کتاب بعد از او
معرفی کتاب بعد از او
کتاب بعد از او نوشته منصور یوسفزاده شوشتری است. این رمان جذاب به شما کمک میکند اگر درگیر عشق و نرسیدن و جدایی هستید روحتان التیام پیدا کند و کمی آرام شوید و از این آرامش لذت ببرید.
درباره کتاب بعد از او
این کتاب داستان زنی به نام معصومه است که سی سال با همسرش حبیب زندگی کرده است اما در این زندگی هرگز یاد نگرفته است چطور یک زندگی را بسازد، او با فرزندانش طوری رفتار کرده است که انگار آنها را گروگان گرفته است و اجازه نداده هرگز با پدرشان ارتباط خوبی داشته باشند، هرگز برای مشکلات با همسرش صحبت نکرده است و هرگز یاد نگرفته چطور مستقل باشد و زندگیاش را اداره کند، حالا در میانسالی با زندگی در تنهایی روبهرو شده است و باید یاد بگیرد از پس کارهایش بربیاید.
خواندن کتاب بعد از او را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به تمام علاقهمندان به داستان پیشنهاد میکنیم
بخشی از کتاب بعد از او
نمیدانم چرا من همیشه خودم را ملکهٔ زندگی خودم میدانستم بیآنکه موظف به رفع نیازهای شوهرم باشم! حالا چه کاری جز گدایی از من بر میآمد!؟ خدا مادرشوهرم را لعنت کند که دسیسهاش را انجام داد. خدا کند بمیرد و از پسرش خوشیای نخورد! چرا حواسم نبود که ارتباط حبیب را با خانوادهاش کاملا به هم بزنم!؟ چقدر ساده بودم که میگذاشتم حتی بدون من به مادر و پدرش سر بزند! همهٔ حواسم را به کنترل دختران و پسرم جمع میکردم که مبادا روزی جانب پدرشان را بگیرند. غافل از اینکه مار اصلی بیرون از خانهام در کمین نشسته بود! حالا مادرش پس از مرگ پدرشوهرم هنوز ملکه بود؛ و من از زندگی حبیب بیرون انداخته شده بودم!
دیگر در این شهر نمیتوانم نفس بکشم! من مجبورم تا دورترین شهری که در قلمروی حبیب و مادرش قرار دارد، فرار کنم. با آنکه سعی کرده بودم پشت سر حبیب، از او یک مرد بُوالهوس و بیتعهد، جلوی اقوامش تصویر کنم، ولی افسوس که آخرش نتیجه نداد. خواهرش تمام آنچه که پشت سرش گفته بودم را به او گفت. بعد، مادرش به او حالی کرد که من زیرآبش را زدهام. و بعد دامادها و..، من برای چنین روزی پیشدستی کرده بودم ولی، تمام نقشههایم نقش بر آب شد!
حالِ مرا درک کنید! من از ترس تنهایی و بیکسی، پشت سر حبیب حرف درآوردم؛ آیا این حرفهای خالهزنکی به جایی بر میخورد!؟ والله نه! بالله نه!
چقدر احساس آسیبپذیری میکردم! همیشه در چنین مواقعی، پیش دخترانم از پدرشان بد میگفتم تا مبادا بر علیه من با او متحد شوند.
وایل، از این کار احساس گناه میکردم، ولی بعدها که حبیب بیشتر مرا نادیده میگرفت، نمیگذاشتم بدون واسطهٔ من با بچه ها ارتباط برقرار کند. بچه ها اجازه نداشتند نیازشان را به طور مستقیم به پدرشان بگویند. وقتی هم که حبیب پیش بچه ها مینشست و سعی میکرد با آنها ارتباط برقرار کند، تا سوالی میکرد، من وسط آنها می پریدم و جواب او را میدادم. من این کار را نه به خاطر منطق، بلکه به خاطر حقارتی که در رابطه با حبیب حس میکردم، انجام میدادم. ته دلم خنک میشد که هیچ کس مونسی نداشته باشد، درست مثل من که هیچوقت، حبیب با من از روی صمیمیت حرف نمیزد! ولی حالا انگار نوزادی شده بودم، لخت و بیپناه و بدون درکی از آینده!
یهو دلم خواست به آغوش حبیب پناه ببرم! عجیب نیست!؟ از ترس ابهام، دلم میخواست زیر پروبال اردکی بخزم که خودش به من لقب جوجه اردک زشت را داده بود! هرچه که بود، از بیپناهی بهتر بود! گریهام گرفت. من تمام عمرم را از ترس این بیپناهی، به آغوش بیمهر او پناه برده بودم. دوباره احساس شرم و نقص به من دست داد! من چقدر بیارزش و نخواستنی بودم که به زندانبانم میچسبیدم! گریه امانم نمیداد. در خانه تنها بودم. ولی حس میکردم تمام همسایهها، صدای تنهایی و بیپناهی مرا میشنوند و مرا از اینکه اینقدر لِه شده بودم، تحقیر میکنند. به خودم گفتم:
هِی زن! تو بیعُرضه نیستی! میتونی از پس خودت بربیای!
صدای نوزادی در درونم مدام ضَجّه میزد و با هیچ وعدهای، گریهاش بند نمیآمد! فقط حبیب را میخواستم! ولو که مدام با رفتارش مرا تحقیر میکرد یا که مرا به مرتبهٔ پایینتری در رابطه تنزل داده بود! تمام بدنم درد میکرد. دیگر طاقت تحمل این درد جدید را نداشتم. حس میکردم، این تازه شروع دوران جدید است؛ و من اصلا نمیتوانم هر روز با این درد بیدار شوم و بخوابم!
حجم
۸۶٫۷ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۸
تعداد صفحهها
۱۸۱ صفحه
حجم
۸۶٫۷ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۸
تعداد صفحهها
۱۸۱ صفحه