دانلود و خرید کتاب توی چشمش برف می بارید آذر کیوان
تصویر جلد کتاب توی چشمش برف می بارید

کتاب توی چشمش برف می بارید

نویسنده:آذر کیوان
انتشارات:نشر خودنویس
دسته‌بندی:
امتیاز:بدون نظر

معرفی کتاب توی چشمش برف می بارید

کتاب توی چشمش برف می بارید نوشتهٔ آذر کیوان است. نشر خودنویس این کتاب را منتشر کرده است.

درباره کتاب توی چشمش برف می بارید

کتاب توی چشمش برف می بارید دربارهٔ زنی است که تمام تلاشش را برای کسب موفقیت می‌کند. هر روز زخم‌های روحش را می‌پوشاند تا کسی نبینتشان. گذشت زمان باید خاطرات و اثرشان را کمرنگ کنند، اما نمی‌شود. خاطراتش کش می‌آیند و بر امروزش سایه می‌اندازند. ستاره یاد می‌گیرد جراحت‌های روحش را در آغوش بگیرد و به راهش برای رسیدن به هدف‌های روزمره‌اش ادامه بدهد. با گذشته‌اش آشتی کند و خود را همان طور که هست بپذیرد.

خواندن کتاب توی چشمش برف می بارید را به چه کسانی پیشنهاد می‌کنیم

این کتاب را به دوستداران داستان ایرانی پیشنهاد می‌کنیم.

بخشی از کتاب توی چشمش برف می بارید

«با دویدنشان خاک به هوا بلند کرده بودند. پسرک جوان می‌دوید و مرد فریادزنان، درحالی‌که چوب‌دستی‌اش را در هوا می‌چرخاند، به دنبالش می‌آمد.

وسط میدان که رسیدند، پسرک ناگهان سکندری خورد و افتاد زمین. برگشت و چهرهٔ دو مرد روبه‌رو شد. مرد گفت: «ها، دیدی به چنگم افتادی. الان وسط همین آبادی حالت رو جا میارم.»

پسر ملتمسانه گفت: «غلام، غلط کردم. هر کاری کردم، غلط کردم.»

غلام پیروزمندانه چوب‌دستی‌اش را روی هوا معلق نگه داشته بود. «با خواهر من، نمک به حرام؟ آره؟»

پسر ملتمسانه گفت: «غلط کردم.»

«نامهٔ عاشقانه می‌نویسی؟ خورشید تابانم؟ الان که ادبت کردم می‌فهمی.»

اشک پسرک درآمده و با آب بینی‌اش درآمیخته بود.

غلام در جایگاه قوت بود و این را با دستی به کمر زده و دستی که چوب‌دستی را می‌چرخاند، نشان می‌داد. فاتحانه گفت: «یالا پاشو ببینم، خورشید تابان. پاشو. دِی دِی.۱»

پسرک التماس کرد: «ولم کن غلام. به خدا دیگه غلط بکنم طرف آبادی شما پیدام شه.»

«غلط هم می‌کنی. حالا پاشو بند شلوارت رو باز کن.»

پسرک چسبیده بود به زمین. غلام از شال کمرش چاقویی درآورد و ضامنش را باز کرد و گفت: «دِی دِی. بهت گفتم پاشو تا شلوارت رو پاره نکردم. اون‌وقت برگردی خانه، دایه‌ات هم به خدمتت می‌رسه.»

غلام حمله برد و پشت یقهٔ پسر را گرفت تا از زمین بلندش کند. پسرک به زور نیم‌خیز شده بود که ناگهان با لگد زد و زیر پای غلام را خالی کرد تا با باسن زمین بخورد و چوب و چاقویش به هوا پرت شوند. بعد با حرکتی سریع، تخته‌سنگ بزرگی برداشت و گرفت بالای سرش، آماده بود که بکوبدش توی سر غلام. چشم‌های قرمز از گریه‌اش، حالا از هیجان درشت شده بودند. از گوشهٔ میدان صدایی بلند شد: «ها پسر نبی، آدم‌کش شدی.»

صاحب صدا، پیرزنی قوی‌هیکل بود با پیراهن بلند و سیاه کردی که ریسمان گاوی را به دست داشت. پیرزن دستی به کمر گاوش کشید و گفت: «غلام، ما تو دِه خودمان بالای بیست تا دختر داریم که از این گاو من چاق‌ترن، بالای سی مَن. حالا این سرهرز چرا باید دور خواهر تو بپلکه، من نمی‌دانم.»

غلام به موضع ضعف افتاده بود و هیچ نمی‌گفت. پیرزن ادامه داد: «حالا دُمت رو بذار رو کولت و برو.»

پسر نبی هنوز سنگ را روی سرش نگه داشته بود. با صدایی که ترس تویش لگد می‌پراند، تکرار کرد: «آره...، دمت رو بذار رو کولت و برو تا شلوارت رو درنیاوردم. من خواهر ریقوی تو رو آدم حساب نمی‌کنم.»

سایهٔ سنگ هنوز روی سر غلام بود، پاشد و پشتش را تکاند. «به هم می‌رسیم پسر نبی آنگو۲خور.»

چشم‌های پسر نبی دوباره درشت شد و سنگ را بالاتر برد و گفت: «می‌زنم تو سرت ها!»

غلام پا تند کرد که دور شود. پسر نبی انگار که تازه جان گرفته باشد، داد زد: «آره، خواهرت نوک دماغش رو بگیری، جونش درمیره.»

پیرزن گفت: «برو، کم روداری کن.

سرهرز، تو رو چه به دختر ناز تنَک اینا. گنده‌تر از دهنت حرف می‌زنی، آنگوخور.»

«خب همو دوست داریم. خواهرش هم می‌خواد منو.»

ستاره دست‌ها را سایبان چشم کرده بود و دعوا را تماشا می‌کرد که گوشی‌اش زنگ خورد: «سلام. خوبی؟ آره رسیدم. نه بابا یه جا پیدا می‌کنم دیگه. حالا فوقش برمی‌گردم سنندج هتل می‌مونم... اِ گفتم فوقش. باشه. کاری نداری؟ خداحافظ.»

برگشت و به سراشیبی تند راهی که به روستا می‌آمد نگاه کرد. توی ذهنش آمد: «واقعاً توانش را دارم از این راه برگردم؟»

آن درگیری بدو رسیدن مهلت نداده بود میدان روستا را خوب برانداز کند. روستای «وُفِر» که قرار بود تا سال دیگر همین وقت درش بماند و لابد همچین دعواهایی برنامهٔ هر روزه بود.

جاده با شیب نفس‌گیر و تند، مستقیم می‌رسید به میدان روستا. وسط میدان سکوی گردی بود. شبیه حوضی که با خاک پُر شده باشد و خار و خاشاک همین‌طور سرخود رویش سبز شده باشند.»

نظری برای کتاب ثبت نشده است
بریده‌ای برای کتاب ثبت نشده است

حجم

۱۸۴٫۲ کیلوبایت

سال انتشار

۱۴۰۲

تعداد صفحه‌ها

۲۰۲ صفحه

حجم

۱۸۴٫۲ کیلوبایت

سال انتشار

۱۴۰۲

تعداد صفحه‌ها

۲۰۲ صفحه

قیمت:
۶۵,۰۰۰
تومان