چهارم جولای با کسی قرار ملاقات نمی‌گذاشتم. بقیه اعضای خانواده‌ام هنوز در پارک مشغول جشن‌گرفتن بودند و زودتر برگشتن من و حضورداشتنم در دفتر کارم وقتی او آمد کاملاً شانسی بود.

«خیلی عذر می‌خوام امیلی اما امروز روز تعطیل ملی‌یه. من اصلاً برنامه‌ام رو چک نکرده بودم. از راه دوری تا اینجا اومدی؟»

«خیلی دور. البته همسرم باید برای کار به لس‌آنجلس می‌اومد؛ بنابراین من به هر حال امروز این قسمت دنیا بودم.»

کمی خیالم راحت شد: حداقل این همه راه از اسکاتلند نیامده بود تا فقط با کسی ملاقات کند که او را به خاطر نمی‌آورد. سعی کردم کاری کنم که احساس راحتی کند: به صندلی اشاره کردم. «لطفاً بشین امیلی. می‌تونم وقتم رو خالی کنم و الان باهات جلسه بذارم. اما لطفاً چند دقیقه‌ای من رو ببخش. باید برم و به خانواده‌ام خبر بدم که کسی نباید مزاحمم بشه.»

با عجله به خانه رفتم که تنها حدود سی متر با دفتر فاصله داشت و برای مریلین درباره قرار ملاقات غیرمنتظره‌ام یادداشتی نوشتم، سمعک‌هایم را برداشتم (معمولاً از آن‌ها استفاده نمی‌کنم اما امیلی صدای بسیار آرامی داشت). به دفتر برگشتم. همین که پشت میزم نشستم لپ‌تاپ را باز کردم.

«امیلی، من تقریباً آماده‌ام که شروع کنیم، اما چند دقیقه زمان لازم دارم تا دوباره ایمیلی که واسه‌ام فرستادی رو بخونم.» وقتی داشتم بیهوده کامپیوترم را جست‌وجو می‌کردم تا ایمیل امیلی را پیدا کنم، با صدای بلند زد زیر گریه. رو به او کردم و او تکه کاغذ تاشده‌ای را که از کیفش بیرون آورده بود به طرفم گرفت.

«این ایمیلیه که دنبالش می‌گردین. با خودم آوردمش چون پنج سال پیش، آخرین باری که همدیگه رو دیدیم باز هم نتونستین ایمیل من رو پیدا کنین.» با صدای بلندتری گریه‌اش را ادامه داد.

اولین جمله ایمیلش را خواندم: «طی ده سال گذشته در دو موقعیت مختلف با هم ملاقات کردیم (به طور کلی چهار جلسه) و شما کمک زیادی به من کردید و...» دیگر نتوانستم بخوانم: امیلی حالا با صدای بلند زار می‌زد و می‌گفت: «من نامرئی‌ام. من نامرئی‌ام. ما چهار بار همدیگه رو دیدیم و شما هنوز من رو نمی‌شناسین.»

با بهت یادداشتش را کنار گذاشتم و رو به او کردم. اشک روی صورتش جاری شد. در کیفش به دنبال دستمال کاغذی گشت اما چیزی پیدا نکرد و بعد به سمت جعبه دستمال کاغذی من که روی میز کنار صندلی‌اش بود دست دراز کرد، اما جعبه خالی بود. مجبور شدم به دستشویی بروم و چند تکه دستمال توالت را که هنوز روی لوله دستمال باقی مانده بود برایش بیاورم. دعا می‌کردم بیشتر از آن به دستمال نیاز نداشته باشد.

همان‌طور که مدت کوتاهی در سکوت نشسته بودیم، متوجه حقیقتی شدم! در این لحظه بود که فهمیدم، دیگر شایستگی لازم برای ادامه‌دادن حرفه‌ام را ندارم. حافظه‌ام زیادی ضعیف شده بود. پس رفتار حرفه‌ای‌ام را کنار گذاشتم، لپ‌تاپم را بستم و رو به او کردم. «امیلی من خیلی خیلی متأسفم. این جلسه تا الان بیشتر شبیه کابوس بوده.»

معرفی نویسنده
عکس اروین  د. یالوم
اروین د. یالوم
آمریکایی | تولد ۱۹۳۱

اروین د. یالوم روانپزشک اگزیستانسیال آمریکایی است. او استاد بازنشسته روانپزشکی در دانشگاه استنفورد و همچنین نویسنده روایت‌های واقعی و تخیلی داستانی و آثار فلسفی و روانشناسانه است.

MajidNik
۱۴۰۰/۰۳/۲۸

کتابی دل‌نواز، جذاب و شورانگیز. این کتاب به معنای واقعی، مسأله مرگ و زندگی را به تصویر کشیده. بد نیست بعد از خواندن این کتاب، خود را ۸۸ ساله دانست و زندگی خود را از آن منظر قضاوت کنیم.

نرگس
۱۴۰۰/۰۴/۱۱

کتاب راجع به روزهای پایانی زندگی همسر اروین یالوم و رویاروئی زن و شوهر فرهیخته و دانشمند با این لحظات است. فصل های کتاب بصورت یکی در میان توسط هر دو نفر نوشته شده اما فصل های پایانی را اروین

- بیشتر
simplefunction
۱۴۰۰/۰۴/۲۱

من تازه کتاب رو تموم کردم. ۱. ترجمه اش خوب بود و روان. اما اینکه نسخه اش سانسور داشته یا نه ، نمی‌دونم ۲. برای روانشناس ها برای اینکه نکته ای یاد بگیرند در خصوص سوگ باید بگم چیز خاصی نداشت اما

- بیشتر
محسن
۱۴۰۰/۰۸/۲۳

مریلین یالوم در سن هشتاد و هفت سالگی به بیماری لاعلاج میلومای چندگانه مبتلا شده و چندماه بیشتر از عمرش نمانده. به همسرش اروین یالوم (یکی از بنیانگذاران روانشناسی اگزیستانسیال) پیشنهاد می‌کند تجربهٔ روزهای آخر عمرشان را به شکل یک

- بیشتر
yazdaan
۱۴۰۰/۰۴/۲۶

کتاب بسیار رمانتیک،علمی و شیوایی است که در سبک آن اگر بخواهیم نام ببریم میتوانیم به "تولستوی و مبل بنفش"و "سه شنبه ها با موری"اشاره کنیم. شاید این آخرین کتاب یالوم در سن نود سالگی باشد(البته امیدوارم بیش از اینها عمر

- بیشتر
سرداری
۱۴۰۰/۰۳/۱۸

این نشون می ده آدم وقتی چیزی رو با تمام وجودش بنویسه تا چه حد میتونه تٱثیر گذار باشه حتی اگه در اصل نویسنده هم نباشه. خیلی عجیبه.

mahtab
۱۴۰۰/۰۴/۱۵

بسیار تاثیرگذار، تامل برانگیز و آموزنده، بنظر من این کتاب فقط مناسب روبرو شدن با فقدان و سوگ نیست بلکه زندگی زیبا، سرشار از احترام، علاقه و دوستی و رفاقت مریلین و اروین لحظه به لحظه انسان رو تحت تاثیر

- بیشتر
🌸فطرس🌸
۱۴۰۰/۰۷/۱۶

تقریبا میشه گفت با کتابای اروین یالوم کم ارتباط میگیرم، و خیلی جذابیت خاصی برام ندارن. اما این کتاب خیلی چیز ها بهم آموخت. اینکه به این فکر باشم که به قدری تلاش کنم که ثمره هایی رو بعد مرگم

- بیشتر
کاربر 931504
۱۴۰۰/۰۳/۲۱

باسلام و تشکر از امکان استفاده الکترونیکی کتابها اثار دکترریالوم یکی از یکی بهتر ودغنی در اگاهی به زوایای روحی بشری،رو با زبانی ساده و روان مطرح می کند که صداقت و شرافت انسانی یک روانپزشک توامان ارزش بیشتری به انها می

- بیشتر
نویده
۱۴۰۰/۰۶/۰۹

همیشه آرزویم این بود که دکتر یالوم را از نزدیک ببینم و با او قهوه ای بخورم و در مورد کتابهایش و تاثیری که بر من گذاشته اند صحبت کنم. به او بگویم که با کتاب 'وقتی نیچه گریست' با

- بیشتر
یکی از سخنان نیچه از ذهنم می‌گذرد: «فکر خودکشی آرامش بزرگی است: با این فکر فرد می‌تواند شب‌های تاریک زیادی را پشت سر بگذراند و زنده بماند.»
سوکورو تازاکی
سوگْ بهای جرئت دوست‌داشتن دیگران است.
°DEHGHAN°
بگذار سر برسد، چنان‌که سر خواهد رسید، و هراس مبر. خداوند ما را بی‌پناه رها نمی‌کند، بنابراین، بگذار غروب سر برسد.
نون صات
دوهزار سال قبل سِنِکا گفت: «انسان نمی‌تواند برای مرگ آماده باشد اگر تازه زندگی را شروع کرده باشد. هدف‌مان باید این باشد که تا همین‌الان به اندازهٔ کافی زندگی کرده باشیم.
مسلم عباسپور
افسردگی‌ام به حدی نیست که دست به خودکشی بزنم، اما از مرگ نیز ترسی ندارم.
مسلم عباسپور
«بسیاری خیلی دیر و برخی خیلی زود می‌میرند. در زمان درست بمیرید.»
مسلم عباسپور
اِرو در کتابش با عنوان روان‌درمانی اگزیستانسیال در ۱۹۸۰ نوشت که اگر در زندگی حسرت‌های کمتری داشته باشید، راحت‌تر می‌توانید با مرگ روبه‌رو شوید.
شلاله
وقتی به گذشتهٔ محوشده‌ام فکر می‌کنم، از شدت ناراحتی می‌سوزم. من یگانه محافظ خاطرات افرادِ درگذشتهٔ زیادی هستم: پدر و مادرم، خواهرم و خیلی از هم‌بازی‌ها و دوستان و بیماران قدیمی‌ام، که حالا فقط تکانه‌هایی هستند که لحظه‌ای در سیستم عصبی‌ام می‌درخشند و محو می‌شوند. تنها من هستم که آن‌ها را زنده نگه‌داشته‌ام.
Hooryar
شگفت‌زده هستم. برای چندمین‌بار یادم رفته چند سال دارم، و دوستان و همکلاسی‌های قدیمی‌ام مُرده‌اند، و من هم نفر بعدی هستم. من همچنان خودم را همان منِ جوان می‌شناسم، تا این‌که مواجهه‌ای خشن مرا به واقعیت برگرداند.
simplefunction
بگذار که روباه به لانهٔ شنی‌اش بازگردد. بگذار باد بمیرد. بگذار این کلبه از درون تاریک گردد. بگذار غروب سربرسد. ای شیشه‌ای که درون جوی آرمیده‌ای، ای کج‌بیل میان یولاف‌ها، ای هوای درون سینه بگذار غروب سر برسد. بگذار سر برسد، چنان‌که سر خواهد رسید، و هراس مبر. خداوند ما را بی‌پناه رها نمی‌کند، بنابراین، بگذار غروب سر برسد.
کاربر ۱۳۰۶۴۰۲

حجم

۳۲۷٫۳ کیلوبایت

سال انتشار

۱۴۰۰

تعداد صفحه‌ها

۲۲۴ صفحه

حجم

۳۲۷٫۳ کیلوبایت

سال انتشار

۱۴۰۰

تعداد صفحه‌ها

۲۲۴ صفحه

قیمت:
۱۴,۰۰۰
۷,۰۰۰
۵۰%
تومان