
کتاب شهر گم شده
معرفی کتاب شهر گم شده
کتاب شهر گم شده مجموعه داستانی جذاب از گروهی از نویسندگان است که به همت انتشارات قصه باران منتشر شده است. این کتاب داستانهای نویسندگان جوان را گردآورده است.
درباره کتاب شهر گم شده
اگرچه یک اثر به تنهایی نمیتواند معرف تمام کارهای یک نویسنده باشد، اما میتواند شناخت حداقلی از تفکر وی بدهد و انگیزهای باشد برای خوانش دیگر آثار او. چه خوب است که به نویسندگان ایرانی با استعداد، بهای بیشتری داده شود و اینگونه آثار بیش از پیش خوانده شوند.
در این مجموعه افراد جوان در کنار افراد با تجربهتر قرار گرفتهاند و این کتاب از حیث محتوا، آثار متفاوتی را در خود جای داده است و از حیث فرم نوشتن، آثار واقعگرایانه در کنار آثاری که به زبان جریان سیال ذهن و فراواقعگرایانهاند قرار گرفته و مجموعهٔ متفاوتی را شکل داده که علاقمندان به سبک و شیوههای نوین داستانی، لذت کافی را خواهند برد.
خواندن کتاب شهر گم شده را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به تمام علاقهمندان به ادبیات داستانی پیشنهاد میکنیم.
بخشی از کتاب شهر گم شده
گلدان کوچکم را روی سقفِ ماشینِ سیاه و کثیفی که در انتهای آن کوچهٔ بن بست بود، گذاشتم. خاطرات روزهایی که در این کوچه زندگی میکردم، مثل فیلم کوتاهی از مقابل چشمانم عبور کردند. چند سالی میشد که در این محله ساکن شده بودم. مردی تقریبا چهل ساله، در یکی از خانههای این کوچه زندگی میکرد. از روزی که وارد این محله شدم و برای زندگی این خانه را انتخاب کردم، او را دیدم. اما هرگز با او صحبت نکردم.
فقط میدانستم که ماشین مشکی تمیزی که همیشه تهِ این کوچهٔ بن بست پارک شده بود و از تمیزی برق میزد، مال او بود. علاقهٔ زیادی به آن ماشین داشت. هر روز ساعتها برای شستن آن وقت میگذاشت و تمام بدنهٔ خارجی آن را پر از کف میکرد و بعد شلنگ آبی را از حیاط خانهاش بیرون میآورد و آن را میشست. حتی در حین آب ریختن روی ماشینش، آن را نوازش میکرد. این را با چشمان خودم دیدم. بعد هم به تمام درختهای کوچه و همچنین باغچهٔ جلوی خانهاش آب میداد. مرد مهربانی بود اما انگار در دنیای عجیبی زندگی میکرد.
او خیلی نسبت به ماشیشنش حساس بود. به یاد دارم یک سال چهارشنبهسوری بود و بچههای محله برای شیطنت و اذیت کردن او، چند ترقه در اطراف ماشینش انداختند و بعد از آن جا فرار کردند. همین شیطنت کوچک به فاجعهای بزرگ تبدیل شد. او با شنیدن صدای دزدگیر ماشینش خودش را به سرعت به آن جا رساند و با شیشههای خرد شدهای که روی زمین ریخته شده بود رو به رو شد. شیشهٔ پنجرهٔ سمت راننده شکسته بود.
مرد فریاد میزد اما بچهها پشت ماشین بزرگی که در سمت دیگری از کوچه پارک شده بود قایم شده بودند و بیصدا میخندیدند. دختر بچهای نگاهش در نگاه من که از پنجره به آنها خیره شده بودم گره خورد و علامت هیس را نشانم داد و من هم مثل او انگشت اشارهام را جلوی بینیام گذاشتم و هر دو خندیدیم. او تا آخر شب به خانهاش نرفت و منتظر ماند تا کسی را که این بلا را بر سر ماشین نازنینش آورده پیدا کند و حسابی کتکش بزند. آخرسر هم پسر بچهٔ بیگناهی را که اصلا از چیزی خبر نداشت گیر آورد و تا جایی که میتوانست بر سرش فریاد زد و بعد کتکش زد و بالأخره با پادرمیانی همسایهها رهایش کرد.
میگفتند چند سال پیش همسر و دوتا از پسرهایش را در سانحهای از دست داده است. بعد از فهمیدن این موضوع به او حق دادم که اینقدر به ماشینش علاقه داشته باشد و به آن توجه کند. زیرا او قبلاً یک بار طعم از دست دادن چیزهای باارزش را چشیده بود و دیگر نمیخواست این اتفاق تکرار شود.
حجم
۰
سال انتشار
۱۳۹۹
تعداد صفحهها
۱۱۸ صفحه
حجم
۰
سال انتشار
۱۳۹۹
تعداد صفحهها
۱۱۸ صفحه