کتاب صدای پاروها
معرفی کتاب صدای پاروها
کتاب صدای پاروها، اثر صادق کیاننژاد امیری، خاطرات سید قاسم هاشمی است. او یکی از رزمندگان دلیر ایرانی است که در طول دوران دفاع مقدس در علمیاتهای مختلفی از جمله عملیات قدس ۱، والفجر ۸، کربلای ۴، والفجر ۱۰ و ... حضور داشته است.
صدی پاروها حاصل چهل و پنج ساعت مصاحبه سید قاسم هاشمی با صادق کیاننژاد امیری است. او در این گفتگوها از آغاز تولد خودش تا زمانی که به جبهه رفت و شجاعانه و دلاورانه با شور و عشق در برابر دشمنان قد علم کرد گفته است و اثری ارزشمند و یادگاری گرانبها از آن دوران به جای گذاشته است.
کتاب صدای پاروها را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
کتاب صدای پاروها توجه دوستداران خاطرات رزمندگان و شهدا و علاقهمندان به ادبیات دفاع مقدس را به خود جلب میکند.
بخشی از کتاب صدای پاروها
نزدیکیهای گرگ و میش روشن شدن هوا بود که یکییکی سروکله نیروها پیدا شد. تعجب کرده بودم. نباید آن موقع برمیگشتند. از حال و روزشان مشخص بود که اتفاقات ناگواری افتاده است. وقتی پرسوجو کردم، مشخص شد در آن مرحلهْ عملیات موفقیتآمیز نبوده و بهرغم تلفات زیاد دشمن، شمار زیادی از نیروهای خودی کشته شده بودند و به اهداف ازپیشتعیینشده نرسیده بودند. تا آن لحظه هیچیک از بچههای محل برنگشته بودند. از نیروها سراغشان را گرفتم. کسی خبری نداشت. نگران شده بودم. نمیدانستم چه بلایی سرشان آمده است. تقریباً، از بازگشت نیروها دوساعتی میگذشت؛ ولی خبری از آنها نبود. چشم به راه، در مسیر برگشت نیروها نشسته بودم. از بس انتظار کشیدم، کلافه شدم. دیگر داشتم ناامید میشدم که یکییکی، خسته و مانده، با سر و روی خاکی و روحیهای درب و داغان، همراه آخرین نفرات گردان برگشتند. عرق از سر و رویشان میبارید. دیگر نای حرکت نداشتند. همه «آب آب» میگفتند.
همین طور که یکییکی میآمدند و آبی به دستشان میدادم، نمیدانم کدامشان بود که بدون مقدمه گفت: «محمدرضا بابانتاج شهید شد.» چند ثانیهای طول کشید تا بفهمم چه شنیدم. ناراحتی عجیبی وجودم را فراگرفت. نمیخواستم باور کنم. چند بار پرسیدم؛ همه جوابها یکی بود. در چند لحظه خاطرات زیادی از محمدرضا بهسرعت از ذهنم عبور کردند. از کودکی با هم بزرگ شده بودیم. بازیهای کودکانه، تیم فوتبال، فعالیتهای انقلاب، و جلسات مذهبی و در این اواخر هم حضور در بسیج و جنگ ما را به هم وابسته کرده بود. همه از شهادت محمدرضا ناراحت بودند و گوشهای اشک میریختند. جنازه محمدرضا در منطقه مانده بود و بچهها نتوانستند او را منتقل کنند. بعدها، تعاون لشکر جنازهاش را منتقل کرد.
رحیم رزاقیان هم همراه بچهها نبود. سراغش را که گرفتم، گفتند که ترکش به چشمش خورده و به بیمارستان صحرایی منتقل شده است.
نیروها، موقع برگشت، تعدادی اسیر هم با خودشان آورده بودند. حدود صد و پنجاه نفر بودند؛ آنها را کنار خاکریز جمع کرده بودند. چند نفر از نیروهای ما از آنها مراقبت میکردند.
تا حدود ساعت ۱۰ صبح دیگر همه نیروها رسیده بودند. نمیشد روی آنها حساب کرد. باید جابهجا میشدند. معمولاً وقتی عملیات میشد، در همان روزهای اول یا حتی ساعتهای اول درگیریها، سازمانِ گردان به هم میریخت و نمیشد زیاد در خط مقدم ماند. مثلاً، با گذشت چند ساعت از شروع درگیری، متوجه میشدی پیک گردان شهید شده، آرپیجیزن کمکش را از دست داده، کمکتیربارچی تیربارچیاش نیست، و اتفاقاتی که هر یک ادامه عملیات را مشکل میکرد. بهویژه، اگر فرماندهان اصلی گردان به شهادت میرسیدند که واقعاً کار مشکل میشد. به همین دلیل، سریع نیروها را جابهجا میکردند تا تلفات گردانها کمتر شود.
وقتی گردان جایگزین آمد، دستور جابهجاییمان صادر شد. باید بدون ماشین فاصله مقرمان تا پشتیبانی تیپ را پیاده میآمدیم: بیش از هفت هشت کیلومتر راه. جالب این بود که شمار زیادی اسیر هم به ما تحویل دادند تا با خودمان به عقب ببریم. قاسم جعفریان اسرا را تحویل گرفت و راه افتادیم.
همه غصهدار محمدرضا بودیم. خستگی هم بر ما چیره شده و طول راه و گرما کلافهمان کرده بود. در طول مسیر کلافه بودیم و بیحوصله. قیافههای کجوکوله عراقیها کلافهترمان میکرد. بعضی از عراقیها چنان قیافههای خندهداری داشتند که سوژه خوبی شده بودند برای بچهها. آنقدر خودمان را سرگرم عراقیها کردیم که متوجه نشدیم کِی رسیدیم. وقتی به پشتیبانی تیپ رسیدیم، سوار ماشینهای مستقر در آنجا شدیم و به طرف پایگاه شهید بهشتی حرکت کردیم.
پایگاه سوتوکور بود. همه ساختمانها و طبقات از نیرو خالی بود. سازمانی هم نداشتیم. هر کس در هر جا و هر اتاقی که میخواست مستقر میشد. ساختمانهای پایگاه تراسهایی داشتند با فضای باز که مشرف به حیاط بودند. برای دوری از گرما، جای اسکان خوبی بود. مجموعه امیرکلاییهای گردان در آنجا اتراق کردند. حدود بیست سی نفر بودیم. چند روزی در آنجا ماندیم. همانجا بود که رفقا خبر شهادت پسرداییام، سید مهدی یوسفیان، را به من دادند. مهدی تخریبچی بود و در جبهه غرب میجنگید. به دلیل نیاز به تخریبچی، از همان جا ابتدا به جبهه سوسنگرد و بعد به منطقه عملیاتی شلمچه اعزام شده بود تا در عملیات رمضان شرکت کند که به شهادت رسید. خیلی دوستداشتنی بود و بسیار پاک و بیآلایش. دیگر حسابی به هم ریخته بودم. داغ شهادت محمدرضا و سید مهدی مرا در خود فروبرده بود.
حجم
۰
سال انتشار
۱۳۹۷
تعداد صفحهها
۶۵۶ صفحه
حجم
۰
سال انتشار
۱۳۹۷
تعداد صفحهها
۶۵۶ صفحه
نظرات کاربران
متاسفانه کتابهای دفاع مقدس رو که من میخونم بیشترین مطالعه و داغ ترین کتابها اونهایی که معروف شدن و بقیه هم اونها رو میخونن.. شهدا که فقط معروفهاشون نیستن برای همین حیفم میاد توی این مطالعات بخشهایی از کتابها که اوج
کتاب بصورت صادقانه خاطرات تلخ و شیرین یکی از رزمندگان دفاع مقدس را روایت میکند.