کتاب تپش خون
معرفی کتاب تپش خون
کتاب تپش خون داستانی از علیرضا ملائی است که در نشر سرای خودنویس به چاپ رسیده است. داستانی درباره زندگی زنی خان زاده که باید با روزهای شکوه و جلالش خداحافظی کند و ملک و باغ و زمینش را به جمعی اراذل تحویل دهد.
این کتاب یکی از داستانهایی بود که در مسابقه داستان نویسی خودنویس نشر سرای خودنویس زیر مجموعه نشر صاد شرکت کرده بود.
درباره کتاب تپش خون
تپش خون داستانی از زندگی است. زندگی زنی که قبلا با شکوه و جلال و در ناز و نعمت زندگی کرده است و حالا باید تمام آنها را کنار بگذارد. داستانی که مثل معروف از عرش به فرش افتادن را به ذهن مخاطبانش میآورد. داستانی که گویای حال و احوال و روزها و زندگی آدمهای عادی است و غیر عادی است و رخدادی که شاید مشابهش را همه ما در زندگی خود تجربه کرده باشیم.
زنی خان زاده که زندگی خوب و عالی، ملک و باغ زمین داشت، حالا باید با تمامشان خداحافظی کند و آن را به جمعی از اراذل و اوباش تحویل بدهد. چرا؟ چون همسرش خانه و ملک زن را در بازی قمار، باخته و تمامش را نابود کرده است...
کتاب تپش خون را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
تپش خون را به تمام دوستداران رمانها و داستانهای ایرانی پیشنهاد میکنیم.
بخشی از کتاب تپش خون
پس از چند ساعت به شهر رسیدیم. کامیون توقف کرد، صدای بازشدن قفل و بازشدن در. دو آژان زیربغلم را گرفتند و پیادهام کردند. درست بود؛ شهر واقعاً زیبا بود. ساختمان شهربانی دو طبقه با سنگهای مرمر برّاق بود. نشان شیر و خورشید بر بالای ساختمان خودنمایی میکرد. مردها با کتوشلوارهای زیبا و کراواتهای رنگی و گاهی کلاهشاپو، خانمها با لباسهای رنگی زیبا، دامنهای کوتاه بالای زانو و یا تا زیر زانو که دورتادور آن چین داشت و کفشهای پاشنهدار و موهای بافتهشده.
در میان ازدحام و شلوغی پلّههای شهربانی وارد ساختمان شدیم. مرا مستقیماً به زیرزمین بردند؛ برایهمین خیلی نتوانستم اطرافم را انداز و برانداز کنم. از آنهمه زیبایی و شکوه، ساختمان قسمت من دخمهای تاریک و کوچک بود. چندین اتاق با درهای آهنی و یک دریچه بر بالای آن قرار داشت. آژان کنار دست، مرا بهسمتِ درِ دوم برد که صدایی از پشت جلوِ حرکتش را گرفت.
_ چهکار میکنی پسر؟
_ به دستور جناب سرهنگ این زندانی را به بازداشتگاه میبرم.
_ جرمش چه بوده؟
_ نمیدانم؛ ولی هرچه بوده مهم بوده که مراد برایش هزینه کرده تا او را به شهر بیاوریم.
_ او را به سلول انفرادی ببر.
_ چرا سرکار استوار؟
_ احمق مگر ایشان را نمیشناسی؟ این خانم دختر براتخان اعلم است.
سرباز بااینکه خوب مرا نشناخته بود، دست و پایش را گم کرد.
_ جای ایشان در میان اوباش، معتادین و روسپیها نیست.
چهره استوار برایم آشنا نبود؛ ولی او مرا خوب به یاد داشت که با آن سروصورت پریشان شناخت و این لطف را در حقّم کرد. سایه پدر و اصلونسب همیشه در زندگی موجب کمک من بوده است. بیشتر انسانها هرچه دارند از پدرانشان است. همیشه در یک خانواده یک نفر با همّت مضاعف پیدا میشود که سرنوشت آن نسل را عوض کند؛ حال آن سرنوشت خوب رقم میخورد و یا ننگین میشود.
اتاقک بازداشتگاه کوچک و کثیف بود. لامپ تخممرغی کمنوری از سقف آویزان بود. یک لگن و آفتابه سیاهرنگ هم، در گوشهای قرار داده شده بود. همان ابتدای دستگیری کتابهایم را گرفتند و در کیفی قرار دادند که دیگر به من نشان داده نشد. هرچه تقلّا کردم تا کتابهایم را حفظ کنم، موفق نشدم. نمیدانم چقدر گذشته بود که درِ اتاق باز شد. همان آژان قبلی بود. هنوز هم نشانه دستپاچگی در او دیده میشد:
«خانم بلند شوید؛ شما را احضار کردهاند.»
اینبار با ادب و احترام بیشتری با من برخورد میکرد. حتّی از دستبند هم استفاده نکرد و مرا با احترام تا جلوِ درِ اتاقی کوچک، در طبقه همکف مشایعت کرد. اینبار مانند زندانی و مجرم با من برخورد نکرد بلکه بیشتر شبیه مهمان عالیرتبهای بودم که برای دادن اطلاعات سرّی برای خرابکاری در نظام، دعوت شده بودم. مردی با لباسهای معمولی روبهرویم نشسته بود و برگهای را مطالعه میکرد. از آژان خواسته شده بود تا بیرون منتظر بماند. مرد میانسال با صورتی تراشیده و موهایی صاف و مرتب که با روغن مو برّاق شده بود، ساکت چشم دوخته بود به برگه. پس از چند دقیقه، ازرویِ صندلی برخاست و بهسمتِ قفسههای کنار میز رفت. کلاسوری برداشت و چند صفحهای در آن مکاشفه کرد و دوباره به پشت میز بازگشت:
«خب، اینطور که به من اطلاع دادهاند شما تابهحال سابقه کیفری و یا حتّی بازداشت نداشتهاید.»
_ بله درست است، این اوّلینباری است که قدم در شهربانی گذاشتهام.
حجم
۱۱۳٫۳ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۰
تعداد صفحهها
۱۴۴ صفحه
حجم
۱۱۳٫۳ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۰
تعداد صفحهها
۱۴۴ صفحه
نظرات کاربران
خیلی عالی احسنتم 👌